۰ نفر
۱۶ تیر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰

ترکه انار خاطره ای بود که از داستانش در ذهنم مانده بود.

کتابی که چندین سال پیش به عنوان هدیه تولد به خواهرم داده بودم و وقتی کاغذ کادو را باز کرد حریصانه از دستش چنگ زدم و خواندم تا تمام شد.
قصه‌های هوشنگ مرادی کرمانی از دل برخواسته که بر دل می نشیند. قلمی از روی فطرت به صدا در می آید و آنچه را دیده و در خاطره ثبت کرده روایت می کند.
داستان «لبخند انار» هم یکی از همین داستان ها است. ترکه اناری که خیلی از بچه ها را آدم کرده بود و باقی قضایا.
استاد می گفت در جمعی که شاگردان قدیمی یک مدرسه دورهم جمع شده بودند وقتی یکی از اساتید به نام دانشگاه از درد ترکه های انار معلمش که او را آدم کرده بود یاد کرد جرقه آن داستان در ذهنش زده شد.
بحث از مستبدان دوست داشتنی و خصلت تن‌نواز ترکه های انار یکباره به بجستان رسید، شهری در خراسان که انارش معروف است و کمی آن طرف تر از گناباد در استان شرقی کشورمان قرار دارد.
استاد مرادی کرمانی از سفر اخیرش به گناباد گفت و جوانانی که خیلی مشتاق بودند و بسیاری از آنها دوستدار فیلم سازی شده بودند.
افسوس او از این بود که جوان ترها تُنِ ماهی خور شده اند و دیگر ماهی نمیخورد. تُن ماهی فیلم بود و ماهی کتاب به قول استاد.
زندگی فست‌فودی این روزها ذوق کتاب خواندن را از سرمان بیرون کرده و در عوض فیلم‌بین شده ایم.
تاسف هوشنگ مرادی کرمانی از نخواندن گذشته بود و به نساختن رسیده بود. او خیلی گذرا از جوانهایی گفت که به جای اینکه بنویسند می‌ خواهند فیلم بسازند. غافل از آنکه اول باید بتوانی بنویسی تا بتوانی بسازی. این همان معادله ای است که سینمای وطنی ما چند سالی است در حل آن مثل چهارپا در گل مانده.
گفتم چهارپا، یاد سئوالم از خالق قصه‌های مجید درباره تفاوت بچه دهاتی ها با بچه شهری ها افتادم.
تفاوت بچه هایی که با طبیعت بزرگ می شوند و با آن می جنگند تا بمانند، آدم هایی که سخت کوشی و تلاش در گوشت و خونشان است با بچه هایی که توی شهرها در خیابان ها افق دیدشان چراغ قرمز بعدی است و در بهترین وضعیتِ بزرگراه اگر افقی به چشم بیاید، ترافیک نباشد، بزرگراه محصور دیوارها نباشد و هوا هم آلوده نباشد کوهی را در دور دست می بیند. فهم آن یکی از طبیعت کجا و فهم این یکی!
آن بچه دهاتی چه مهارتهایی برای ماندن و بودن کسب می کند و این بچه شهری چه چیزهایی را نفهمیده بزرگ می شود و سرپرست خانواده‌ای می شود مثل خودش.
همه اینها است که خاطرات ما را شکل می دهد و بر قلم می نشیند. همین وضع است که خیلی از داستانهایمان رنگ و بوی هیچ جا را نمی دهد و راهی نشانمان نمی دهد و زخمه ای به جانمان نمی زند. وقتی خوراک تخیلمان را از میان فیلم ها جستجو می کنیم و کتاب ها خاک می خورند و با طبیعت هم سازگاری نداریم همین می شود.
هوشنگ مرادی کرمانی می گفت داستان باید پا بر زمین و دست بر آسمان داشته باشد. باید بر واقعیت سخت پا بکوبد و بلند شود و دست بر آسمان داشته باشد و از تخیل بهره ببرد.
صد حیف که طبیعت پیش چشممان نیست تا آنچه هست را ببینیم و چشم دلمان در خیال پرواز کند؛ رفقایی هم که وضعیت شان به طبیعت نزدیک‌تر است اسیر صورتک سرخاب سفیدآب کشیده تُنِ ماهی شده اند و ماهی خواری را فراموش کرده اند؛ بچه های شهرستانی را می گویم.
اگر از کرمان، دولت آباد، لاهیجان، تفرش، اهواز، تبریز، گناباد، بیرجند، قروه و... چند بچه شهرستانی دیگر سر بر نیاوردند که یکی از آنها شبیه هوشنگ مرادی کرمانیِ قصه های مجید باشد باید همزمان فاتحه داستان و فیلم این مملکت را خواند چرا که عقیم است این شهر.

*راستی استاد هوشنگ مرادی کرمانی روز سه شنبه میهمان کافه خبر بود که حتما گفته های شیرینش را روزهای آینده خواهید خواند.
 

کد خبر 225509

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار