۰ نفر
۱۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۸

«همان است که توی خواب دیده ام؛ همان است به خدا! به من نگاه می کند. نگاه دریده اش ثابت می ماند. چشم از چشمم بر نمی دارد... نفسم بند می​آید. قلبم تاپ تاپ می​کند. احساس می​کنم زیرم داغ شده و گردن آقا مسلم خیس خیس است...»

به گزارش خبرآنلاین، انتشارات سلمان پاک کتاب «شهید خودم» را از مجموعه داستان های کوتاه برای نوجوانان نوشته سید مهرداد موسویان منتشر کرد. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه با عناوین «گذرگاه، نخودهای زرد و کشمش های سبز تیزابی، عکس های امام حسین(ع)، درد ترکه آلبالو، شهید خودم، مزاحمت، سرباز خانم معلم، و آقا بیخود احترام کسی را نداشت» تنظیم شده است. در داستان شهید خودم که عنوان مجموعه از آن گرفته شده، یک نوجوان در یک تظاهرات نقشی خیلی کلیدی پیدا می کند که در واقع، آن شخصیت، نویسنده کتاب است.
در بخشی از این داستان می خوانیم:
«...ایستاده بودم بین جمعیت. جمعیت کنار رفت و همهمه افتاد. پچ پچ هایی مثل «کازرونی، کازرونی» آمد. یکباره یادم آمد؛ «کازرونی کیه؟!». خواستم برگردم و فرار کنم نمی شد. خشکم زده بود. جمعیت آرام آرام از اطرافم پراکنده شد. می خواستم داد بزنم، نفسم بند آمده بود.
کازرونی را دیدم که دارد جلو می آید؛ لنگ لنگان. چشم های گشاد و سرخش را از دور دیدم. هر لحظه داشت نزدیک تر می شد. داد کشیدم: «کمک! بابا! بابا!»
کازرونی مقابلم ایستاد؛ با چشم هایی دریده و خونی. دهانش را باز کرد. از دهانش آتش بیرون می زد. نگاه دریده اش ثابت مانده بود توی چشم هام. چشم از چشمم برنمی داشت. چشم هایش یک کاسه خون بود.
زیر چشمی به غلامرضا نگاه می کنم:
- «غلامرضا! فکر کن دیشب خواب کیو دیدم!»
- «کی؟»
روی کتابم می نویسم: «سرگرد کازرونی» و بعد دورش را یک مربع می کشم و بعد، یک ضربدر رویش. غلامرضا می گوید:
- «چاخان! تو که میگفتی تاحالا از نزدیک ندیدیش!»
خانم معلم برگشته است و حالا دارد همان چیزهایی را که روی تابلو نوشته، برایمان می خواند. چشمش به عقب کلاس است. آرام همانطور که به دهن خانم نگاه می کنم، می گویم:
- «خُب، ندیدم. اما دیشب اومد توی خوابم.»
- «خُب، چه شکلی بود؟»
خانم معلم، انگار متوجه ما شده و چشم و ابرو کج می کند و هر دو خودمان را جمع و جور می کنیم.
سرگرد کازرونی را ندیده بودم تا دیشب. تعریفش را همین غلامرضا برایم کرده بود.
همیشه حسرت غلامرضا را می خورم که با کازرونی دهان به دهان هم شده. کازرونی یی که آقام می گفت یکی را خودش گذاشته بود سینه دیوار و بنگ؛ تمام مخش پاشیده بود رو آسفالت و حتی آقام فرار کرده بود.
غلامرضا چند روز پیش دم در حوزه کازرونی را دیده بود و برای همه ی بچه ها با آب و تاب تعریف کرده بود. کازرونی بهش گفته بود: «می خوای بیای حوزه ی علمیه چه غلطی بکنی؟ یه بار دیگه بیای از این ورا، کلت رو از بیخ می برم و می دم دست مادرت.»
کلتِ توی دستش را نشانه رفته بود به غلامرضا، که البته من شک دارم که اینجاش را غلامرضا راست گفته باشد. غلامرضا خالی بند نیست، اما خُب، آدم وقتی گرمِ تعریف است...
حواسم می رود به خوابی که دیشب دیده ام. آمده بود توی خوابم و به من نگاه می کرد. چشم از چشمم برنمی داشت.
غلامرضا سقلمه می زند و می گوید: «های! چته پس؟ خوابت چی بوده؟»
معلم باز هم برگشته و دارد تابلو را پاک می کند. می گویم:
- «می گم، بذار بعدا.»
- «باشه، پس وقتی زنگ خورد، بگو.»
- «نه، باید بروم.»
- «کجا؟!»
وسایلم را می ریزم داخل کیفم. صدای زنگ مدرسه توی گوشم می پیچد. تا زنگ زده می شود، اصلا نمی فهمم چطور از کلاس دویده ام بیرون. آقای شهبازی، ترکه به دست، به سمت در می آید که من از در بزرگ و آهنی دویده ام توی کوچه باریک. شوهر خانم معلم، با یک ژیان سبز، منتظر پارک کرده است تا زنش از کلاس بیاید و سوارش کند. مرد خوش تیپی است، ولی من ازش خوشم نمی آید. یک بارانی می پوشد که به قد بلندش خوب می آید؛ مثل کاراگاه آیرون ساید در سریال آمریکایی دوشنبه ها.
آقام می گفت:
- «هرکی که راضی باشه زنش بی حجاب باشه، بی غیرته!»
بالاخره کوچه پس کوچه ها را رد می کنم و می رسم به خیابان اصلی. سر خیابان باباطاهر دستم را بلند می کنم و یک تاکسی جلوی پایم ترمز می کند. ماشین که حرکت می کند، از توی آینه به صورت شکسته و پیر راننده زل می زنم و می گویم:
