«مسکوی کوچک افغانستان» ؛ داستان رنج انسان/ خاطرات راوی افغانستان را به تصویر کشیده

نویسنده کتاب «مسکوی کوچک افغانستان» با کمک خاطرات راوی جامعه آن روز افغانستان را به درستی به تصویر کشیده است. جنگ داخلی، ظلم به ملت شیعه، ویرانی، شهادت، آوارگی، بی‌پناهی و مهاجرت.

به گزارش خبرآنلاین، اولین‌باری که به طور جدی اخبار مربوط به افغانستان را دنبال می‌کردم زمانی بود که طالبان یک خبرنگار و همه دیپلمات‌های ایرانی را ربوده بود. به همین سادگی!

بنابر روایت فارس، چند وقت بعد ابتدا خبر شهادت خبرنگار محمود صارمی را شنیدم و بعد از مدت کمی خبر شهادت دیپلمات‌ها را. خبر شهادت خبرنگار را از رادیوی یک سوپرمارکت اطراف مرقد امام شنیدم. یک لحظه انگار توی سینه‌ام تعداد زیادی چینی و کریستال خرد شد.

من یک نوجوان چهارده پانزده ساله بودم و چیزی از دنیای سیاست نمی‌دانستم. هرچیزی هم که درباره طالبان می‌دانستم اطلاعات جسته‌وگریخته‌ای بود که توی مهمانی‌ها از زبان بزرگ‌ترها می‌شنیدم. تصورم از افغانستان کشور مخروبه‌ای بود که مردهایشان کوچه و خیابان‌های ما را می‌کندند و دوباره آسفالت می‌کردند یا سر ساختمان‌ها کارگری می‌کردند.

بعد از آن ماجرا دیگر کنجکاو نشدم که بدانم دقیقاً داخل افغانستان چه خبر است. همینطور که برایم مهم نبود داخل ترکیه و پاکستان و عراق چه خبر است. فقط می‌دانستم ما با عراق خصومت داریم و آنها راه کربلا را بر ما بسته‌اند.

بعدها رمانی خواندم به نام «بادبادک‌باز». یک رمان تراژیک. رمانی که نشان می‌داد، افغانستان یک دوره‌ای که خیلی هم دور نبوده روزگار خوش و خرمی داشته و شاید حتی دوره‌ای باشکوه. افغانستانی که بعد از حمله شوروی دیگر کمر راست نکرد؛ چون بعد از آن درگیر جنگ داخلی شد.
تصویر افغانستان همیشه برای من یک کشور ویرانه بود و نمی‌توانستم آبادی آن را تصور کنم. چون هرچه در تلویزیون دیده بودم تصویر ویرانه و زندگی ابتدایی بود. بعدها کتابی خواندم که به گمانم نامش «این سه زن» بود. یکی از ماجراهای آن کتاب ماجرای کشف حجاب بود و ماجرای قبل‌ترش حضور شاه و ملکه افغانستان در ایران.

آن روز تاج‌الملوک همسر رضاشاه با یک چادرنماز به استقبال آمده بوده و ملکه افغانستان خیال کرده همسر تیمورتاش ملکه ایران است. آبروی تخت‌وتاج جلوی ملکه افغانستان رفته بود. بعد از آن بود که به دستور شاه در دیدارهای رسمی، ملکه اجازه داشت از جواهرات سلطنتی استفاده کند.

همه این کتاب‌ها من را به طور اتفاقی به فضای افغانستان پرت می‌کرد وگرنه مسئله افغانستان در دایره مطالعات و علایق من نبود، حتی با وجود تعداد زیادی مهاجر افغان. بعدها نام افغانستان با نام سوریه پیوند خورد، همانطوری که نام ایران با نام سوریه گره خورد. مجاهدان افغانستانی را که در سوریه علیه داعش و مسلحین می‌جنگیدند، فاطمیون خطاب می‌کردند.

شهدای فاطمیون از مظلوم‌ترین شهدای جنگ علیه داعش بودند. شهدایی که بنا به مسائل امنیتی تا مدت‌ها کسی علت درگذشتشان را نمی‌دانست. اما بعدها کتاب‌هایی درباره این شهدا نوشته شد و مستندهایی درباه‌شان ساخته شد. «احمدشکیب‌احمدی» یکی از این شهدا است. یک شهید جوان. اما این‌بار یک نویسنده تصمیم گرفته تا به جای زندگی خود شهید به زندگی پرفرازونشیب مادر شهید بپردازد. یعنی نجیبه اصغری. زنی که مجبور به مهاجرت می‌شود و حتی مدت زیادی از پسرش دور می‌ماند.
من بدون اینکه صفحه شناسنامه کتاب را نگاه کنم شروع به خواندن کتاب کردم. با فرضِ اینکه این کتاب یک رمان است. کتاب کاملاً با فضای داستانی شروع می‌شود. با ایجاد حس تعلیق و دلهره. نه مثل خیلی از زندگی‌نامه‌ها با تاریخ تولد و معرفی خانواده و محل زندگی:«صدای درهم‌وبرهم ناآشنایی گوش‌هایم را پر کرد.

