همراهم می گفت عجله نکن، مانده تا هنوز ببینی!
سرم پایین به سوی باب السلام می رفتم. همان دری که قبری آنجاست که باید پای بکوبی بر سرش. هبل که با دستان علی به زمین افتاد فاتح مکه، - پیامبر خاتم(ص)- بت بزرگ را در اینجا دفن کرد.
هر قدم که به پیش می گذاشتم تنها تر می شدم. دیگر هیچ نمی دیدم. انگار نه انگار که آدم ها نشسته و ایستاده به سمت بیت العتیق نماز می گزارند و طواف کنندگانش را نمی توانند بشمارند. مثل خوابها راه می رفتم و می دیدم.
السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته، بسم الله و بالله، و من الله و ماشاء الله، السلام علی رسول الله وآله، السلام علی ابراهیم خلیل الله و آله، السلام علی انبیاء الله و رسله، و الحمدلله رب العالمین
سلام به آخرین فرستاده خدا و خاندانش، سلام به ابراهیم و خاندانش...
موجی دیدم و سر فروتر انداختم. هم می خواستم ببینم و هم لذت ندیدن را مزمزه کنم. حالا کنارش بودم و به ظاهر فقط پلک حجاب بود.
می خواستم همان گونه بمانم و شیرینی شوق در کامم مثل تشنگی که تا اینجا همراهم بود ماندگار باشد. اما نمی شد. به میهمانی بیایی و صاحب خانه را نبینی؟!
به پله ای رسیدم که مرا به مطاف می رساند. قدم اول و دوم را بر دو پله گذاشتم. فرو می رفتم در زمین که یکباره چند پله دیگر یکی شد! میان زمین و آسمان به یاد زمین خوردنهای کودکی افتادم. خدا نگهات داشت!
صحیح و سالم پس از فرود آمدنی نخواسته در مطاف ایستاده بود و بر کرانه طواف کنندگان. یاد عروسی دیروز افتادم و هلهله فرشتگان در اول ذیالحجه دوم هجری در مدینه النبی(ص).
دیروز به خانه مادرم راهم داده بودند و امروز خانه رب العالمین در برابرم بود اما هنوز طاقت سر برآوردن نداشتم. راستی! اذن دخول نخوانده بودم. باید برمی گشتم؟ اگر پشت به کعبه می کردم که ادب میهمانی را به جا نیاورده بودم و اگر اجازه نخواسته آمده باشم چه؟
ولی همین که تا اینجا آمده بودم نشان می داد که خوانده شده ام. لبیک که می خواستم بگویم انگار سقف شجره بر سرم آمد. می خواستم پشت یکی از ستون های مسجد لبیک را زمزمه کنم که اگر جوابی نداشتم خاکی به سرم کنم. اما باید فریاد می زدم.
حالا خنکای مطاف از کف پا تا مغزسرم جریان یافته بود. انگار حواس ششگانه ام داشت از وضعیت تعلیق درمی آمد.
لیاقت دیدنش را داشتم؟ میهمان ابراهیم بودم یا خدای ابراهیم؟
[السلام علینا و علی عبادالله الصالحین...] به اینجای دعای ورود به مسجد الحرام که رسیدم نیم نگاهی به چشمم آمد. سر را فروتر انداختم و به شوق فرستاده خدا که پشت به همین کعبه قیامش را اعلام می کند و انا المهدی او به گوش جهانیان می رسد بیشتر صبر کردم و تلخی فراغ در وصال را تحمل کردم.
حجابی ساخته بودم میان خودم و او. اینجا «من» معنا ندارد و از خود هویتی نداشتم. تازه اینجا معنا می یافتم و حقیقت وجود اینجا بود. عصیان و غفلت هایم شرمسارم کرده بود.
[یا جواد و یا کریم، یا ماجد و یا کریم، اسئلک ان یجعل تحفتک ایای بزیارتی ایاک اول شیءِ تعطینی فکاک رقبتی من النار]
برهنه ای کفن پوشیده در برابر او دیگر نشانه ای از این خاک نداشت. اوست و اوست و اوست و هیچ چیز دیگری نیست.
اینجا هم چیزت به هم می ریزد و معانی معنای خود را از دست می دهد. تو طفلی می شوی که خدا معنایش را به تو نشان می دهد.
دیده بودی و می شناختی اش اما «یکی» از این، «یکی های» این دنیایی و مرسوم نیست.
سر بلند کردم و معادله قصه های کودکی ام حل شد: یکی بود؛ یکی نبود.
نظر شما