حکایت خانه ای که هم بازرگان و شریعتی را پذیرفت، هم هاشمی و موتلفه را / هاشمی گفت: این جلسات،«خصومت» را بیشتر می‌کند

جماران نوشت:دکتر شریعتی، مهندس بازرگان، مرحوم آیت الله هاشمی، فخرالدین حجازی، اعضای موتلفه و... همه و همه دعوت شده بودند تا ابعاد مختلف مبارزه علیه رژیم شاه را بررسی کنند. هر کدام عقیده ای داشت. بعضی تا آخر جلسه ماندند و برخی زود رفتند. این ماجرا را مرحوم سید مهدی طباطبایی روایت کرده است.

حجت الاسلام و المسلمین سید محمدرضا سعیدی از انقلابیونی بود که سال ها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به وسیله ساواک به شهادت رسید. او از طرفداران پر و پا قرص امام خمینی بود و همه تلاشش را به کار گرفته بود تا روند نهضت ایشان را سرعت بخشد. مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید مهدی طباطبایی در خاطرات خود به جلسه ای که به همت ایشان با حضور افراد مختلف از ملی و مذهبی تشکیل شده بود، اشاره کرده است:

آقای سعیدی به من گفتند که سه گروه سیاسی مختلف یعنی فخر الدین حجازی، دکتر شریعتی و مهندس بازرگان را در جایی جمع کنم. وقتی که بنا شد اینها به عنوان یک تجمع در یک مکان جمع شوند در ابتدا هیچ کدام زیر بار نمی رفتند و قبول نمی کردند تا اینکه به آنها قبولاندم که بیایند. جلسه را در منزل آقای سعیدی که تازه به آنجا آمده بودند برگزار کردیم. یک اتاقی در منزلشان بود که با در بزرگی به دو قسمت تقسیم می شد و پرده ای هم در این حد فاصل نصب شده بود. در جلسه، اولین کسی که وارد شد آقای فخرالدین بود. بعد آقای بازرگان با سه نفر آمدند؛ دکتر حسابی هم همراهشان بود. تا آمدند فخرالدین گفت: برای چی اینها آمده اند؟ گفتم که جلسه است. گفت: برای چی؟ پرده را کشید می خواست پشت پرده بنشیند و جلسه را ترک کند. آقای سعیدی هم توی راهرو بود، گفت: اصلا جلسه مال همین کارهاست. فخرالدین رو کرد به آقای سعیدی گفت: من نمی نشینم. به فخرالدین گفتم: آقای فخرالدین نمی نشینم نداره یا برای اسلام کار می کنی یا برای خودت. اگر برای اسلام کار می کنی بنشین و حرف ها را گوش بده. گفت: حالا چی دارند که من ندارم؟ گفتم: هر چی شما دارید به آنها بفرمایید. آقای سعیدی از این حرف ها خوشش آمد که دارم تبلیغ می کنم. بالاخره نشاندمش، آقای بازرگان رسیدند و بعد از ایشان آقای طالقانی آمدند. در آخر دکتر شریعتی آمد و گفت که اینها را ولشان کن برو سر کوچه برای من یک سیگار وینستون بگیر بیار. من به حسن آقا پسر آقای سعیدی گفتم، برو بخر. گفت: سیگار دور و بر ما نیست. شریعتی گفت اتفاقا دم خیابانتان چیدند، دلم برق زد. شریعتی خیلی خوشمزه حرف می زد، خدا رحمتش کند به هر حال رفت، گرفت و آورد. دکتر شریعتی در اتاق بزرگ نشست که یک در به سمت حیاط داشت؛ روی لبه در نشست و سیگارش را کشید؛ بعد گفت هر وقت همه شان دور هم جمع شدند بگو بیایم. اینها آمدند و آیت الله طالقانی فرمودند که شنیدم جلسه صلح و صفایی است و ان شاءالله امیدوارم که به کمک آقای طباطبایی و آقای سعیدی ان شاء الله نتیجه ای گرفته شود و به بازرگان خیلی احترام کردند و همدیگر را تحویل گرفتند. در این فاصله ها من مراقب بودم که یک وقتی مشکل سیاسی و متعاقب آن مشکل امنیتی پیش نیاید؛ چون من همه را نمی شناختم. آنهایی را که من دعوت کردم می شناختم.

آنهایی را که من دعوت کردم می شناختم. دو نفر همراه دکتر شریعتی آمدند که اینها را نمی شناختم؛ به دکتر گفتم اینها که هستند؟ گفت: ایشان آقای کلانتر است، آدم مطمئنی است، بگذار داخل بیاید. گفتم من نمی گویم داخل نیاید می خواهم ببینم چه کار باید بکنیم. ایشان گفت: من بمان نیستم، ناهار دعوتم و می خواهم بروم. خلاصه آقای دکتر شریعتی با آقای طالقانی ملاقات کرد، احوالپرسی کردند و یک دفعه رفت. هر چی گفتم بمان گفت: نه من قرارم این ساعت بوده حالا هم یک ساعت گذشت و نیامدند و من می روم. هر چی گفتم بمان قبول نکرد. او که رفت فخرالدین حجازی هم وقتی فهمید دکتر رفته گفت من هم می روم اصلا نیامد با دکتر صحبت کند، پشتش به دکتر بود. بعد آقای طالقانی گفت من کسالت دارم و غذا نمی خورم. ایشان یک و نیم ساعتی با آقای بازرگان صحبت کرد. آقای طالقانی هم رفت، بازرگان حرفی نداشت. ما ماندیم با آقای هاشمی که باید می آمد و دار و دسته موتلفه. موتلفه تا آخر نشستند. آقای سعیدی سفره هم انداخته بودند. همه رفتند و تنها ده نفر ماندند در حالی که آقای سعیدی برای بیست نفر تدارک دیده بودند.

آقای بازرگان وقتی صحبت کرد آقای سعیدی به ایشان گفت: ما می خواهیم آقای خمینی در راس باشد که یک روحانی است. آقای بازرگان عین این عبارت را گفت که من به روحانی نمی بینم که بتواند موفق باشد. و در ضمن با وجودی که من آقای طالقانی را نصف مکلا و نصف آخوند می بینم ولی در عین حال ایشان هم از عهده بر نمی آید شما بیخودی این کار را نکنید، بیایید همه نیروها با هم باشید. ما در مورد اساس حکومت اسلامی بحثی نداریم و کمی در مورد ولایت فقیه صحبت کرد و قشنگ هم صحبت کرد؛ آقای سعیدی هم انصافا فرمایشات ایشان را گوش داد بعد ایشان گفت: من ناهار می مانم حرفی ندارم ولی فکر نمی کنم چنین جلساتی دیگر تشکیل شود و اضافه کرد آقای طباطبایی با اینکه من شما را بیشتر از آقای سعیدی می شناسم جای تعجب است شما چطور این جلسه را تشکیل دادید. گفتم به دستور آقای سعیدی تشکیل دادم. گفت: شما می توانید فعلا با محوریت موضوع فساد دولت (آن موقع صحبت رفتن شاه نبود و بحث اصلاح دولت بود آن هم از طریق به دست گرفتن مجلس) اقداماتی انجام دهید. آقای سعیدی هم سر سفره که غذا می خوردیم گفتند آقای بازرگان شما مثل اینکه هنوز هم نمی خواهید قبول کنید که اسلامی دیگر باقی نمانده که بخواهیم اصلاحش کنیم، دیگر چیزی نمانده. وقتی سعیدی بیرون رفت، بازرگان گفت: این قوم خیلی تند است با اینها نمی شود کنار آمد. گفت: خوشحال بودم که شاید از طریق شما بتوانم به ایشان نزدیک شوم یک چیزهایی از دور شنیده بودم که باب طبع ما نیست. گفتم شما هم ممکن است باب طبع اینها نباشید خداحافظی کرد و رفت. بعد آقای هاشمی آمد. آقای سعیدی گفت: چرا دیر آمدی و آقای هاشمی جواب داد می دانی بد کاری کردی این جلسات را درست کردی. نه تنها تعدیل نمی شود بلکه خصومت را بیشتر می کند. البته من حرف آقای هاشمی را اینجوری قبول نداشتم، روی افکار بازرگان و... بیشتر از آقای هاشمی حساب می کردم، تعارف ندارم، آن موقع دیدگاهم چنین بود.

بیشتر بخوانید:

21217

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1727048

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 5 =