امیرهوشنگ للهی: با داستانهای فیلم بیش از دو ساعت به جهنمی کثیف سفر خواهید کرد که وصف آن واقعاً دشوار و عذابآور است. فیلم بر اساس رمانی با همین نام از «روبرتو ساویانو» ساخته شده و داستان آن مربوط به یک خانواده بزرگ مافیایی در ناپل است». خانواده کامورا که مطابق آمار انتهایی فیلم، در طی 30 سال بیش از 4000 نفر را به قتل رساندهاند؛ در هر سه روز یک نفر. این خانواده در روز بیش از پانصد هزار یورو مواد مخدر را جا به جا و در تمام امور دخالت میکنند.
سبک فرمی فیلم یادآور سینمای دگما، آثار برادران داردن و فیلم تحسینشده «کریستین مونگیو» است (4 ماه، 3 هفته و 2 روز). در واقع فضا و اتمسفری که با فیلمبرداری، تدوین و بازیهای بازیگران خلق شده بسیار به فیلمهای ذکر شده شباهت دارد. گارونه برای رسیدن به فضایی واقعگرایانه و مستند از دو تمهید استفاده کرده است. اول حضور بازیگران غیرحرفهای که بیشتر آنها از همان محیط برای بازی برگزیده شدهاند و دوم دوربین روی دست استادانه «مارکو اونوراتو» که بسیار خلاقانه توانسته تمام میزانسنهای پیچیده و پویای گارونه را به بهترین شکل از آب درآورد. در این راه تدوین فیلم نیز به بهترین شکل ممکن در بازگویی قصههای تو در توی فیلم کمک کرده است. فیلم هیچ شباهتی به مدلهای امریکایی فیلمهای مافیایی ندارد و به شدت از تجربه دیداری دوستداران این نوع سینما، آشناییزدایی میکند. در واقع باید تمام تصور خود را از فیلمهای اسکورسیزی، «پدرخوانده»های کاپولا و «صورت زخمی» دی پالما کنار گذاشت. «گارونه» این فیلم را به شیوه سینماگران معاصراروپا و استادانه ساخته است.
سبک روایی فیلم نیز کاملاً متأثر از جریانی است که دیوید بوردول آن را «روایتهای شبکهای» معرفی میکند. فیلم از پنج داستان تو در تو بهره میبرد. در واقع 5 قصه از شخصیتهای متفاوتی که در طول فیلم معرفی میشوند را دنبال میکنیم. بعضی از قصهها با سرانجام خوش پایان مییابند و بعضی از آنها پایانی تراژیک دارند.«توتو»، پسر 13 سالهای که قصد دارد به عنوان عضو جدی خانواده وارد آن شود. او با مادرش زندگی میکند و مادرش اجازه نمیدهد تا او چنین کاری را انجام دهد. اما توتو تصمیمش را گرفته و در جایی باعث قتل یک زن میشود. «مارکو» و «چیرو» دو نوجوانی که شیفته شخصیت تونی مونتانا در صورت زخمی برایان دی پالما هستند و قصد دارند مثل او شوند. آنها اسلحه زیادی از مافیای محلی میدزدند و دست به جنایت میزنند. مافیای محلی که آنها را مزاحم میداند با یک برنامه طراحی شده آن دو را به قتل میرساند. «دون چیرو» در محله کامپانیا (جایی که حوادث فیلم در آن جا رخ میدهند) به خانوادههایی که سرپرست آنها به خاطر خانواده در زندان به سر میبرند، گشت میزند و پولهایی که خانواده کامورا تعیین کرده به آنها میدهد.او وارد نزاعی داخلی بین دو دسته محلی میشود، اما با خوش شانسی جان سالم به در میبرد. «روبرتو» جوانی است که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده و کنار آقای مارکو (به عنوان دستیارش) مشغول به کار میشود. آقای مارکو در صنایع ضایعات سمی برای خانواده فعالیت میکند و روبرتو نیز در کارها به او کمک میکند. تا جایی که روبرتو پی میبرد در خانواده هیچ کس احترامی ندارد و به محض به درد نخور شدن کنار گذاشته میشود و هر لحظه مرگ در کمین اعضای خانواده است. آخرین قصه مربوط به «دون پاسکوآله» است. او خیاطی است چیره دست که لباسهای گران قیمتی جهت فروش برای خانواده میدوزد. یک گروه چینی از او میخواهند تا به خیاطهای آنها نیز آموزش بدهد و در مقابل پول خوبی دریافت کند. خانواده پس از فهمیدن ماجرا تمام چینیها را به قتل میرساند. پاسکوآله نمیمیرد اما برای همیشه خیاطی را کنار میگذارد و به رانندگی با ماشینهای سنگین رو میآورد.
فیلم بر هیچ یک از شخصیتهای معرفی شده و داستانهای آنها تأکید نمیکند. بر هیچ کدام از وقایع نیز تأکید نمیشود. هیچ چیزی سانتیمانتال و قهرمانی نیز خلق نمیشود.
گارونه با این ترفند فاصلهگذاری مناسبی انجام داده و ما را به عنوان مخاطب دور از فیلم و فضای به شدت وحشتناک و دیوانهکنندهاش قرار میدهد. همین موضوع اجازه نمیدهد فیلم احساسات تماشاگر را هدف قرار دهد. فیلم به همه چیز بیاعتناست حتی به کشتن پیرها، زنان و بچه ها. همه آدمها در این بخش کثیف شهر مثل هم هستند. هیچ کسی در امان نیست. هر لحظه با مرگ و اضطراب باید زندگی کرد. هر لحظه فیلم با این تصور که دستهای یا شخصی، دیگری را به قتل میرساند سپری میشود و این دسته یا شخص شامل همه این آدم میشود؛ بچهها، زنان، نوجوانان و پیرها. فیلم با فضای مستند گونهاش ما را با اجتماع و فضایی به غایت تیره و عجیب مواجه میسازد و تصاویری کوتاه از آدمهای مافیا و افرادی که با آنها مواجه هستند را بازسازی میکند. شاید پرقدرتترین ویژگی فیلم همین بیتأکیدی و فاصلهگذاری است که بدین طریق جهانی دهشتناک را مقابلمان قرار میدهد.
فیلم چند صحنه ماندگار دارد که با دیدن آنها برای مدتی این تصاویر در ذهن مخاطب باقی میماند. یکی صحنهایست که نوجوانان برای جذب شدن و پذیرش در خانواده باید آزمون تیراندازی به خودشان را با موفقیت بگذرانند. یکی از این نوجوانها توتو است. او جلیقه ضدگلوله را به تن میکند و شخصی که باید به او تیراندازی کند، از توتو میپرسد «می ترسی؟» و توتو در کمال صداقت و در حالی که ترس از چهرهاش پیداست میگوید «آره میترسم». بعد به او شلیک میشود.او به زمین میافتد. در نمایی دیگر در خانه لباسش را در میآورد. محل اصابت گلوله کبود شده است و او به آن دست میکشد و دردش را احساس میکند. صحنه دیگر هنگام تیراندازی مارکو و چیرو است. آنها اسلحههای مختلف از کلاشینکوف تا یوزی و کلتهای مختلف را امتحان میکنند. بدون لباس در کنار رودخانهای حرکت میکنند و با این سلاحها شلیک میکنند و از آن لذت میبرند. صحنه دیگر که به زعم من بهترین است، زمانیست که مارکو و چیرو به قتل میرسند. یک لودر بزرگ میآید و جنازه آنها را از زمین بر میدارد. لودر در حال حرکت، بیل یا دسته خود را که دو جنازه در آن قرار دارند را رو به سوی آسمان میگیرد.
من فیلم «کلاس» ساخته آقای «لورن کانته » که نخل طلای سال 2008 را گرفت، هنوز ندیدهام، ولی با دیدن فیلم گارونه احساس کردم، کن کمی در حق «گومورا» ظلم کرده است. گارونه در کن سال قبل با این فیلم جایزه بزرگ هیأت داوران را به دست آورد اما میتوانست برنده نخل طلا نیز باشد (فیلم تقریباً تمام جوایز اصلی جشنوارههای فیلم اروپا را به دست آورده و هم اکنون نیز کاندیدای بهترین فیلم خارجی از گلدن گلاب است.) به نظر میرسد فیلم کاندیدای بهترین فیلم خارجی از مراسم اسکار 2009 نیز خواهد شد. نکته آخر این که روبرتو ساویانو نویسنده رمان که یک روزنامهنگار ایتالیایی است از زمان انتشار کتاب توسط خانواده کامورا تهدید به مرگ شده و تحت حفاظت شدید امنیتی پلیس به سر میبرد.
نظر شما