هاله عابدین: نویسنده قصه را اینگونه میآغازد: «این یک نمایش نیست، ساختگی نیست، کامل نیست. یک خیال واقعی است از زندگی عینالقضاه، شهید عقیده.»*
□
پدر را نابخردان بر دار کردهاند. پسر در آغوش کتابها آرام گرفته و میگرید. کتابها در غیاب پدر، دست نوازشی میشوند بر سر پسر، تا عینالقضات جوان پرورش یابد و آبروی پدر را زنده کند.
قاضی جوان نیاز نیازمندان را میشناسد. بوی گرسنگی را به یاد سپرده، دزد را از گرسنه و فقیر تمیز میدهد. دعای سر نمازش را به سکههای زر نمیفروشد: «سفارشی که با دو سکه حل میشود، چرا باید به من نماز من بیاید. نماز من جایی برای این سفارش شما که دو نان است ندارد.» شاگردانی دارد مشتاق به درس استاد، مشتاق به عقاید استاد. استاد خود درس است از برای شاگرد. قاضی اما پریشانحال است و مضطرب. قاضی سر درس ندارد. هر چه میگوید، آنی نمیشود که باید. دلش آرام نیست: «خدایا... به اندازه کلماتم پیر نیستم...»
□
«در خانه شیخ برکه مجلس سماع است. در میان نور شمعها شعف از هجر خداست. شعف از نور خداست.» نگاه بسیار است و چشم بسیار؛ لیک تقدیر آن است که گره بزند نگاه قاضی و احمد را. صداهایی در هم و روشن میخوانند: «عشاق چه غم دارند / صد جامه جان چاک است / در میکده وحدت / چون شیر و شکر ای جان / صد جامه تن چاک است» جامهها بر تن دریده میشوند. قاضی حالی دگر یافته. از دنیا برون شده و از درون به وصال رسیده. نورباران است دل قاضی همدانی. زبان میگشاید: «به فریادم برس ای عشق، که جانِ جان من اینجاست. صدا از کیست؟ نه از انسان کامل. صدا از کیست؟ نه از شیطان مغرور. نه این از مال ماست. صدا از کیست! مهمان است؟» ندا میآید: «خاک شما جان من است. روح شما روح من است. در گذرم، میگذرم از پی دوست، احمدم... غزالی»
□
قاضی بر کتابی نگاه دارد. درِ باغ صدا میکند و آشوب میاندازد به دل قاضی و باغ. گوهر خاتون آمده؛ زوجه سلطان محمد سلجوقی. خرامان خرامان گلها و گیاهان را نوازش میکند و سوی قاضی میآید. روزها را با امید دیدار قاضی شب کرده و حالا که قاضی مقابل اوست، قصد لبگشودن دارد. قاضی بیدل اما دل داده به یک نگاه، به یک طره موی بیرون افتاده از دستار، به حجب و حجاب خاتون. ذره ذره وجود قاضی به سماع درآمده. «قاضی در ژرفای اندوهی تازه و شعفی تابناک که خوب میشناسد فرو میرود. نگاهش به خواسته قاضی بودن بر چهره خاتون درنگ میکند. آنچنان امواجی توفنده در این بار که راه به جدول است که خاتون هم از پشت مشبک روبندهاش به وجد میآید... چشم در چشم هم ندارند. اما نگاهشان یکی شده، راز سفری دیگر آمده است. نیرویی غافل از مدار انسان، سفری تابنده دشمن خیال رونده آمده است تا روزانهگی را از پای بیندازد و با دو ذات پاینده، عشق آمده است».
□
بر قاضی جوان و خسته حسد میورزند. کوتهفکران نابخرد بر قاضی حسد میورزند. ابوالقاسم درگزینی وزیر دربار سلجوق بر قاضی حسد میورزد. به زبان یارای ایستادنش مقابل قاضی نیست؛ به چند جمله نمیرسد که از ناتوانی چون ماری به خود میپیچد. چارهای ندارد جز بستن دست و پای قاضی. غل و زنجیر میبندد به دستانش. از این دادگاه به آن دادگاهش میکند؛ قضات و حضار سر تعظیم فرود میآورند برابر قاضی همدانی. این و آن را میخرد و شاهد میگیرد بر جنون او؛ غافل از آنکه سلامت عقل قاضی بر عالم و آدم هویداست. وزیر درگزینی بر هر دری میزند تا عشق گوهرخاتون را آنِ خود کند، روسیاهتر میشود میان بزرگان همدان، به مرتبهای که جلالالدین سمعی تفرشی به زیبایی تمام بر زمینش میزند و محکمه را علیه او میشوراند. حسد چون پیچکی بر جان وزیر چنگ انداخته که رهاییاش ممکن نیست. قاضی خسته است: «رویم به شماست درگزینی، چه دور از کمال است که کسی با حسودان دشمنی کند. تعصب، سرمایهای کورکننده و بدساز است. زمانی که به این حد میرسد، حسادت جامی پر از زهر ماران سمگین است. هیهات مار سمگین دوست را میشناسد و حاسد و بیگناه را که اگر دست در لانهاش کنید، از بوی بیگناهی و عشق دوست زهر در دندان نگه میدارد. حسدورز راستجویی نمیشناسد. حسادت چه سیاهروی است به ویژه برای عالم. خداوند وقتی بخواهد فضیلتی را روشن و منتشر کند، زبان حسود را بر آن باز میگذارد.»
عینالقضات همدانی خسته است. «بوی دوری میآید...»
□
قصه را میدانیم. نویسنده همان اول کار قصه را لو داده: حسد. زیر «حسد» هم خط کشیده و نوشته «بر زندگی عینالقضاه». ایهام دارد این تعبیر؛ یکی موضوع کتاب است در چند کلمه، که یعنی این کتاب بر داستان زندگی عینالقضات نوشته شده، دیگری اما بعد از خواندن قصه بیشتر معنی پیدا میکند، که یعنی این کتاب شرح حسادت کسانی است بر زندگانی عینالقضات. که دومی هم شیرینتر است، هم غم بارتر.
داستان در سال 490 هجری در همدان آغاز میشود. عینالقضاتِ پدر بر مسند قضاوت است و پسر از همان کودکی شاگردی پدر میکند. زبانی که داستان با آن روایت میشود و کلمات و عباراتی که نویسنده از آنها استفاده کرده، به محاوره امروز و زبان کتابهای امروز نزدیک نیست. جملات را باید شمرده خواند و مکث و تامل کرد روی معانیشان. انگار داستان با همان زبان قرن پنجمی نگاشته شده تا وقت خواندن با یک متن کهن طرف باشیم و از هیچش به سادگی نگذریم. همهچیز در داستان بهجاست و سر جای خود. امانتداری نویسنده هم به قدری است که هر چه از مستندات عیناً نقل کرده را نشانی داده به منبعش. آنقدر در طول قصه به نویسنده اعتماد کردهایم که وقتی «سعد کوت ژم» در دادگاه میگوید «... گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست / گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد»، حساب و کتابهامان همه به هم میریزد که قصه در قرن پنجم است و حافظ به قرن هشتم زیسته و... آشفته می شویم. اما نویسندهای که سیزده پاییز را گذرانده تا عینالقضات را بر اوراق حک کند، به این سادگیها وا نمیدهد: «آوردن شعرهایی از حافظ، به عمد است. تاریخ در آنها نقشی ندارد. حضور متفکری چون حافظ مورد نظر بوده است.»
نام نویسنده آنقدر اعتبار دارد که از میم «مرگ به نوبت، با کمانی که خود تیر خورده» تا میم «منطق در تنش، امتداد معقول است» کتاب را با خیال آسوده بخوانیم و کاری به تقدم و تاخر تواریخ و رویدادها و اشخاص نداشته باشیم.
کیمیایی علاوه بر آن که فیلمساز محبوب بسیاری از ماست، رمان جنجالی و واکنشبرانگیز «جسدهای شیشهای» که درونمایهاش سیاسی ـ تاریخی است و همچنین دفتر شعر «زخم عقل» را نیز در کارنامه نویسندگی خود دارد. اولین رمان کیمیایی که در بهمن 80 توسط انتشارات آتیه به بازار کتاب عرضه شد، بارها و بارها توسط این نشر و نیز انتشارات ورجاوند و خیزران تجدید چاپ گردید. کیمیایی ده سال پیش فیلمنامه عینالقضات را نیز نوشته و منتشر کرده که به گفته خودش عینالقضاتِ کتاب وجوه ناشناخته و جدید قاضی فیلمنامه را بازگو میکند.
با فرارسیدن زمستان 87، «حسد» دومین رمان مسعود کیمیایی توسط نشر ثالث به بازار کتاب راه یافت. طبق خطی که در پایان کتاب آمده، نگارش آن از پاییز 73 تا پاییز 86 به طول انجامیده است.
*: تیتر و آنچه در گیومهها آمده، از متن کتاب است.
نظر شما