- «آقا! پنج زار می بری خیابون کرمانشاه؟»
راننده چند لحظه بعد یکی از ابروهایش را بالا می گیرد و می گوید:
- «بچه! شلوغیه اونجا. می خوای بری چیکار؟»
- «می خوام برم شلوغی!»
- «آخه تو سن این حرفایی؟!»
می خواهم بگویم: «تو سن این حرفایی، چرا نمی روی؟»، اما جرئتش را ندارم. حرفم را می خورم و به پیاده رو که مثل مار از جلویم می خزد و بعضی جاها لول می خورد و کج و معوج می شود، زل می زنم. نزدیک میدان یک سکه ی یک ریالی از جیبم بیرون می کشم و می گیرم طرفش و می گویم:
- «همین میدون پیاده می شم.»
راننده از آینه جلو به صورتم نگاه می کند و می گوید:
- «مگه نگفتی پنج زار می دم ببر خیابون کرمونشاه؟»
- «مگه نگفتی شلوغیه اونجا؟»
راننده، عصبانی، صورتش را درهم می کشد و می گوید:
- «پر رویی نکن بچه! گفتی پنج زار می دم ببر اونجا، بشین می برمت!»
می گویم: «سه ریال می دهم.»
راننده، نرسیده به میدان، پایش را می زند روی ترمز و من با کله می خورم به صندلی جلو. رویش را برمی گرداند عقب و می گوید: «کرّه خر! گم شو تا نزدم ناقصت کنم.»
ترس برم می دارد. در را باز می کنم و از ماشین می پرم بیرون و یک ریالی را می گیرم طرفش. پول را می گیرد و پرت می کند توی صورتم و همانطور که فحش می دهد، پایش را می گذارد روی گاز. پاشنه کفشم را می کشم و رو به سوی خیابان کرمانشاه می دوم. راسته زرگرها، راهم را کج می کنم و از توی کوچه بازار، میان بُر می زنم. جلوی حوزه علمیه که می رسم، می ایستم. نفسم بند آمده است. روی پاهایم می نشینم تا نفسم جا بیاید. یاد غلامرضا و کازرونی و خواب دیشب می افتم و باز ترس برم می دارد.
همه جانم را توی پاهایم جمع می کنم و رو به خیابان می دوم. دهانه خیابان کرمانشاه پر از آدم شده است. با چشم، بین جمعیت، دنبال آقا مسلم می گردم. باید همین اول ها باشد. به زور جمعیت را می شکافم و خودم را به آقا مسلم می رسانم. ازش خوشم می آید. مرد خوش تیپی نیست. چشم هایش چپ است. اما چشم هایش درشت است؛ هم چشم هایش، هم هیکلش و هم دماغش. آقام می گوید او مرد خوبی است...
...به من اشاره می کند و می گوید: «همه را حفظ شدی پسر؟»
می گویم: «بله.»
- «خُب، بارک الله. بپّر روی کولم.»
...حاج مسلم نشسته است و من سوار گردنش می شوم و او قد راست می کند. وای، چه کیفی دارد. اولش به اطراف نگاه نمی کنم؛ خجالت می کشم. اما بعد؛ به اطراف نگاه می کنم و غرور همه جای وجودم را گرفته. کمی جلوتر مسلم پایم را فشار می دهد و می گوید: «به ترتیبی که سید گفت بگو. ماشالا.»
... سرگرد کازرونی با یک دسته سرباز تفنگ به دست به طرفمان می آیند. همان است که توی خواب دیده ام؛ همان است به خدا! رو به جمعیت چشم می گرداند. به من نگاه می کند. نگاه دریده اش ثابت می ماند. چشم از چشمم بر نمی دارد. چشم هایش یک کاسه خون است. انگار صورتش اژدهاست و از دهانش آتش بیرون می زند. نفسم بند می آید. قلبم تاپ تاپ می کند. احساس می کنم زیرم داغ شده و گردن آقا مسلم خیس خیس است. مسلم رو به بالا سرش را می چرخاند و می گوید:
- «چی کار کردی؟ چرا شاشیدی رو گردن من آخه؟ بگو، اسم شهید رو بگو.»
- «شَ شَ شهید...»
اسم شهید بعدی؟ خاطرم نیست. صلوات می فرستم. اسم شهید بعدی به کلی از خاطرم رفته. مسلم پایم را فشار می دهد و می گوید: «چی شد؟ بگو دیگه!»
داد می کشم: «شهید...» اما اسمی در خاطرم نیست. دوباره می گویم: «شهید...»
اما هیچ اسمی به نظرم نمی آید. جمعیت مشتاق، منتظر هستند که جلوی کازرونی یک صدا درود بفرستند و کف بزنند. کلافه هستم. بوی بدی از لباس مسلم بلند شده است. دلم می خواهد زمین دهن باز کند و من بروم داخلش. مسلم پاچه خیس شلوارم را می کشد و می گوید: «بیارمت پایین؟ یادت رفته؟»
فریاد می کشم : «شهید...» و اسم خودم را به جای اسم شهید می گویم: «شهید مهرداد موسویان.»
جمعیت همه با هم دست می کوبند و : «درود، درود، درود.»
بعدی را هم یادم نمی آید. اینبار می گویم: «شهید محسن صیفی کار.» معلم قرآن مان را می گویم. بعدی، یکی از همسایه هایمان را!
- «شهید غلامرضا قنادان.»
حاج مسلم، همانطور با دهان باز، مات و مبهوت صورتش را رو به من بالا گرفته و نگاه می کند...»

 

این مجموعه داستان در شمارگان 2500 نسخه، در 84 صفحه و با قیمت 2000 تومان منتشر شده است.
 

6060

کد خبر 248461

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین