به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، «نقشها تغییر کرده و قصه، زیر و رو شده. این بار نکنه از عهده کارگردانی صحنه برنیام». این زمزمه پرتکرار، شده بود همنفس لحظاتم قبل از آن دیدار... عادت کرده بودم در گفتوگو با خانواده شهدا، زانو به زانوی مردان و زنان موسپیدی بنشینم که سالها بعد از واقعه، میخواستند برایم از حاصل عمرشان بگویند؛ از جوانی که لبخندزنان از کنار شیرینیها و زیباییهای زندگی گذشته و داوطلبانه، خریدار «أحلی من العسل» شده بود. از فرزند نورچشمی که با جانفشانی در راه خدا، آبرو و عزت داده بود به پدر و مادر. این بار اما نقشها تغییر کرده بود. دو دختر جوان در مقابلم نشسته بودند که قرار بود پرچم روایت از پدر و مادر شهیدشان را بلند کنند؛ آن هم فقط یک ماه بعد از واقعه! و الحق، سنگ تمام گذاشتند دخترهای بابا و مامان...
بنابر گزارش فارس، جمله به جمله «فهیمه و حانیه» از آن روز پرالتهاب، سطر به سطر خاطراتشان از آن زندگی سراسر عشق و مجاهدت، و لحظه به لحظه نگاههای محجوبانه و لبخندهای موقرانهشان، تفسیر امروزیِ «ما رأیت إلّا جمیلا» بود.انگار دستی از کربلا آمده و بر قلب دختران عزیزکرده خانواده جعفری، آرامش و سکینه نشانده که بغض و اشک و بیقراری را جواب کردهاند و در عوض، صلابت و لبخند و «الحمدلله»، شده چاشنی رفتار و کلامشان. حالا دخترهای سردار، شدهاند جانشینهای خلف پدر قهرمانی که دشمن بزدل، از شکستش عاجز شده بود و سالها برای ترورش نقشه داشت.
یک ماه بعد از شهادت سردار «محمدآقا جعفری»، از فرماندهان سرافراز نیروی هوافضای سپاه و همسرش، شهیده «فاطمه اکبری» در حملات جنایتکارانه رژیم صهیونیستی، مهمان «فهمیه و حانیه جعفری» و روایت لطیفشان از پدر و مادر بهشتیشان شدیم...
«کوه تجربه»ای که عصای دست سردار حاجیزاده بود
«کوه تجربه». این عبارت مختصر و مفید را سردار شهید حاجیزاده گفته بود در معرفی سردار شهید محمد جعفری؛ همان بچه رزمندهای که از 15 سالگی که فرمانده گردان ضد تانک در دوران دفاع مقدس بود تا 59 سالگی که یکی از فرماندهان تعیینکننده نیروی هوافضای سپاه شده بود، لحظهای میدان مبارزه را ترک نکرد.
از آن نقل قول طلایی که یاد میکنم، یخ مجلس خودبهخود آب میشود و ذکر خیر شهدا، «فهیمه»، دختر کوچک خانواده را سر ذوق میآورد برای ورق زدن دفتر خاطرات پدر: «جنگ عراق علیه ایران که شروع شد، بابا برخلاف بعضی هم سن و سالانش، در خانه مشکلی برای رفتن به جبهه نداشت چون پدربزرگم، خودش یکی از انقلابیون فعال بود و در مبارزات علیه رژیم پهلوی، مجروح و جانباز هم شده بود. عموی کوچکم هم، جانباز انقلاب بود. بابا تعریف میکرد در آن دورانی که مدام در جبههها بود، از طرف سپاه یک موتور برای پدربزرگم برده بودند اما ایشان آن را پس فرستاده و گفته بود: من پسرم را برای این چیزها به جبهه نفرستادم.
با تمام این اوصاف، اعزام به جبهه برای محمد نوجوان، آنقدرها هم آسان نبود. پدرم، متولد و بزرگشده مشهد اردهال در کاشان بود. از همانجا هم برای جبهه ثبتنام کرد اما به دلیل کم سن و سالی، با اعزامش موافقت نمیشد. با این حال، ناامید نشد و از سپاه شهرهای محلات و دلیجان تا خمین را زیر پا گذاشت تا بالاخره توانست مجوز اعزام بگیرد. دیگر از همان موقع یعنی از سال 60 که وارد جبهه شد تا زمان شهادت، لباس رزم را از تنش بیرون نیاورد.»
ماجرای لیست بلندبالایی که در روز خواستگاری رو شد
4 سال بعد، خدا یک همراه برای آن سفر طولانی و سخت نصیب محمد آقا کرد؛ همسفر صبوری که 40 سال پا به پای رزمنده خستگیناپذیر داستان ما جهاد کرد: «زندگی مشترک پدر و مادرم در سال 64 در بحبوبحه جنگ شروع شد. موقع ازدواج، پدرم 19 ساله و مادرم 17 ساله بودند و یک فامیلی دور، آنها را به هم رساند. مامان همیشه با خنده از روز خواستگاری یاد میکرد و میگفت: تا نشستیم برای آن صحبت دو نفره معروف، باباتون یک لیست بلندبالا درآورد و شروع کرد یکییکی از شرایط و معیارهاش برای ازدواج گفت و نظر مرا پرسید! اول از همه هم تاکید کرد: آرزوی من اینه که در راه خدا شهید بشم. انتظار دارم همسرم با این نگاه، وارد زندگی با من بشه... مامان هم که روحیه مومنانهای داشت و چند جزء قرآن را حفظ بود و در جلسات تفسیر قرآن شرکت میکرد، با این فضاها بیگانه نبود و اینطور بود که همدیگر را پسندیدند.
مامان با شوخی از آن خاطره یاد میکرد اما حسابی از کار بابا خوشش آمده بود. همیشه این روحیه بابا را که برای زندگیاش هدف و برنامه داشت، تحسین میکرد و به ما بچهها سفارش میکرد مثل او باشیم.»
سرداری که در خانه، سرآشپز بود!
«بابا، خیلی در کارهای خانه کمک میکرد. درواقع وقتی خانه بود، اصلا زمین نمینشست. یا در آشپزخانه مشغول ظرف شستن بود یا خودش را با آشپزی سرگرم میکرد.» لبخند دختر کوچیکه سردار جعفری نشان میدهد هنوز در وصف اخلاق خوش پدر، حرفهای ناگفته زیادی دارد: «کلا پنجشنبه جمعهها که من و خواهرم مهمانشان میشدیم، بابا مسئولیت آماده کردن غذا را بر عهده میگرفت. همیشه هم، خودش را به چالش میکشید. دوست داشت تنوع به خرج دهد و هر بار غذای جدیدی برایمان درست کند، آن هم با ادویههای درجه یک. یعنی فقط علاقه به آشپزی نداشت بلکه در این کار، تبحر هم داشت و علاوهبر تمام غذاهای ایرانی، غذاهای ابتکاری جدید را هم خوب بلد بود. جالب است بدانید همه را هم از مادرم و همین کانالهای آشپزی در فضای مجازی یاد گرفته بود!هر هفته هم، از ما نظرسنجی میکرد که غذا چطور بود؟ این بهتر بود یا غذای قبلی؟ واقعا دلش میخواست بهترین غذاها را برایمان درست کند و دستپختش را را دوست داشته باشیم. نمیدانست حتی اگر یک نیمروی ساده هم درست کند، برای ما خوشمزهترین غذای دنیاست...»
سرداری که در لیست ترور بود اما هیچکس نگران شهادتش نبود!
دلگویههای حانیه و فهیمه از آرزوهایشان برای پیکر بابا و مامان، همان مقدمهای میشود که خدا خدا میکردم فراهم شود. حالا که دخترها به کربلای 23 خرداد 1404 گریز زدهاند، به خودم جرأت میدهم و میپرسم؛ از آن بامدادی که خط کشید روی خاطرات قشنگ خانواده جعفری. باز هم این فهیمه است که میدانداری میکند و با روایتش، ما را میبرد به دل حادثه: «در آن بامداد عجیب، ما هم مثل بیشتر مردم تهران، با صدای انفجار موشکها از خواب پریدیم. اولین کاری که کردیم، سراغ تلویزیون و گوشیهایمان رفتیم تا ببینیم منبع آن صداها چیست. این وضعیت البته برای خانواده ما، تازگی نداشت. بعد از تجاوز رژیم صهیونیستی به منطقه چیتگر بعد از عملیات وعده صادق 2، دیگر عادت من شده بود که مرتب با هر صدایی، چک کنم چیتگر را زده یا نه. این نگرانی دائمی به این دلیل بود که بابا از سالها قبل به دلیل سفرهای متعددش به کشورهای محور مقاومت و رصد فعالیتهایش توسط دشمن، در لیست ترور و تحریمهای اسرائیل و آمریکا قرار گرفته بود.
این بار اما با تمام یک سال گذشته، فرق داشت چون در همان پیگیری اول متوجه شدم چیتگر مورد اصابت قرار گرفته. با این حال، اصلا دلم به شور نیفتاد. این روحیه، حاصل توصیه همیشگی بابا بود که با توجه به اینکه در 40 سال گذشته همیشه در میدان جنگ و در معرض خطر بود، به ما یاد داده بود مقاوم باشیم و مثبت فکر کنیم تا اذیت نشویم. با این شیوه میخواست مدام در اضطراب اینکه «وای نکنه بابا شهید شده باشه»، زندگی نکنیم.با این تفکر مثبت، حتی آن سحر هم با اینکه در خبرها خواندم چیتگر را زده، باز هم با خودم گفتم حتما مراکز نظامی هدف قرار گرفته. برای اطمینان ساعت ۴ صبح با مامان و بابا و برادرم تماس گرفتم اما با اینکه هیچکدام جواب ندادند، باز هم نگران نشدم و خوابیدم. اما ماجرا از وقتی شروع شد که چند ساعت بعد بیدار شدم و دیدم کسی در جواب آن تماسهای ناموفق، به من زنگ نزده...»
امان از خبرهایی که قاتل امید میشود...
«بیمعطلی به سمت منزل پدر راه افتادیم. آنجا که رسیدیم، اولین شوک به ما وارد شد. گفتند: خیالتان راحت باشد. موشک به خانه شما اصابت نکرده. فقط موج انفجار، باعث مجروحیت مختصر مادر و برادرتان شده که آنها را هم به بیمارستان منتقل کردهاند. اما نگاه نگران ما، دنبال یک نفر دیگر هم بود؛ بابا کجاست؟ جوابمان، جملات ضد و نقیضی بود. بعضیها میگفتند: سردار جعفری در اتاق جنگ حضور دارد. برخی دیگر هم گفتند در میدان است. اما فقط چند ساعت کافی بود تا معلوم شود هیچکدام از آن اطلاعات، درست نبوده»...توصیف امیدی که ناامید شد، سخت است برای دختر جوانی که داغ پشت داغ دیده اما فهیمه باز هم صبوری میکند و پرچم روایت مظلومیت شهدای اقتدار را زمین نمیگذارد: «برادرم را در حالی در بیمارستان پیدا کردیم که از ناحیه پا مجروح شده بود ولی هیچ خبری از مامان نبود. کمکم شکی به جانمان افتاد که دیگر نمیگذاشت آرام بگیریم. این بار همسر خواهرم بهتنهایی به چیتگر برگشت و خودش را به محدوده مورد اصابت رساند و بهسختی توانست وارد خانه بابا شود. از آنجا بود که خبرهای سنگین را یکی بعد از دیگری به ما داد. اول گفت: خانه شما رو زدن. در تماس بعدی گفت: پیکر بابا رو پیدا کردم. دوباره که گوشی زنگ خورد، گفت: پیکر مامان رو هم پیدا کردم. همه اینها در فاصلههای نیم ساعته بود و فقط خدا میداند در آن یک ساعت و نیم بر ما چه گذشت...»
نگویید «خیبر»، بگویید «خیبرشکن»!
تا میپرسم: بعد از آن حادثه سنگین، اخبار جنگ را پیگیری میکردید؟ چشمهای دختر شهید سردار جعفری برق میزند و با لحن خاصی میگوید: «بله، لحظه به لحظه. این جنگ، درواقع کارنامه یک عمر مجاهدت و تلاش پدر ما و سایر قهرمانان نیروی هوافضای سپاه بود. برای ما خیلی جالب بود که ببینیم امشب کدام موشکها را به سمت تلآویو شلیک میکنند. آخر، ما شاهد ذوق و شوق بابا برای هرکدام از آن موشکها بودیم. گهگاه که دور هم جمع میشدیم، فیلمهای کوتاهی از تست پرتاب موشکها برایمان میگذاشت. و نمیدانید با چه عشقی درباره آنها حرف میزد. کاملا احساس میکردیم آن موشکها را مثل بچههایش دوست دارد.»
فهیمه لبخند برلب در ادامه میگوید: «شبی که موشکهای خیبرشکن به سمت اسرائیل شلیک شد، شب فراموشنشدنی برای ما بود. آن شب، یاد بابا جور دیگری برای ما زنده شد. ذوقش برای این موشک از ذهنم پاک نمیشود. میگفت: اسمش را «خیبر» گذاشته بودند ولی من گفتم موشکی که قرار است مواضع صهیونیستها را ویران کند، اسمش باید «خیبرشکن» باشد»... و این اسم زیبا از بابا به یادگار ماند.»
312215