پلک‌هایم شروع به بال‌بال زدن کرد و صورت مهربان پدر از جلوی چشمهایم محو شد. صداها خشن‌تر شد و جیغ مادر مرا از جا پراند. دیوانه‌وار به سمت در اتاق رفتم. سراسیمه دستگیره در را چرخاندم. غیژغیژ در تنم را مورمور کرد و نور چراغ قوه چشمم را زد. کتاب‌های پدرم روی زمین پخش‌وپلا بود. مادرم گوشه سالن ایستاده بود و دست‌هایش را به هم می‌مالید. سایه چند نفر روی دیوار افتاده بود. نگاه مادرم سمت من متمرکز شد و مثل برق به سمت من آمد»

همین شروع داستانی به ذهنیت من قوت بخشید و با فرض اینکه در حال خواندن یک رمان هستم پیش رفتم تا به زیرنویس صفحه 66 رسیدم:«شهید در دفتر فاطمیون تاریخ تولدش را با توجه به مدارکش، یک سال دیرتر ثبت کرده است.»

نویسنده تا پایان به سبک داستان‌گویی خود وفادار است. حتی در بعضی از صحنه‌ها آن‌قدر توضیح اضافه می‌دهد که ممکن است مخاطب بی‌حوصله شود، اما این تکنیک دقیقاً به این دلیل است که در پایان آن صحنۀ طولانیِ باجزئیات زیاد یک غافلگیری منتظر خواننده است. مثل صحنه‌ای که راوی در پایان متوجه شهادت یکی از اعضای خانواده‌اش می‌شود.

کتاب به صورت من‌راوی و از زبان نجیبه اصغری مادر شهید احمدشکیب روایت می‌شود. زاویه دید من‌راوی در داستان باعث همذات‌پنداری بیشتر مخاطب می‌شود و در مستندنگاری باعث اعتماد بیشتر مخاطب می‌شود.
ماجراهای این کتاب حداقل از چهل سال پیش شروع می‌شود و تا سال 96 و شهادت پسر راوی ادامه پیدا می‌کند. کتابی با جزئیات فراوان که نشان از حافظۀ قوی راوی دارد. البته با توجه به سبک کتاب ممکن است برخی از جزئیات حاصل تخیل نویسنده باشد؛ ولی کتاب هیچ مقدمه یا مؤخره‌ای ندارد که به این موضوع اشاره کرده باشد. بنابراین فرض بر حافظۀ قوی راوی است. راوی‌ای که دچار جنگ داخلی و آسیب‎‌های آن شده؛ فقط به جرم شیعه بودن.

نویسنده این کتاب با کمک خاطرات راوی جامعه آن روز افغانستان را به درستی به تصویر کشیده است. جنگ داخلی، ظلم به ملت شیعه، ویرانی، شهادت، آوارگی، بی‌پناهی و مهاجرت:«ما زن‌ها تمام آن شب پلک نزدیم. یا کف اتاق راه رفتیم یا کف حیاط. به نوبت خواهر کوچکم را گرداندیم. احمدم مثل همیشه آرام خوابیده بود. انگار فهمیده بود که چه زود مرد خانواده شده است و باید محکم و استوار پشت مادرش بایستد.»

به جز همه اینها در لابلای روایت‌ها، مخاطب با جامعه سنتی افغانستان و فرهنگ حاکم بر آن آشنا می‌شود. نجیبه، راوی داستان متعلق به یک خانواده روشن‌فکر است، پدری تحصیل‌کرده دارد و خودش به نسبت جامعه آن روز درس‌خوانده و فهمیده است؛ اما او هم ناچار است با قواعد سنتی جامعه کنار بیاید.

یکی از نکات مثبت کتاب زبان آن است. زبان روایت، زبان معیار فارسی است، اما همه دیالوگ‌ها به زبان افغانستانی نوشته شده است:«خلیفه، خلیفه، ایستاد شو. مادرم دارد خفه می‌شود.»«کم قال‌ ومقال کنید. چند دقیقه دیگر ایستاد می‌شویم» انتخاب این سبک نوشتن باعث همذات‌پنداری بیشتر مخاطب با شخصیت‌های داستان می‌شود. شخصیت‌هایی که همه رنجور از رنج روزگارند. «مسکوی کوچک افغانستان» راوی رنج انسان است.

نویسنده یادداشت: فاطمه سلیمانی ازندریانی

2323

کد خبر 2098000

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =