تقابل مدیران و رسانهها در حوزه ورزش ایران، یکی داستان است پر از آب چشم. اگر این صفآرایی را به پیشینهای یکصد ساله پیوند بزنیم، آنها را در پنج بازه زمانی مشغول شورش یا تکامل مییابیم از نسل اول مدیران ما که نسلی غربتی و یالقوز اما به شدت جانفشان بود تا این نسل آخری که معمولاً در پی تصاحب رسانهچیها بوده و حتی برای سوژه محقری همچون حاشیهنویسی درباره گم شدن ساک رئیسالرئوس ورزش هم ابرو میرقصانده و پسگردنی ول میکرده، وای چه روزهای توفانی و چه نبرد خونبار و چه چکاچک شمشیرها دیدهایم!
1- نسل اول مدیران ما نسلی غریب بود. نسلی که با دستهایی خالی و آرمانهای بسیار، در سرزمین فقر زدهای که مردمش برای یک قرص نان و یک شلوار وصلهزده میمردند، باید با جز جگر و دوندگی بسیار ثابت میکرد که ورزش نیز همچون قرص نان، ضرورت زندگی آدمیزاد است. آنها قبل از آنکه به سردمداران مملکت ثابت کنند که ورزشهای مدرن، دنیا را فتح کردهاند، ابتدا باید مردم عوامزده را روشن میکردند که این اجنبیهای شلوارکپوشی که دستهجمعی دنبال یک گوی گرد میدوند، نشانههای کفر را به فوتبال نمیدهند.
آری، درد این بود! درد این بود که جوانهای تحصیلکرده ایران در اروپا که برای خدمت به مملکت خود بازمیگشتند و حاضر نمیشدند تذکرههای پناهندگی و شهروندی فرنگیها را بپذیرند و در امکانات سرخوشانهای ماندگار شوند، تنها برای اثبات اینکه ورزش نشانه توسعهیافتگی کشورهاست، آنچنان در مقابل سردمداران لشکری و کشوری تحقیر میشدند که حد نداشت. شاید استدلال چوبین گندهباقالیها نیز توجیهکننده بود که میرمهدی ورزندهها را به حضور نمیپذیرفتند و انگشت اشارهشان را به سمت جماعتی میگرفتند که مادرزاد گرسنه بودند و ضرورتهای اولیه زندگیشان به سنگ خورده بود. گاه حتی کار تحقیر به آنجا میکشید که کله خربزهای و هیکل قناس ورزندهها را هدف میگرفتند که یعنی تو یعنی با این اندام محقرت میخواهی قهرمان و پهلوان بپرورانی؟! اما به هر مصیبتی که بود بالاخره انجمنهای ترقی و ترویج فوتبال و دارالمعلمین و کلوپهای اسپورت تشکیل شد و جالب آنکه نخستین قلمزنهای ورزشی ما خود مدیران ارشدمان بودند که همزمان با تحصیل در انستیتوهای خارجی، نشانههایی از آن تأثیرات شگرف ژورنالیسم ورزشی را به چشم دیده بودند و میدانستند که سیاستهای توسعهطلبی ورزش و اطلاعرسانی رسانهای، دو بال یک پرندهاند. اولین نویسندههای ورزشی ما، مدیران ارشد ما بودند که گزارشهای ساخته و پرداختهشان لبریز از ادبیات غنی فارسی بود و اصلاحات اسپورت. اما از انتقاد و خودزنی خبری نبود. بیشترین بالیدن به یلان اساطیری ایران باستان بود و شیرینکاری!
اما با گسترش ورزش و تشکیل انجمنهای ورزشی، نشریات وابسته به سازمان ورزش نیز در دل همین نهاد در دسترس خودیها قرار گرفتند، یک بولتن داخلی تمامعیار که بتواند در روزگاری که جراید داغ سیاسی حوزه ورزش را پوشش نمیدادند یا با التماسهای نسل صدری میرعمادی، تک و توکی خبر کوتاه در پایین صفحات کمارزش خود میگذاشتند، تمام فعالیتهای داخلی حوزه «تربیت بدن» را پوشش دهد.
2- اولین برخوردها با انتشار اولین مجله پر و پیمان ورزشی در دهه 20 شکل گرفت. اخمهای مرحوم ابوالفضلخان صدری در برابر پاکباختهای چون منوچهر مهران که در باشگاه حرفهایاش قهرمان تحویل تیمملی میداد و در نشریه نیرو و راستیاش گاه متلکی به گندهبکها میانداخت، دیدن داشت.
نبرد اصلی و صفآرایی اما از دهه چهل شروع شد. در اتاقک زیرپلهای خیابان فردوسی که نوید درخشش یک بنگاه مطبوعاتی بزرگ را میداد، هسته اولیه یک تیم رسانهای جمع شدند تا تاپترین و مرجعترین مجله ورزشی ایران را منتشر کنند. آدمهای آرمانگرا در آن زیاد بودند، چه چپ و چه راست. پاکباخته در آن زیاد بود. تا زمانی که آن چهار تا صندلی فکستنی و دو تا میز چوبی درب و داغان به تحریریه بزرگی تبدیل شود و شنبههای ملت را شیرین کند، این نشریه همیشه در تقابل با رئیسها بود. البته رنگ و طعم این تقابل فرق داشت، گاهی آدمهای آرمانگرا به خاطر وطن مقدسی که برایش جان میدادند، به مصاف خل و چل کاخ ورزش میرفتند و گاه البته سردبیرانی هم بودند که از بنگاه مطبوعاتی سفارت آمریکا آمده بودند و برای تصاحب پیست اسکیشان، مقابل سازمان میایستادند.
«حکومت سرهنگان» که از راه رسید، رسانههای ورزشی قافیه را باختند. آنها دیگر زوری برای جنگیدن نداشتند، البته گاهگداری نیشی میزدند اما این، همه نبرد نبود.
3- انقلاب که شد، حالا روزگار تسویهحساب بود. حالا ورزش، تریبون شلم شوربایی شده بود برای تخلیه انتقامهای فردی. حالا همانها که دنبال سرلشکرها موس موس میکردند، فضایی برای فحاشی پیدا کرده بودند. طرف مقابل تریبونی برای دفاع نداشت و میگریخت. اوضاع قمر در عقرب بود و هر که از راه میرسید، هر دقدلیای که داشت، خالی میکرد. روزگار افشارگریها بود. روزگار منم منمها و خالهزنکها. فضایی آزاد اما قلمهای صیقل یافته منصف نمیساخت، بلکه عقدهگشایی را مُد میکرد، روزگار مشمولالذمّه شدنها و مشغولالذمّه کردنها. توسری زدنها و افسانه بافتنها. تنها یک آدم در این صد سال از حوزه مربیگری و باشگاهداری و ورزشینویسی به میز بزرگ صدارت ورزش رسیده است. آقافکری خود دردکشیده این کار بود. پاکچشم و پاکدست بود. یک عمر علیه تیمسار تاج جنگیده بود اما روزگار حضورش در رأس ورزش زیاد طول نکشید. باز همان زیر پیراهن و شورت ورزشی ماماندوزش را پوشید که او را عین رهبران جنگ جهانی دوم، عتیقه میکرد و باز رفت برای تمرین دادن تیمهای تنگدست شهرستانی و باز هرجا رفت همان شندرقاز پول مربیگریاش را خوردند و یک آب هم رویش.
4- دهه شصت، باز دهه تقابل مدیران و رسانهچیها بود، مدیرانی که برای فتح رسانههای ورزشی، با عالیترین مقامها وارد مذاکره شدند تا نورچشمیهای خود را برای سردبیری این نشریات پرطرفدار بگمارند و از تیرهای زهرآگین نویسندههای وجداندار، خلاص شوند. در دهه هفتاد، با مشاهده علائم خروج از ورزش آماتوری و حرکت به سمت نیمهحرفهای شدن، هویت ورزشینویسی ایران نیز تغییر کرد. جامعه به قشقرق و افیون فوتبال احتیاج داشت. قشقرق به خالهزنکها احتیاج داشت، خانهزنکها به تغییر مرامنامهها و ایدهآلیسم احتیاج داشتند. ما تا چشم واکردیم، قارچها و باندها را دیدیم که رسانهها را ایکی ثانیه فتح کردند. حالا دیگر سیلیخور ما ملس بود! نسل جدیدی پا به میدان میگذاشت که رئالیسم را جایگزین ایدهآلیسم میکرد و چه کیفی هم میکرد!
حالا میشد همه بندگان خدا را خرید. هرکس قیمتی داشت اما بدبختی این بود که اکثریت با «بیقیمت»ها بود. حالا ژورنالیسم ورزشی ایران، در اوج سادهدلی و خوشباوری و سطحیگرایی بود. معاملات به ارزانی رخ میداد. دیگر همهچیزمان به همهچیزمان میآمد و چنین شد که ایمان به نون و القلم از خاطرهها گریخت.
5- دیگر همهچیز رسماً تیارت شد. اگر نسل اسپهانی و میرعمادی از قبر برخیزند و به تحریریه خودشیفتگان امروزی وارد شوند که خبرنگاری را با کار «جاسوس سرّی» و «سائلی مصاحبه» عوضی گرفتهاند، به گمانم ملاجشان تکان میخورد. حتی ابوالفضلخان صدری هم اگر خواب به خواب شود، دستکمی از آنها نخواهد داشت. اینها به غورهای سردی میکنند و به مویزی گرمی! این رئیسها که ما دیدیم اگر زیرمجموعهشان پیروزی بیاورد، جو زده میشوند و ردیف با تمام مخبران داخلی و خارجی و بودار و بیبو دیدهبوسی میکنند اما اگر شکست بیاورند اولین مرغی که سر میبرند، این جماعت قلم به مزد است. گاه قلم را با شمشیر نادرشاه اشتباه میگیرند و گاه رکن چهارم را به یک شانه تخممرغ میخرند. اینجا دیگر شانهای برای گریستن نیست. عصر دلواپسی دایناسورهاست دیگر!
43 43
نظر شما