۰ نفر
۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۰

ابراهیم افشار

 
1- اولین‌بار که آن پیراهن سبز‌‌ کِشی را گرفت، دل توی دلش نبود. از امجدیه تا زیر بازارچه نایب را نفهمید چه شکلی رفت. نفهمید چندبار سکندری خورد. نفهمید چندبار از فرط دستپاچگی سلام بچه‌های نبات‌فروش را نشنید. اصلاً پاهایش روی زمین بند نبود. یک چیز مقدس که اندازه معادن سرب روی زمین توی دستش سنگینی می‌کرد. دیگر سردار شده بود. خانجون هم از دودوی چشماش فهمید که خبری هست. مادر باید خیلی بیلمز باشد که از چشمان آهوبره‌اش نفهمد. پیرهن را روی طاقچه گذاشت. شام را که خوردند، خسته بود. پیرهن را گذاشت زیر متکایش اما تا صبح اینور غلتید، آنور چرخید. خانجون گفت مار گزیده هم قد تو وول نمی‌خورد بچه! آخه تو چته؟
خانجون ساد بود. نمی‌دانست که در تار و پود آن پیرهن سبز کِشی که رویش با خط سفید نوشته‌اند IRAN، چیزی هست که سینه آدم را می‌گدازد. تا صبح پلک روی هم نگذاشت. اینور غلتید، آنور چرخید. خانجون گفت بسم‌الله بگو. بسم‌الله بگو اجّنه بروند. نه پیراهن در تنش می‌گنجید، نه جانش در پیرهن گنجاندنی بود. انگار که آن پارچه سبز، به پوست بدنش تبدیل شده و آرام‌آرام دارد فرو می‌رود توی گوشت و استخوانش. یک پیرهن سبز کِشی که نوار دایره‌ای یقه‌اش و سر آستین‌هایش حاشیه‌های سفید و قرمز داشت. الله‌اکبر! الله‌اکبر! هزاربار تا صبح، متکا را ورداشت و زیرش را نگاه کرد. هنوز آن پیراهن سبز آنجاست؟ آری هست. دوباره به آرم روی سینه‌اش نگاه کرد. یک دایره که دو تا نیم دایره کوچک در چپ و راستش، تو رفتگی داشت و به گمانم آرم فدرس تویش بود.
هزاربار، بلکه بیشتر، دست کشید به برجستگی خفیف IRAN. تا صبح اینور غلتید، آنور چرخید. صبح خانجون گفت بسم‌الله بگو فوت کن. آهوکم! شاید هوایی شده باشی.
روزگاری، یک پیرهن سبز کِشی برای از راه به در شدن ما کافی بود. دنیا، دیگر رسماً صاحب داشت. دورت بگردم سرباز بی‌مزار. دورت بگردم.
2- از همان اولین پیراهنی که عبد‌الله شوتی و رفقا در اولین سفر تیم‌ملی ایران به بادکوبه بر تن‌شان کردند و نشان به آن نشان که سبز راه راه بود و اکبر و افندی و عزیز و خان‌سردار عاشقش بودند و تعدادش آن‌قدر کم بود که به همه نرسید و هی مجبور شدند در بین بچه‌های فیکس و ذخیره دست به دست کنند تا همین امروز که این پیرهن آن‌قدر بی‌ارزش شده که می‌توان به دوزار  از منیریه خرید و تن هر «تنِ‌لشی» پوشاند، این جامه مقدس، هزاربار رنگ عوض کرده است اما آن پیرهن سبز کِشی دهه چهل که یک دایره هم در جناح چپ سینه‌اش داشت و وسطش درشت نوشته شده بود IRAN از الباقی پیرهن‌ها یک سر و گردن، ایرانی‌تر و ویژه‌تر و دلچسب‌تر بود. خدا بگویم چه‌کار کند این مدیران قازان قورتکی ما را که همیشه خدا برده زرخرید خرافه‌گرایی بوده‌اند و آن‌قدر رنگ و مدل عوض کردند که بالاخره هیچ شمایل ثابتی بر تن ملی‌پوشان ما کیپ نشد. یک روز قرمز، یک روز سفید، یک روز سبز، یک روز یقه گردالی، یک روز یقه هفت، یک روز یقه آهاری! یک روز سه تیکه، یک روز چل تیکه! ... هر بلایی خواستند سر این لباس آوردند و هیچ نشانه بومی ابدی بر ظاهر آن پیرهن نماند که در