1) سرهنگ به پاییزش رسیده بود. همان سرهنگ شق و رقی که وقتی کاپیتان پاس بود، توی میدان فوتبال خون به پا میکرد و بیرون از آن طنز بالای 18 سالش، گعده بچههای دانشکده افسری و تیمملی را پر از خوشباشی میکرد حالا به پاییزش رسیده بود. با هزار تا من بمیرم و تو بمیری، شده بود مثلاً مدیر تیمهای ملی اما در اصل، کاراکترش تا حد یک سرپرست یلخی تقلیل یافته بود. میدانست که فوتبال انقلابی، با عناوین مشمعشانه آقامدیر و آقارئیس و آقابالاسر و فانسقه و پاپیون نمیسازد و برای دوام آوردن در آن، باید خاکی و یلخی بود. میدانست که عصر مدیران فکل کراواتی فوتبال گذشته است. میدانست که صدقیانی با آن همه ابهتش به خانه رانده شده. همان صدقیانی که چهار تا زبان بینالمللی میدانست و وقتی خبرنگاری بیگانه به تمرینات تیمملی نزدیک میشد، فارسی را قطع میکرد و مثل بلبل به فرانسه و روسی سخن میگفت تا سوژه خانگی تیمملی را دست نامحرم ندهد.
سرهنگ به پاییزش رسیده بود. اگر توی کرمانشاه میماند، دق میکرد. همه خاطراتش در تهران بود. شده بود سرپرست تیمملی و دیگر از آن کاریزمای قدیمی خبری نبود. یک شلوار سربازی کرمرنگ ششجیب میپوشید، یک تسبیح دانهدرشت میگرفت دستش و به جای اینکه کنار تیمملی و روی چمن باشد روی سکوهای تماشاگران کنار مردمی که به استقبال از تمرینات تیمملیشان آمده بودند، ولو میشد و هرجا که بلاژ کارش داشت، شلوارش را میتکاند و میرفت سمتش.
فوتبال ایرانی، خاکی شده بود. مبلهای سلطنتی دوره خسروانی و عبده و آتابای را از پنجره انداخته بودند بیرون و حالا جانشینان آنها یا روی موکتها بودند و یا روی سکوهای سیمانی کنار مردم.
سرهنگ به پاییزش رسیده بود. زن و بچه خرج داشت. میزد از کرمانشاه میآمد تهران، میرفت توی کمپ تیمملی. تسبیحش را میچرخاند و اگر موردی هم پیش میامد، با صفای زبان بازی و ریشسفیدی حلش میکرد. فرقش با سیسال پیشش در این بود که آن زمانها از کرماننشاه که میآمد با دهداری، یک اتاق گرفته بودند توی نظامآباد و در برابر غرغرهای پیرزن صاحبخانه، «بلهقربان» میگفتند. بازیهایشان هم که تمام میشد، با حشمت و بچهها و داور مسابقه! میرفتند حمام رکس روبهروی امجدیه و آنجا را روی سرشان برمیداشتند. سرهنگ به پاییزش رسیده بود. از میان آن همه تماشاگر پرشور و مجنون که به تماشای تمرینات تیم حماسهای بلاژ میآمدند کسی نمیدانست که این مرد خاکی کیست. نمیدانستند که او دیگر آردش را بیخته و الکش را آویخته است. نمیدانستند که خاطرات هماتاقی بودن با دهداری را توی سینهاش نگه داشته. نمیدانستند که بازیهای بسیاری از روزگار کجمدار دیده. شر و شور جوانی دهداری را دیده که چطوری برای تحقق جامعه لبریز از عدالت اجتماعی، خود را به در و دیوار میزد. یاغیگریهای او را هم دیده بود البته که وقتی هر دوشان خانواده تشکیل دادند و از عزبخانه نظامآباد و پيرزن غرغرو نجات يافتند هنگام سفر تيمملي به خارج، چه شكلي دهداري خود را شبانه به خانه سرهنگ رسانده و گفته بود كه ما شش تا شاهيني، از همراهي با تيمملي سرباز زديم،تو هم به نشانه همكاري با ما بهانهاي بگير و نرو! پيرمرد همه اينها را ديده بود كه همان «بازيكنسالار» آرمانگرا چطوري وقتي خودش مربي شد عليه ياغيان تيمملي به پا خاست و سرشان را به طاق كوبيد كه چرا يكيشان دوتا دوتا بستني ميخورد چرا زودتر از پيشكسوتان دست به غذا زديد چرا موتان را سشوار كرديد و چرا در گنجه باز است چرا زبونت دراز است سرهنگ همه اينها را ديده بود و حالا در پاييز پدرسالار آزادي نشسته بود روي سكوهاي سيماني و خودش را به آن راه زده بود ديده بود كه همان هم اتاقي نجيبش را چگونه در همين آزادي با گلولههاي برقي بدرقه كردند ديده بود كه اين جماعت سكونشين عقلشان به چشمشان است ديده بود كه چه مردان بزرگي يك شبه از عرش به فرش افتادهاند ديده بود همه ارتباطات غيرانساني حاكم بر فوتبال را پس آردش را بيخته و الكش را آويخته بود هر روز وقت تمرين ميآمد كنار زمين با شلوار سربازي شش جيبش مينشست روي سكوهاي سيماني تسبيحش را ميچرخاند و روي سكوهاي سيمايي تسبيحش را ميچرخاند و مردم زيستي و سادگي پيشه ميكرد ميدانست كه آن سكوهاي تب زده «ميزان الحرار» فوتبال ماست.و مينشست چشم در چشم مردم و گاه يكي به سيگارش ميزد انگار نه انگار كه مدير تيمهاي ملي است انگار نه انگار كه كاپيتان و مربي تيمملي بوده انگار نه انگار كه براي خودش سالار و سلطاني بوده هر كس هم ميگفت رنگ عوض كردي سرهنگ از اين گوشش ميگرفت و از آن گوشش درميكرد در همه آن شبهايي كه از كرمانشاه مستقيم به خانه مجردي من ميآمد و دوتايي آبگوشت بار ميگذاشتيم و زنگ ميزديم كه سعيد صدري بيايد و او ميرفت نمازش را در اتاق ديگري ميخواند كه هنگام قنوت چشمش به چشمهاي مرغي و شوخ و شنگ سعيد نيفتد و به ياد آن همه خاطرات امجيده خندهاش نگيرد ساعتها و ساعتها از تاريخ شفاهي فوتبال ايران و راز مگوهايش حرف ميزديم از دوران مجردي دهداري، از شطحات (!) حشمت از پاس، از سرهنگ اسدالهي، از سعيد صدري، از صدقياني از غرور دفن شده در چشمان نسلي از مدافعان كه شرفشان در گروي اين بود كه يا بايد توپ رد ميشد از ايشان و يا بار حريف! نميشد هر جفتش رد شود كه اگر چنين ميبود مرگ بر او حق بود!
2- سرهنگ به پاييزش رسيده بود نشسته بود روي سكوهاي سمنتي، لاي تماشاچيان،تسبيحش را داشت ميچرهاند كه وارد شديم، پشتش را تكان داد و آمد ديدهبوسي و قهقه و صفاي صدايش و بركت چشمانش. نشستيم كه تمرين بلاژ تمام شود اصلاً نفهميدم كي شد ما به آنها نگاه نميكرديم ما در خاطراتمان غرق بوديم كتك زدن داور بازي در حمام ركس با لنگ، اخراج شدن به دست داوری که دیشب تا صبح با هم یللی تللی بودهاند، کاشتن توپ توسط داور بر روی خط دروازه، به نشانه خطای دفاع حریف! انگار که سینمای نئورئالیسم فدریکو فلینی است.
شام را مهمان سرهنگ بودیم. در رستوران تیمملی. رودرروی بلاژ که حماسی حرف میزد انگار که شاعر لنینگراد است، انگار که شاعر شاعران و حماسه حماسهها و پهلوان ابرپهلوانان است. گل میگفتیم و گل میشنفتیم. سرهنگ، مرا دوست صمیمی و قدیمیاش معرفی کرده بود و بلاژ، گاردش را کنار زده بود. محبت داشت می کرد. ازش داشتم میپرسیدم هر مربی در یک بزنگاههایی، ناجور گیر میکند آقای چیرو! دستش از میدان کوتاه است. چشمش دنبال یک ناجی میگردد. دنبال نجاتدهندهای که بیاید و قفل بازی را وا کند. هر مربی، یک چنین نورچشمیهایی دارد. قفلشکن شما چه کسی است آقای بلاژ؟
سرهنگ داشت چایی نپتون را توی قوری سفید، هم میزد بلاژ انگار که سؤال مهمی شنیده باشد، گوشهایش را تیز کرد بیهیچ مکثی گفت علی!
اتلاقاً حلالزاده آمد. علی کریمی بود. بچهها داشتند دانه به دانه میامدند توی سالن غذاخوری. سالنی که میز بسیار درازی در وسطش داشت و در گوشه سمت چپ آن ماها نشسته بودیم. حلالزاده آمد تو. اینور را نگاه کرد. آنور را نگاه کرد. عین بهتزدهها بود. نمیدانم دنبال چه میگشت. چند قدمی هم سمت بلاژ و ما میامد چند متری سمت «سن» رفت. حیران بود. انگاری در اندرون خود رسماً گم شده بود. بلاژ حرفش را قطع کرده بود و داشت ریز به ریز حرکات علی را میدید که تا دو، سه قدمی ما آمد و پیچید آنور و دوباره پیچید اینور و خواست که برگردد سمت در خروجی که بلاژ صدایش کرد و با تحکم گفت:
- سلام کن.
علی حیران بود. نگاهش افتاد به ما. یادش آمد سلام نکرده است. یا اصلاً اینجا چه جای سلام است. یا اصلاً ما چه صنعمی باهم داریم که سلام و علیک هم بکنیم؟ بلاژ دوباره با تحکم بیشتر گفت:
-یاالله سلام کن به دوستان من...
ما دیدیم پسرک دارد سنگ روی یخ میشود. پیشدستی کردیم و خودمان سلام کردیم. علی هم فصل حیرانیاش را گذراند دستی داد به سردی و گیج و مبهوت رفت. انگار یک کمی هم آزردهخاطر شد. تازه دو، سه قدمی از ما دور شده بود که بلاژ زل زد به چشمهای پشیمان ما و گفت - من به بازیکن شما تو این سن و سال باید سلام کردن یاد بدهم؟
مصاحبه خراب شد. چاییمان را سر کشیدیم. سالاد آوردند. سرهنگ ساکت بود. توی چشمهای بلاژ هنوز سؤالی بزرگ پرپر میزد: من باید تا کجا جزییات بدیهی روابط اجتماعی و مسئولیتهای فردی بازیکنها را تنظیم کنم؟ سرهنگ چایی را هورت کشید بالا و گفت خدا سعید را رحمت کند.
بحث اصلیمان آن شب با بلاژ و سرهنگ رنجبر بر سر این بود که یک مربی چقدر در تنظیم روابط اجتماعی بازیکنهایش نقش دارد. بازیکنی که به تیمملی رسیده، تمام داشتههای ذهنیاش در خانواده و آموزش و پرورش و اجتماع شکل گرفته است. حتی یادم هست تیمملی دوران حشمت را مثال زدم. گفتم اگر بازیکن تعیینکننده تو، درست در لحظاتی که تیمملی یک کشور عازم یک نبرد حساس است توي فرودگاه جفت پايش را در يك كفش كند كه الان اگر فلان قدر پول به من ندهيد، برميگردم خانه، چه ميكني؟ بلاژ پرپر زد.
اولش يك استايل خشمگينانه گرفت كه يعني با مشت ميزنم دندانهايش برود توي شيكمش. بعد آرام مشتش را پايين آورد. پرسيد مربي قديمي شما در قبال چنين بازيكني چه كرد؟ گفتم اتفاقاً من اين سئوال را يك بار از او كردم. پاسخداد كه تيمملي يك كشور دربرگيرنده آرزوهاي يك ملت است. ما اين همه سرمايهگذاري روي يك بازيكن تكيهگاه كردهايم كه در چنين بزنگاههايي، روياي عمومي ملتي را محقق كند. من هم ميتوانم يك تيپا بهش بزنم و بگويم گم شو اما اينجا خواسته فردي و غرور انفرادي من مربي مطرح نيست. تيم دارد به كارزار مهمي ميرود. چشم و گوش ملت به چنين ميداني دوخته شده. تبعات يك برد يا باخت، بسيار وسيع است. پرسيدم پس چه كردي؟ گفت رفتم آن گوشه فرودگاه و يك سيگار كشيدم. نبرد خير و شر در درونم جاري بود. خير مطلق ميگفت قربان صدقهاش برو. بگو سريع پول بياورند فرودگاه. شر مطلق ميگفت با تيپا و تف، روانه خانهاش كن و آبرويش را در رسانهها ببر. بگو كه اين به وطنش خيانت كرده است اما اينجا يك مسأله هم بود: اگر پول ميدادم، بقيه چه ميگفتند؟ ديگر سنگ روي سنگ بند نميشد. اگر ردش هم ميكردم، باز در انسجام روحي تيم هم مؤثر بود. بازيكن را كنار كشيدم و پرسيدم پول را براي چه لازم داري؟ گفت خانهاي معامله كردهام. قول دادم برگشتيم حلش ميكنيم.
حشمت مربياي بود كه زواياي روحي و قلقها و پريود ناسازگاري بازيكناش را از بچه خودش بهتر ميشناخت. آن بار وقتي تيمملي پيروزمندانه به كشور بازگشت، شادي عمومي جامعه نشان داد كه حشمت اشتباه نكرده است. تيم را كوچك نكرد، بازيكن را كوچك نكرد، اما براي تنبيه چنين بازيكني، «زمان مناسب» در نظر گرفت. زمان مناسب يعني زمان الهي.
اين همان بازيكني بود كه بعدها لقب اسطوره گرفت اما هر آنچه با آن دستش داده بود، از اين يكي دستش پس گرفت! عين همين بلاها در تيمش بر سر خودش آمد. دو سه سالي قبل از مرگش هم اعتراف كرد كه نه تنها آن يك بار، بلكه قبلش هم يك بار بازي دوستانه تيمملي را به خاطر قرار و مداري كه با هم دانشكدهاي مؤنثاش داشت، پيچانده است! گفت كه «كارما»يش را پس داده است. اعتراف كرد كه برخورد حشمت در آن فرودگاه، يك عمر در خاطرم ماند. برخوردي كه خيلي درسها ازش ياد گرفتم. درسهايي كه در هزاران هزار كلاس پيشرفته دتمار كرامر، توي ذهنم رسوب نميكرد.
4
بلاژ و دهداري و حشمت و پروين و امير قلعهنويي و مانوئل ژوزه هركدام در قبال بازيكن گردنكش، سياستي دارند. ما نه خبري در برخوردهاي چكشي اقاي دهداري و برخورد مزورانه دستيارانش ديديم و نه در گارد باز مربياني كه از ستارههايشان حقيرتر بهنظر ميرسند.«جامعه بي صبر و بيتاب» به حدي طالب پيروزهاي ملي و باشگاهي است (تا جايگزين ناكاميهايش كند) كه فرصتي به مربيان آيندهنر نميدهد. سيستم هاي مديريتي ما هم كه معمولاً در چنين بزنگاههايي نه تنها حامي سرسخت مربي نيست بلكه نتيجهگرايي را بر هر چيزي برتر ميشمارد. گاهي نتيجه يك فوتبال، به حدي بر مصالح درازمدت و اخلاقيات ارجح دانسته ميشود كه تيفوسيهايش حاضر نميشوند شكست آبرومندانه يازده فرشته را بر پيروزي رسوايي بخش يازده جانور ترجيح بدهند و اصلاحاتي را برتابند. مربياني كه دوست دارند دندان «بازيكن سالاري» را با حكمت و اخلاق خرد كنند در برابر پيروزيهاي ماكياوليستي تيمهايي كه مناسبات انساني و حتي حرفاي در آن رعايت نمي شود انگشتشمارند و اين در فوتبالي كه به يك بيزينس صرف و تجارت مطلق تبديل شده ديگر از بديهيات است.
5
جامعه تبزده فوتبال، طبيعي است كه اكنون علي كريمياش را طعمه كند و به انهدام او بكوشد. جامعه تبزدهاي كه نه مديرانش اهليت فوتبال دارند و نه رسانههايش اهليت ژورناليستيشان را منصفانه بردوش ميكشند و نه مربيانش نان بازو و افطار خودشان را ميخورند، طبيعي است كه همه عقدههايش را بر ستارهاش خالي كند؛ ستاره ناسازگاري كه خود محصول همين اجتماع پريشانخاطر است.
جامعه تبزده فوتبال - اكنون معلق در ميان زمين و هوا - گمان ميكند كه اگر ستاره اش را ويران كند به ساحل مقصود ميرسد؟ جامعه تبزدهاي كه ستارهاش وقتي كنار دستش را نگاه ميكند نميفهمد سرپرست تيمش كه «شيريني»اش دل آدم را ميزند! از كجا آمده. نميداند مربي بيچارهاش چه ميزان از طلاهاي قهرمانياش در فوتبال مصر را مديون تبسم متعلق به حسنيمبارك است!
نميداند مردمي كه هر روز چيليك چيليك با او عكس مياندازند فوتبال را حضور مستقيم اجتماعي خود تلقي ميكنند. نميداند هنوز مادران پيري در گوشه و كنار اين شهر هستند كه در زبالههاي اشراف و اعيان، دنبال پسمانده خورشتياند تا شكم كودكان خود را سير كنند. نميداند اين جامعه عصبي موتورسواران خيابانهاي بيصاحبش و استاديوم بروهاي درب و داغونش از كجا مي جوشد؟ نميداند كه غريبهها در آرمانشهر فوتبال او چه ميكنند. نميداند چرا مدنيت فوتبال در پاي زر و زور و تزوير آدمكندهها چنين گوسپندانه ذبخ شده است.
علي كريمي در بسياري زمان دل جماعت دلخستهاي را شاد كرده. گاهي عليه رياكاري به خاسته و گهگاهي نيز صليب تيم خود را به تنهايي به دوش كشيده است. عصبيت ستارههايي چون او بالاخره «منشاء» نيست. چرا آن منشاء را پيدا نميكنيد؟ او خود ستاره دستسار همين اجتماع پريشان خاطر شماست. در رنگي كن و لحظهاي خود را جاي او بگذارد و ببين پيرامونش را چه كساني گرفتهاند. آدم كوكيها، همبازيهاي ملنگ، عروسكها و تحفههايي كه گاه به او دستور تكنيكي ميدهند را نگاه كن. فوتبال ما عقيم شده است! اميدوارم منظورم را متوجه شده باشيد...
منبع: تماشاگر
نظر شما