سرانجام پس از مدتها شاهد یک فیلم اجتماعی خوب بودیم. پیرپسر از آن دسته فیلمهایی به شمار میرود که فارغ از سلیقه مخاطب، ارزش دیدن دارد. هر چند ممکن است داستان فیلم با همه روحیات و سلیقهها جور در نیاید، اما پیرپسر فیلمی قابل تامل است. یک فیلم متفاوت، بحث برانگیز و البته جسورانه. پس باید خوشحال باشیم که چنین فیلمی در سینمای ایران ساخته شده است. البته فضایی که حول و حوش این فیلم شکل گرفته بیشتر تعریف و تمجید و ذوق فراوان است. شاید دلیل استقبال از پیرپسر را بتوان در این دانست که پس از سالها تکرار بیوقفه فیلمهای طنز سطحی و کممایه، سرانجام فیلمی روی پرده آمده که با آن جریان ضعیف و فرسوده فاصله گرفته است. مخاطب ایرانی که مدتی طولانی ناگزیر به تماشای آثار کمدی بیرمق و فاقد عمق اجتماعی و روانشناختی بود، با فیلمی روبهرو شده که دغدغهمند است و به لایههای پنهان روابط انسانی سرک میکشد. همین تفاوت، این جسارت و رویکرد انسانی، باعث شده پیرپسر بتواند توجه تماشاگران جدی سینما را جلب کند و نقطه عطفی در میان آثار اخیر سینمای ایران باشد. اما اگر چه پیرپسر فیلم خوبی یا خیلی خوبی است، اما شاهکار نیست.
در نگاه اول شاید سه ساعت و ده دقیقه برای این فیلم زیاد و خسته کننده به نظر برسد. اما اصلا این طور نیست. «پیرپسر» از همان دقیقه اول مخاطب را به دل داستان میبرد و تا پایان درگیر نگه میدارد. میتوان گفت ریتم فیلم، شخصیتپردازی و فضای واقعگرای آن بهگونهای است که زمان طولانیاش نه تنها آزاردهنده نیست، بلکه بخشی از هویت اثر را شکل میدهد. همین اول کار بگویم اگر هنوز «پیرپسر» را ندیدهاید، این متن بخشهایی از داستان را لو میدهد.
بسیاری از اتفاقات جانسوز و تکاندهنده فیلم در خانهای بزرگ اما ویران رخ میدهد. پیرپسر ما را به به اعماق خانوادهای میبرد که در آن پدری مچاله شده در تاریکیهای روح خودش، سایهای سهمگین بر پسرانش افکنده است. خشونتی که نه فقط در ضرب و شتم، بلکه در نگاههای سنگین، کلمات زخمزننده و روابط مسموم جاری است. روایت فیلم درعین حال بازتابی از جامعهای است که در آن صدای زنها و قربانیان همیشه خفه شده و سلطه مردانه، زنجیری نامرئی بر زندگیشان انداخته است. به جرات میتوان گفت که پیرپسر از همان لحظه نخست شما را درگیر میکند. فیلم شما را به نقطهای میرساند که شاید نفستان بند بیاید و چشمهایتان از دیدن حقیقت تلخ اما شوکه کننده فیلم گرد شود. بنابراین «پیرپسر» فیلمی نیست که بتوان به سادگی از کنارش گذشت. اثری جسورانه و پرتنش است که بسیاری از سکانسهایش قابلیت نقد و گفتوگو دارد.
داستان فیلم حول محور شخصیتی به نام غلام باستانی میچرخد. پدری با سیمایی عبوس، تلخ و ویرانگر که حسن پورشیرازی نقش او را با مهارتی تحسینبرانگیز و قابل ستایش ایفا میکند. غلام، نماد پدری است که در اوج زوال اخلاقی و انسانی قرار دارد. انسانی که در وجودش، تمامی رذالتهای ممکن جمع شدهاند. و چه رذالتی بالاتر از گرفتن جان دیگران؟ او نه تنها پدر است، بلکه سمبل نسل ویرانگر و پوسیدهای است که گذشتهاش همچنان بر زندگی اطرافیان سایه انداخته است. حتی نام او ـ غلام باستانی ـ یادآور ذهنیتی فرسوده و اندیشهای زنگزده است. انسانی که در جهان امروز، گویی در گذشتهای تاریک گیر افتاده و راهی به آینده ندارد.
غلام دو پسر دارد. علی (با بازی حامد بهداد) که در یک کتابفروشی مشغول به کار است و رضا (با بازی محمد ولیزادگان) که در بنگاه معاملات ملکی فعالیت میکند. این دو گرچه بزرگسالاند، اما عملاً نشانی از استقلال در زندگیشان دیده نمیشود. بیشتر وقتشان در خانه سپری میشود. درگیر بازی پلیاستیشن هستند و بیهدف، بیانگیزه و بدون تلاشی واقعی برای ساختن زندگی شخصی خودشان روزگار میگذرانند.
پدر، همانقدر که در خود ویران است، پسرانش را نیز در مسیری فرساینده گرفتار کرده است. غلام معتاد است، روزانه الکل مینوشد و دچار میلهای بیمارگونهای است که او را به سوی روابط ناسالم با زنان خیابانی میکشاند. او بارها و بارها پسرانش را تحقیر میکند، به آنها زخم زبان میزند و نقش یک پدر واقعی را هرگز ایفا نمیکند.
این خانواده، در خانهای بزرگ و قدیمی زندگی میکند. خانهای که اگرچه بهواسطه موقعیت زمینش ارزش مالی بالایی دارد، اما درونش چیزی جز بینظمی، کثیفی، فروپاشی و آشفتگی دیده نمیشود. فضایی درهم و ناپایدار که خود بازتابی از درون اعضای این خانواده است. خانهای که بیش از آنکه محل زندگی باشد، صحنه فروپاشی آرام یک نسل است. حتی به دست آوردن این خانه که اول انقلاب جزو خانههای مصادرهای پدربزرگ علی یعنی پدر اولین همسر غلام بود نیز داستانی تاریک دارد.
فیلم پیرپسر در طول روایت خود مدام ما را با درگیریهای تلخ و فرسایندهای میان غلام باستانی و دو پسرش روبهرو میکند. دعواهایی که فراتر از یک مشاجره خانوادگی سادهاند. آنها نمادی از شکاف عمیق نسلی، گسست عاطفی و تضاد بنیادین نگاهها به زندگی، انسان و اخلاق هستند. پدر و پسرها زبان مشترکی ندارند. نه فقط در گفتوگو، بلکه در درک و تجربه هستی. آنها نه میشنوند، نه فهمیده میشوند. الفاظ نامناسبی هم نسبت به هم بهکار میبرند که دور از شان پدر ـ پسری است.
در ابتدا شاید مخاطب از خود بپرسد چرا این پدر تا این اندازه خشن، بیرحم و سنگدل است؟ چرا هیچ توجهی به حرفها، نیازها و احساسات پسرانش ندارد؟ اما با پیش رفتن داستان، این تصویر تاریک، لایهلایه روشنتر میشود. غلام، بدون هیچ تعارف یا پنهانکاری، خود را بهصراحت «شیطان» معرفی میکند. او معتقد است آدم خوب وجود ندارد، چون آدم خوب زورش نمیرسد که بد باشد. از نظر او این بدی است که در تاریخ همواره پیروز شده، نه خوبی. این نگاه تاریک و نیهیلیستی به هستی، تمام رفتارهایش را توجیه میکند. انسانی که هیچکس و هیچچیز برایش اهمیت ندارد، جز خودش. تمام اطرافیانش از فرزندانش گرفته تا مستأجرش ابزارهایی هستند برای ارضای میل سیریناپذیر سلطه، لذت و قدرت.
فیلم اما با صحنهای تکاندهنده ادامه پیدا میکند. رضا درباره تصمیمی وحشتناک حرف میزند. او با لحنی سرد و حسابشده به علی میگوید: «بیا کار بابا رو تموم کنیم.» همان ابتدای کار مخاطب درگیر میشود، پدرکشی ؟ چرا و به چه علت؟ مگر جنایتی فراتر از پدرکشی را میتوان تصور کرد. در ادامه رضا از پدرشان که از حال رفته بود میگوید که چه فرصت خوبی را از دست دادند و با حسرت میگوید: «فقط کافی بود بینیشو میگرفتیم تا خفه شه.» این دیالوگ مخاطب را به عمق فاجعه میبرد. جایی که نفرت فرزندان از پدر، به مرز حذف فیزیکی او رسیده است. البته که علی که یک روشنفکر است با این کار موافق نیست و آن را تقبیح هم میکند.
اما پدر که از راه میرسد فضا تغییر میکند. مخاطبی که هنوز نمیداند چرا پسران یا حداقل رضا تا این حد از پدرش تنفر دارد. موضوعی که در انتهای فیلم تماشاچی با تمام وجود درک میکند. پس همان ابتدا فیلم کاملاً در تلخی مطلق غرق نمیشود. شوخیهای ریز، طنازیهای رفتاری و موقعیتهای کنایهآمیز به روایت تنفس میدهند و از خشکی بیشازحد جلوگیری میکنند. اما ناگهان همهچیز تغییر میکند. از لحظهای که لیلا حاتمی در نقش «رعنا» وارد داستان میشود. رعنا، زنی جوان، زیبا، تنها و مرموز است که بهعنوان مستأجر وارد خانه غلام میشود. اما او کاملا بیخبر است از این که چه تلهای پیش رویش قرار دارد. او درست از لحظهای که پای در آن خانه میگذارد، وارد جهانی میشود که هیچ راه بازگشتی از آن نیست. نکته اینجاست که هنوز هیچکس نه رعنا، نه پسرها و نه حتی تماشاگر نمیداند با چه موجودی طرف است. غلام باستانی هنوز چهره واقعیاش را بهطور کامل نشان نداده است. و همین مسئله باعث میشود که آن حس تعلیق و وحشت خاموش را بهطرز مؤثری در سرتاسر فیلم جاری میسازد.
البته رعنا بیخبر از آنچه در پیش رو دارد، درست از همان لحظهای که پا به عتیقهفروشی «غمخوار»، دوست نزدیک غلام میگذارد، ناخواسته وارد مسیری تاریک و خطرناک میشود. مسیری که ریشه در حضور پنهان و نگاه بیمار غلام دارد.
در آن فضای نیمهروشن و پر رمز و راز مغازه، رعنا در حال گپ زدن با غمخوار است، اما نمیداند که نگاه سنگین و آزاردهندهای از پشت سر مراقب اوست. غلام، بیصدا و در سکوتی تهدیدآمیز از پشت پنجره کوچک و گرد گرفته مغازه، او را با چشمانی خیره، پرهوس و خطرناک زیر نظر گرفته است. آن لحظه هرچند کوتاه و گذراست، اما برای بیننده نشانهای واضح است از شکلگیری نوعی میل بیمارگونه، سلطهجویانه و مخرب. میل و نگاهی که رعنا هنوز از ماهیت واقعیاش بیخبر است، اما تماشاگر با دیدن آن، حس میکند این تنها آغاز یک کابوس تدریجیست.کابوسی که ابعاد واقعی آن در این سکانس هنوز روشن و شفاف نشده است.
با ورود رعنا به خانه غلام، رابطهای بیمارگونه و پیچیده آغاز میشود. رابطهای که در ظاهر با کمکهای ساده و دوستانه غلام شروع میشود، اما خیلی زود لایههای پنهان آن آشکار میگردد. غلام تمام تلاشش را میکند تا در اسبابکشی به رعنا کمک کند، خود را مردی مهربان و حمایتگر نشان دهد. حتی برای او یک ماشین ظرفشویی میخرد. هدیهای که رعنا با اکراه و از سر تعارف و بیپناهی، آن را میپذیرد.
از همان ابتدا غلام با لحنی صمیمی و خودمانی با رعنا صحبت میکند. اما این صمیمیتِ ادعایی، چیزی جز تلاشی هدفمند برای نزدیک شدن به زنی جوان و زیبا نیست. غلام بهوضوح به دنبال توجه است. همچنان که رعنا نیز دنبال توجه گرفتن است. امافرق غلام این است که او نه از سر علاقه یا احترام، بلکه برای ارضای میل سلطهجویانهای که در تمام وجودش ریشه دوانده است این کار را میکند.
رفتارهایش گرچه در ظاهر ساده و بیمنطقاند، اما بسیار گویا و هشداردهندهاند. در یکی از صحنهها، روبهروی رعنا مینشیند، بیپروا جورابهایش را از پایش درمیآورد و آن را روی میز کناری میگذارد. او البته در رعایت آداب معاشرت همچنان صحنههای ناخوشایند دیگری نیز خلق میکند که نه فقط نشانی از بیادبی، بلکه تمثیلی از نگاه توهینآمیز و بیپروا به زنان است.
اما یکی از تکاندهندهترین و بهیادماندنیترین صحنههای فیلم، زمانی است که غلام در فرصتی کوتاه، بیاطلاع رعنا وارد اتاق خواب او میشود. اتاقی که هنوز بهدرستی چیده نشده، اما قرار است خلوت و پناهگاه او باشد. چشم غلام روی تخت خواب رعنا مترکز میشود و سپس به سمت کفشهای پاشنهبلند او دوخته میشود. کفشی زنانه، ظریف و شخصی. او کفش را با دستانش بلند میکند، چشمهایش را میبندد و با حالتی بیمارگونه آن را بو میکشد. این صحنه، بیشک یکی از لحظاتِ اوج فیلم است. لحظهای که عمق تباهی شخصیت غلام را بیواسطه و بیکلام به تصویر میکشد. البته که سکوت سالن سینما با این صحنه در هم شکست و صدای زمزمه و حیرت تماشاگران بلند شد. بسیاری میخکوبِ این نمایش آزاردهنده از میل، تسلط و تجاوز خاموش میشوند. در این صحنه غلام نمیتواند خود رعنا را تصاحب کند، پس به جایگزینی کوچک، یعنی کفش او پناه میبرد. درست مثل صحنهای که نگاه غلام از پشت پنجره عتیقهفروشی آغازگر این میل است. غلام نه فقط به دنبال ارتباط با رعنا، بلکه بهدنبال مالکیت بر اوست. صحنه بو کشیدن کفش، تجاوزی است که هنوز فیزیکی نشده، اما روانی و نمادین است. نشانههایی که مخاطب را به این فکر میاندازد که سرانجام این رابطه به کجا میرسد.
جدال پدر و پسر بر سر رعنا ؛ مثلثی از میل، قدرت و رهایی
روال داستان بهتدریج دگرگون میشود. غلام این پدر سلطهجو در ابتدا به پسرانش گفته بود که مستأجر جدید، زنی است که قصد دارد با او ازدواج کند. اما همهچیز مطابق میل و طراحی او پیش نمیرود. رابطهای که غلام میخواهد با قدرت کنترل کند، بهزودی از دستانش خارج میشود.
در ادامه فیلم، غلام از رعنا میخواهد که یک شب او را به خانهاش دعوت کند. نشانی از آغاز نفوذ و سلطهجوییاش. اما رعنا برخلاف انتظار غلام، علی و رضا را هم به آن شب شام دعوت میکند. حضور سه مرد در کنار یک زن در خانهای که از پیش آلوده به رقابت و سلطه است، فضایی متشنج و انفجاری خلق میکند.
در میانه میز شام، تنشها بالا میگیرد. غلام و علی وارد جدالی آشکار میشوند. غلام میخواهد علی را خراب کند، اما نشانههای فیلم میگوید علی و رعنا به یکدیگر علاقهمند شدهاند. رابطهای که هنوز رعنا به عمق حساسیت و خشونت پنهان غلام نسبت به آن پی نبرده است. غلام که متوجه دلبستگی آن دو شده، سعی میکند با توهین و تحقیر، فضا را در کنترل خود نگه دارد. در یکی از جملات معنادار خود میگوید: «کتاب، افسردگی میآورد. مثل همین علی.» در ادامه هم از خجالتی بودن و سرخ شدن صورت علی می گوید. این جملهها حملهای مستقیم به شخصیت علی است و او را در ردیف شکستخوردگان و منزویان قرار میدهد. گفتوگوها از حد معمول فراتر میرود و میز شام به صحنهای از جنگ قدرت میان پدر و پسر تبدیل میشود. جنگی که رعنا ناخواسته در مرکز آن قرار گرفته است.
اما علی عقب نمینشیند. فردای آن شب، با وجود تهدیدهای پدرش، خطاب به پدرش میگوید: «من کنار نمیکشم. آخرش رو میبینی.» و این آغاز یک ایستادگی است. نشانهای از حرکت آرام اما پرمخاطره علی بهسوی استقلال و بیان خود.
در شبی دیگر، علی و رعنا به یک مهمانی هنری میروند. در این فضا، رعنا چهرهای کاملاً متفاوت از خود نشان میدهد. زیبا، پرانرژی و اجتماعی. نگاهها را بهسوی خود میکشد و خندههایش فضا را گرم میکند. اما همین حضور پررنگ، باعث واکنش علی میشود. او انتقاد میکند. اما انتقاد علی بهنظر تنها نه از رعنا نیست، بلکه از احساس ناامنی خودش هم هست.
در حاشیه این شب، رعنا جملهای از پدرش را برای علی نقل میکند: «هر وقت خواستی بفهمی کسی بهت راست گفته یا دروغ، ادای حرفهاش رو دربیار و برای خودت تکرار کن. خنده هم آدمها رو لو میده.» توصیهای که لایههای ظریفی از شخصیت رعنا را هم باز میکند. زنی که باهوش است، دقیق است و میخواهد طرف مقابلش را بشناسد، نه صرفاً جذب شود.
در خلال این دیدارها، شناخت میان رعنا و علی شکل میگیرد. اما علی که شخصیتی شکننده و آسیبدیده دارد، در مواجهه با رعنا آرام آرام خودش را پیدا میکند. یکی از مهمترین لحظات، جایی است که به رعنا میگوید: «تو اولین کسی هستی که از من تعریف کردی.» همین جمله ساده، ریشه دلبستگی علی به رعنا را روشن میکند. او مردی است که هیچوقت تأیید نشده، هیچوقت تحسین نشده و حالا با یک جمله ساده، جانی دوباره میگیرد.حامد بهداد در نقش علی، تصویری از مردی خلق میکند که در میانه آشوبهای خانوادگی، زخمهای کهنه و تحقیرهای پدرانه، تلاش میکند خودش را بازیابد. مردی که هنوز کامل شکل نگرفته، اما با نخستین جرقههای عشق و توجه، میخواهد از درون چرکین گذشتهاش جدا شود و به انسانی مستقل تبدیل شود.
سیلی و پول؛ نبردی میان قربانی و متجاوز
یکی دیگر از نفسگیرترین و بهیادماندنیترین صحنههای فیلم، جایی است که رعنا سیلیهای پیاپی بر صورت غلام میزند. صحنهای سرشار از تنشهای عاطفی، جنسیتی و روانی. پیش از این درگیری، غلام مبلغ کلانی پول به پیشنهاد غمخوار برای رعنا میآورد. رعنا ابتدا آن را رد میکند. اما وقتی پول را برمیگرداند، در پی واکنشی هیجانی و از سر استیصال با خشم و بغض شروع به سیلی زدنهای مکرر به صورت غلام میکند.
غلام اما در برابر ضربهها مقاومت نمیکند. نه عصبی میشود، نه عقب میکشد. با چهرهای سرد، شاید حتی راضی، سیلیها را تحمل میکند. تماشاگر در این لحظه دچار تردید میشود. آیا غلام رنج میکشد؟ یا از این خشم و تحقیر لذت میبرد؟ لحظهای به نظر میرسد رعنا دارد میشکند، وا میدهد و همان میشود که غلام خواسته بود. شاید درباره سیلیها رعنا بتوان گفت که تلاش آخر یک زن برای بازپسگیری کرامت خودش. اما این سیلی نه به رهایی منجر میشود، نه به نجات. در آخر غلام برنده این بازی است.
اما فیلم ناگهان چرخشی پیدا میکند. رعنا بیآنکه بهدرستی بداند در چه بازی خطرناکی گرفتار شده است، در نهایت پول را میپذیرد. نه از سر طمع، بلکه بهخاطر فشار زندگی، نیاز مالی، خستگی مزمن از فقر. میگوید: «حالا میتونم قسطهای ماشین رو بدم، خونه رهن کنم، مستقل بشم... خسته شدم از این همه بدبختی.» اما غافل است که این پول بیقیمت نیست. بها دارد. بهایی سنگین و نادیدنی که بعدتر خودش را نشان میدهد.
رعنا برای غلام، چیزی فراتر از یک زن زیباست. او نماد میل نهایی، تجسم خواستهای است که غلام میخواهد به هر قیمتی تصاحب کند. و او راه رسیدن به این خواسته را با پول هموار میسازد، نه با احترام یا عشق. در یک سکانس غلام از رعنا سوال میکند که از چی علی خوشت آمده و رعنا پاسخ میدهد چون علی مثل خیلی از مردها کثافت نیست. اینجا غلام بیپرده به رعنا میگوید: «علی اگه میتونست کثافت باشه، الان کثافت شده بود. ولی بیعرضهس!» در این جمله همه چیز خلاصه میشود: از نگاه تحقیرآمیز به پسرش گرفته تا تئوریزهکردن بیاخلاقی به عنوان قدرت.
غلام بهوضوح از مدل دیگری است. او مردی است که همهچیز را معامله میکند، حتی احساسات را. و برای آنکه بازی را ببرد، نقشه میکشد. در یکی از سکانسهای پایانی، نقشهای شیطانی پیاده میشود. غلام یک بار دیگر از رعنا میخواهد با او همکاری کند تا علی باور کند که رعنا با او رابطه دارد. به او میگوید تماس بگیرد و او را بالا بخواند. غلام نیز درست وقتی پیش پسرانش است، تماس را پاسخ میدهد، به طبقه بالا میرود و شب را تا صبح نزد رعنا میماند. البته که بعدا رعنا به علی توضیح میدهد اتفاقی بین آنها نیفتاده است.
فردای آن شب غلام به همان پاتوق همیشگی میرود. جایی که با غمخوار، دوست دیرینهاش تریاک میکشند. اما اینبار حالش متفاوت است. او سرخوش، رقصان، مغرور از "فتح" رعناست. با آهنگ «گرجستانم را پس بده» ، صحنهای نمادین خلق میشود. غلام میرقصد، یکی از حاضران هم همراهی میکند و شمشیری را چند بار نیمه از غلاف بیرون میکشد و دوباره بهدرون میفرستد. حرکتی سرشار از استعاره و تمثیل. در همین هنگام، فیلم برای لحظاتی تصویری از نقاشی مشهور رستم و سهراب را نشان میدهد. تصویری که رستم پسر خود را کشته است. این همنشینی تصویر، صدا و کنش بدن به شکلی شاعرانه و تلخ، مفاهیمی چون قدرت پدرانه، فریب، خشونت و تراژدی سرنوشت را در هم میآمیزد.
سیلیهایی برادرانه در مرز خشونت و عشق
در یکی از درخشانترین و احساسیترین سکانسهای فیلم، علی و رضا به جان هم میافتند و سیلیهایی را روانه صورت یکدیگر کردند. سیلیهایی که هر کدام مانند ضربههایی احساسی، مخاطب را در جای خود میخکوب میکند. این صحنه چیزی فراتر از خشونت فیزیکی بود. یک نمایش عمیق درباره رابطهای پرتنش، آمیخته با خشم، عشق، رقابت و سرکوبشدگی دو برادر.
سیلیها یکی پس از دیگری رد و بدل میشوند. یکی رضا یکی میزند، یکی علی. واکنش چهره رضا پس از هر سیلی اما ماندگار است. چشمهایش گرد میشود، زبانش را از دهان بیرون میآورد، با عضلات صورتش بازی میکند، با نگاهی عجیب، مخلوطی از درد و تمسخر، برادرش را به مبارزهای دوباره فرامیخواند. انگار با هر ضربه توان دوباره میگیرد. انگار که رضا با زبان بدنش میگوید: «دوباره بزن، هنوز تمام نشده.» و علی که خودش هم زخمی است، هم از دنیا و هم از رابطهای که هیچگاه از او حمایت نکرده، پاسخ میدهد: «پس بگیر، این هم یکی دیگر.» تماشاگر در این رفت و برگشت خشونتآمیز، همزمان با هر سیلی، احساساتی متضاد را تجربه میکند: خشم، ترس، همدردی و در نهایت یک حیرت عمیق.
صحنه به شکلی حسابشده و مرحلهبهمرحله به اوج میرسد. نه فقط از نظر فیزیکی، بلکه احساسی. هر سیلی، انگار پلهای است در مسیری پرشیب، تا اینکه ناگهان، چشمها نرم میشوند، چهرهها باز میشوند، لبها میخندند و در انتها دوبرادر بازوان در هم گره میخورد و هم را در آغوش میگیرند. دو برادری که قصدشان این نبود که یکدیگر را نابود کنند، میخواستند در آغوش هم پناه بگیرند. گویی لحظات پیشین و آن ده سیلی آتشین اصلاً اتفاق نیفتاده. مگر میشود خشونتی چنین عریان، در چند ثانیه به مهر و بخشش بدل شود؟ و پاسخ فیلم در ذات همین رابطه است. برادری، در این جهان همزمان میتواند محل خشم باشد و مأمن آرامش.
در سینمای ایران سیلی کم ندیدهایم. از درامهای خانوادگی تا فیلمهای جنایی، خشونت فیزیکی همیشه بوده. اما این مدلش را نه. این شکل عجیب و بیپیرایه و در عین حال احساسی از بروز عشق و خشم را کمتر دیدهایم. به خاطر رهایی و رستگاری که در پایان رخ میدهد.
محمد ولیزادگان (رضا) در این صحنه با بازی بدنی فوقالعاده، روحیه لاتی، پررو، و سرکش شخصیتش را بروز میدهد. در مقابل حامد بهداد (علی) در ابتدا انگار میخواهد خشمش را کنترل کند، اما هرچه میگذرد، از کنترل خارج میشود. بازیاش در لحظه دگردیسی آخر، که از خشم به لبخند میرسد، بهطرز حیرتانگیزی دقیق است. لبخندی که ناگهانی نیست و درونش سرریز میشود.
مرز ناپیدای جنون و مالکیت
یکی از تلخترین، تکاندهندهترین و درعین حال حسابشدهترین لحظات فیلم، سکانسی است که در آن گفتوگویی سرنوشتساز میان رعنا و غلام در داخل ماشین رخ میدهد. رعنا در تلاشی واپسین برای حفظ عزت خودش، پولی را که از غلام گرفته بود پس میآورد تا ماجرای میانشان را برای همیشه تمام کند. اما غلام، مردی درگیر توهم مالکیت، کنترل و لذت بیمارگونه از سلطه، آنطور که خودش پیشتر به رعنا گفته بود، «دیگر نمیتواند عقب بکشد.» غلام در گفتوگوهای پیشین با رعنا او را متهم کرده بود به «لوندی»، به اینکه با عشوه و لبخند او را بازی داده است. بارها بهطور ضمنی یا آشکار، سعی کرده بود حضور خود را در زندگی رعنا تثبیت کند: «من توی سرم خیلی جلو رفتم. دیگه نمیتونم برگردم عقب. میخوام بخشی از زندگیت باشم.» اینجا، در سکانس پایانی، همین حرفها را اما با لحن تلختری تکرار میکند: «منو بازی نده، رعنا.»
لحظاتی بعد، در لحظهای آنی و خشونتبار، با یک ضربه سنگین به صورت رعنا، او را از حالت تعادل خارج میکند. در ادامه بیآنکه دوربین اجازه دهد تماشاگر دقیقاً بفهمد چه شده، غلام او را به خانهای میبرد که از پیش برای چنین موقعیتی آماده کرده بود. خانهای که تبدیل به صحنه جنایت میشود. فیلم اینجا دست به تعلیق میزند. دوربین از پشت درهای بسته عقب مینشیند. ما فقط میدانیم که غلام و رعنا داخل خانه مانده و بعد از مدتی طولانی غلام به تنهایی بیرون میآید. نفسهایش سنگین است، نگاهش تهی اما پیروزمند. مخاطب میداند که غلام به رعنا دست یافته است، اما شوک اصلی زمانی وارد میشود که غلام با حالتی بیاحساس و مکانیکی، جنازه رعنا را در کنار جنازهای دیگر دفن میکند. جسد همسر سابقش یعنی مادر رضا. همان زنی که بارها در فیلم او را متهم کرده بود که با مردی به نام «خسرو» به ترکیه فرار کرده و خیانت کرده است. در سراسر فیلم، غلام بارها پسرش رضا را تحقیر کرده و به او القا کرده که مادرش، زنی بیوفا و خیانتکار بوده: «شاید هم اصلاً پسر من نباشی. مادر تو با اون خسرو رفت ترکیه...»
اما حالا مشخص میشود که حقیقت چیز دیگری است. زن نه فرار کرده، نه خیانت کرده. او کشته شده. به دست همین مردی که سالها نقش قربانی را بازی میکرده.
دفن رعنا کنار جنازه همان زن، شوکآور است. احتمالا مادر رضا هم زنی بوده که پیشمان شده و دیگر حاضر به تسلیم قدرت مردی بیمار نشده است. مردی که عشق را با تملک اشتباه گرفته. غلام، مردی است که همسرش را کشته، رعنا را کشته، و پسرانش را با دروغ و ترس بزرگ کرده است. مردی که با روایتهای جعلی از مظلومیت، ذهن اطرافیانش را مسموم کرده بود، حالا در پایان، پرده از چهره واقعیاش برداشته میشود. او همان شیطانی است که خودش گفته بود اما مخاطب به زمان نیاز داشت تا بفهمد او چه مرد شیطان صفتی است.
سکانسی که سالن سینما را در سکوت فرو برد
پایان فیلم، نه فقط نقطه اوج داستان که نقطه انجماد احساسات تماشاگر است. لحظهای که سالن سینما در بهت فرو میرود، نفسها حبس میشود و همه نگاهها میخکوب قابهایی است که خشونت، اضطراب و سرنوشت را در هم میپیچد.
در سکانسها پایانی، رضا و علی تصمیم به رویارویی با پدرشان میگیرند. رضا، برای وادار کردن غلام به فروش خانه و علی برای دانستن حقیقت تلخ درباره سرنوشت رعنا. اما ماجرا فراتر از یک گفتوگوی ساده پیش میرود. آنان داروها و مواد مخدر پدر را پنهان میکنند و درِ خانه را میبندند. تصمیمی به ظاهر کوچک اما با تبعاتی مهیب. غلام که درگیر اعتیاد است، خیلی زود نشانههای خماری و بیتابی را بروز میدهد. از مرز آرامش میگذرد و به دره عصبانیت و جنون سقوط میکند. با زبانی تیز و گزنده، پسرانش را تحقیر میکند. به سخره میگیردشان و همانطور که بارها در فیلم دیدهایم، از جایگاه قدرتِ بیمارگونه خود استفاده میکند تا فروپاشی پسرانش را رقم بزند. اما این بار، پاسخ پسران سکوت و تسلیم نیست. میایستند و مشاجره بالا میگیرد، اوضاع از کنترل خارج میشود. غلام، همان مردی که در تمام فیلم در مرز میان پدر بودن و هیولا بودن در نوسان بود، این بار مرزش را رد میکند. او دست به چاقو میبرد. همان چاقویی که پیشتر در سکانسی دیگر، علی به آن خیره شده بود و با تکان دست رضا از خلسه بیرون آمده بود. حالا چاقو واقعاً وارد عمل میشود.
غلام با چاقو به علی حمله میکند و او را زخمی میسازد. سپس با رضا درگیر میشود. لحظاتی آکنده از خشونت بیرحمانه. غلام روی سینه رضا مینشیند و سعی میکند او را خفه کند. رضا با آخرین رمقهایش تلاش میکند و از برادرش کمک میخواهد. علی، زخمی و خونین از کف آشپزخانهای که حالا سرخرنگ و لغزنده شده، خودش را به زحمت بلند میکند. با چشمانی پر از التهاب به سویشان میرود. آخرین تلاش را میکند. چاقو را برمیدارد و ضربهای به پشت پدر میزند بلکه برادرش را نجات بدهد.
اما دیگر دیر شده است. نفسهای رضا به شماره افتاده. غلام هم روی زمین افتاده و جان در بدنش نمانده. سکوتی سرد بر قابها حاکم میشود. پدرسالار مرده است، اما با خودش همه چیز را به گور برده است.
این سکانس نهفقط پایان یک داستان بلکه پایان یک چرخه خشونت است. غلام، پدری که تمام عمر عشق را با قدرت اشتباه گرفته بود، در نهایت با همان خشونتی که کاشته بود، نابود میشود.
پیرپسر بدون شعار دادن، مسائل مهمی را مطرح میکند. اعتیاد، خشونت خانگی، بیاعتمادی میان نسلها، فشارهای اقتصادی و روانی، و بحران نقشهای جنسیتی. سکانسهای تکاندهنده فیلم از سیلیهای برادران، تا مرگ رعنا و خشونت پایانی تماشاگر را وادار میکند تا با خود و جامعهاش روبهرو شود.
۵۹۵۹
نظر شما