هر جای جهان که باشد تداعی معنی کند برای وابستگی به یک سرزمین گربه‌ای شکل. خدا بگویم چه‌کارشان کند. «بت‌عیار» را هر روز به رنگی درآوردند. گاهی چنان چیپ و بدشکل که بر تن سرداران زار می‌زد و گاهی چنان ملون و سبکسرانه که بازیگوشانه می‌نمود. هیچ‌وقت پیش نیامد که یک «دیزاینر» بزرگ عشق ایران را بخواهند و چیزی را برای همیشه نشان کنند که تن‌پوش مقدس هر بچه ایرانی باشد و صد البته جزییاتش به نسبت موضوعات روز متغیر باشد. مثل خیلی از کشورها که همین کار را می‌کنند. آبی زنگالی، جیگری، قرمز خونی، اُخرایی، زرد ... همه این‌ها مال این است که هویت ثابت سرزمینی باشد و مخاطبش در همان نگاه اول بفهمد که این زرد کلمبیایی است و آن آبی جاپنی... اما ما «هردمبیلیانیم!» یک روز عشق‌مان می‌کشد از پایین سبز و سفید و سرخ بپوشیم، یک روز از بالا سبز و سرخ و سفید. یک روز تمام قرمز، یک روز تمام سفید، یک روز تمام سبز و یک روز ملغمه‌ای از تمام رنگ‌های جهان. چنین می‌شود که تن‌پوش مقدس ما با پیژامه‌ای گل درشت، عوضی گرفته می‌شود، چرا هیچ وقت پیش نمی‌آید جمعی از خُبرگان جامعه کلان ورزش جمع شوند و مثلاً دیزاینرها و طراحان لباس هم بیایند و متخصصین روانشناسی رنگ هم باشند و تاریخ‌نگارها هم باشند و سردمداران مهندسی اجتماعی و مردم‌شناس‌ها هم شرف حضور بیابند و لختی بنشینند و توی سر همدیگر بزنند و بالاخره یک اصول کلی برای «لباس‌ فرم» و «لباس بازی» بچه‌های تمام تیم‌های ملی ما پیدا کنند که کلیات اصولش ردخور نداشته باشد اما برخی جزئیاتش قابل تغییر باشد.
ما جماعت بی‌حوصله‌ای هستیم. یک پیرهن را اگر بپوشیم و دوبار ببریم، دیگر دوست نداریم آن را از تن خارج کنیم اما با اولین باخت، سریع عوضش می‌کنیم. تازه، فکر کن یک جماعت تخصص‌گرا بنشینند و لباسی را به عنوان «جامه ایرانی» برای سطوح ملی تمام رشته‌ها برگزینند. خب این‌ها که بروند مدیر بعدی شاید عشقش بکشد تیمش با «لبنان» شلم شوربایی بازی کند. کی جلودارش است؟
3- بیله دیگ، بیله چغندر! این لباس هردمبیلی که گاه در برخی مجامع بین‌المللی برتن نخبگان ورزشی ما زار می‌زند یک خرده‌فرهنگی را با خود حمل می‌کند. تا زمانی که یک رابطه معنوی و یک حس معاشقه بین قهرمان و شمایل وطنی موجود در آن پیرهن مقدس نباشد، حکایت همین است که هست. چه فرقی می‌تواند با لباس زیر (مثلاً) داشته باشد؟ آقای مبشر وقتی به عنوان رئیس فدراسیون، لباس تیم‌ ‌ملی جوانانش را در اردوی برون‌مرزی می‌شست گمان می‌کرد که دارد سلاح جنگی بچه‌های میهن‌اش را برای نبرد فردا صیقل می‌دهد. این کف صابون نبود. خون مقدس سیاوش بود که پیراهن را به آن آغشته می‌کرد. می‌دانم این حرف‌ها الان دیگر چرت است. شما کدام ملی‌پوشی را سراغ دارید که وقتی برای اولین‌بار جامه ملی را می‌پوشد حس کند پیراهن دارد به پوستش تبدیل می‌شود؟
منیریه پر از «رؤیاهای حراج شده» است! یک لباس می‌خواهم که وقتی تن‌پوش قهرمان می‌شود، گمان کند که موهای بدنش سیخ‌سیخ و رگ‌هایش متورم می‌شود. هیهات هیهات...
 
43 43
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 241092

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 9 =