۰ نفر
۱۷ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۰
غربت بقیع در دلِ مدینه

بقیع؛ زمینی خاکی که انگار غم عالم را به دوش می‌کشد. قبر ائمه بقیع بدون هیچ نشانی، هیچ علامتی یا حتی سایه‌بانی که بگوید اینجا مدفن پاک‌ترین‌هاست. همین سادگی بی‌رحمانه‌اش دل را می‌سوزاند.

به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، هوای اینجا سنگین است؛ نه از سرما و گرما، بلکه از حسرتی که روی دلم نشسته. بقیع، این خاک غریب گوشه‌ای از این شهر مثل زخمی کهنه در قلبم می‌سوزد.

قبل از سفر با خودم فکر می‌کردم که هر وقت به مدینه رسیدم، مثل زمانی که به کربلا می‌رسم و با خستگی راه به زیارت ارباب می‌روم، این‌بار هم سمت بقیع بروم. در ذهنم خیال می‌بافتم که پشت نرده‌ها می‌ایستم. دستم را به آن آهن‌های سرد گره می‌زنم و از روزنه‌هایش، رد آن خاک مقدس را پیدا می‌کنم.

دلم قرار بود آرام بگیرد، چشمانم قرار بود سیراب شوند از دیدن جایی که چهار ستاره آسمانی در آن خفته‌اند. اما نه، هیچ نبود.کنار قبر پیامبر ایستادم. عطر حرم در جانم پیچید، اما نگاهم هر چه گشت، نشانی از بقیع پیدا نکرد. انگار غربتش از همین‌جا شروع می‌شد.

با خودم گفتم شاید کمی آن‌طرف‌تر، پشت دیوارهای بلند چیزی ببینم. قدم زدم. جست‌وجو کردم، اما بقیع گویی در خاک مدینه گم شده بود. نه گنبدی که راه را نشانم دهد، نه سایه‌بانی که بگوید اینجا همان جاست. فقط زمینی خاموش، بی‌نشان، که انگار نمی‌خواست دیده شود.در خیالم نرده‌هایی بود که پنجره‌ای به بقیع باشند. اما حالا فقط دیوار بود و فاصله. چشمانم رو به گنبد سبز حرم پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود. انگار بقیع، حتی از پشت نرده‌ها هم، نمی‌خواست خودش را به من نشان دهد.

به سمت دیوارها رفتم تا شاید بتوانم ذره‌ای از این فاصله‌ها را کم کنم. اما هنوز به دیوار نرسیده بودم که مأموران سعودی جلویم را گرفتند. چشمانم پر از اشک شد. باز هم نتوانستم آنجا را زیارت کنم.ساعت ورود آقایان به بقیع شد. نیروهای سعودی اطراف ورودی را باز هم با نرده‌هایی بستند. بانوان را از نزدیکی ورودی‌ها بیرون کرده و آقایان پشت درها صف بستند.

مأمور سعودی می‌گفت که فقط آقایان اجازه ورود دارند و خانم‌ها باید بروند داخل مسجدالنبی (ص).دلم می‌خواست بروم فقط چند قدم، فقط یک لحظه آن خاک را زیر پایم حس کنم. ولی نمی‌شود! مأموران سعودی همه‌جا ایستاده‌اند. حتی آنجایی که نرده‌ها مانع از حرکتت می‌شود. اینجا وقتی دلت از غربت بقیع می‌شکند، حق گریه‌کردن نداری. باید تمام غمت را در خودت فرو بریزی و ساده از کنار آن رد شوی.

غربت بقیع در دلِ مدینه


آقایان هم با آرامی و در حالی که سرشان پایین است و چیزی نمی‌گویند که مبادا از صف بیرون‌شان کنند، از رمپ بالا رفتند. هر چه تلاش کردم باز هم راه به جایی نبرد. دل من هم با آنها روانه بقیع شد. خودم را جای آنها گذاشتم. در رویاهایم اولین قدم را روی خاک بقیع می‌گذارم، ولی واقعیت چیز دیگری است. از دور، از پشت دیوارهای بلند دلم در بقیع می‌چرخد.

نمی‌دانم کدام سمت بروم. فقط می‌دانم قبر ائمه بقیع نزدیک نرده‌هاست. در فیلم و عکس‌ها هر چه دیده بودم، برایم تصویرسازی شد. در همین حال بودم که مأمور سعودی باز هم به سمتم آمد تا از آنجا دور شوم. حتی از اینجا که بیش از ۲۰ قدم تا ورودی بقیع فاصله دارم، نمی‌توانم به راحتی خودم را در بقیع تصور کنم.


به هتل برگشتم اما یک تکه از قلبم آنجا جا ماند. برای من که اولین بار است که به مدینه رفتم، سخت است که تا این همه مسیر بیایی اما نتوانی حتی از دور هم که شده بقیع را ببینی. پرده اتاق را که کنار می‌زنم، زمین خاکی ساده‌ای توجه‌ام را جلب می‌کند. بقیع که می‌گویند اینجاست؟ نه گنبدی، نه چراغی.

فقط چند تا سنگ و خاک خشک. از دور می‌بینمش، خاکی ساده، بی‌هیاهو، اما پر از حرف‌های نگفته. از همین بالا، از پشت این پنجره کوچک، گنبد سبزی نیست که دلم را آرام کند. فقط تکه‌ای زمین خاکی می‌بینم که انگار غم عالم را به دوش می‌کشد. قبر ائمه بقیع، این چهار ستاره آسمانی، جایی در آن گوشه پیداست. دستم را به شیشه می‌چسبانم، انگار بخواهم فاصله را کم کنم. با چشم دل دنبالشان می‌گردم، اما چشم سرم فقط خاک می‌بیند و چند سنگ ساده. بدون هیچ نشانی، هیچ علامتی، هیچ سایه‌بانی که بگوید اینجا مدفن پاک‌ترین‌هاست. غربت بقیع، همین سادگی بی‌رحمانه‌اش است که دل را می‌سوزاند.

غربت بقیع در دلِ مدینه


آقایان را می‌بینم که آهسته وارد می‌شوند. من اما اینجا، پشت این دیوارهای سرد هتل، مانده‌ام با حسرتی که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود. دلم می‌خواست دستم را روی آن خاک بگذارم، اشکم را به سنگ‌ها بسپارم، بگویم: «شما غریب نیستید، ما هستیم که غریبیم از دوری‌تان.» ولی حالا فقط می‌توانم از دور نگاه کنم، مثل مادری که فرزندش را از پشت شیشه ببیند و نتواند در آغوشش بگیرد.پنجره را باز می‌کنم، نسیمی می‌وزد، اما بوی خاک بقیع به من نمی‌رسد. فقط صدای گریه‌ای در دلم بلند می‌شود، گریه‌ای که نه کسی می‌شنود و نه جایی برای ریختنش دارم. بقیع، این مظلوم تاریخ، انگار با همین غربتش به ما می‌گوید: «صبر کنید، روزی می‌رسد که این فاصله‌ها تمام شود.» اما تا آن روز، من اینجا، از پشت این پنجره، با چشمانی پر از اشک و دلی پر از آه، فقط می‌توانم نگاه کنم و حسرت بکشم.

غربت بقیع در دلِ مدینه


غروب که می‌شود دلم بیشتر می‌گیرد. این همه چراغ در مدینه روشن است اما در بقیع حتی یک شمع هم روشن نیست. می‌دانی درد چیست؟ بدانی تن امامت زیر باد، باران و خاک بدون حتی یک سایه‌بان دفن است. ما در بهشت زهرای خودمان که می‌رویم خیلی‌ها برای قبور عزیزانشان یک سایه‌بان می‌زنند، اما حالا ۴ امام شیعه حتی نشانی ندارد. آقایانی که به بقیع رفته‌اند هم می‌گویند که سعودی‌ها مسیر را طوری باز گذاشته‌اند که نتوانی از کنار قبر ائمه بگذری. بقیع همچنان غریب است.

کد خبر 2034476

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =