داستان قاتلی که در هنگام مجازات بخشیده می شود داستان جذابیست مخصوصا کسی که از آنطرف مرگ رسیده باشد با این فرد که قاتل سرباز نیروی انتظامی بود و توسط اولیای دم پس از به دار کشیده شده بخشیده شد گفت و گو کرده ایم.
ساعت 6 صبح، 18 اردیبهشت
پارچه نوشته «قصاص، تدوام زندگی است» در کنار داربست آویخته شده است، داربستی که قرار است تا لحظاتی دیگر پسر جوانی به نام وحید برای قصاص به آن آویخته شود عقربههای ساعت 6 صبح 18 اردیبهشت را نشان میدهد که اهالی منطقه کمکم در اطراف داربست جمع میشوند. دقایقی بعد جرثقیل نارنجی رنگ وارد محوطه میشود و در زیر داربست قرار میگیرد. زمان به سرعت میگذرد. عقربهها ساعت 7 صبح را نشان میدهند که خودروی حمل متهم وارد محوطه میشود. متهم با پاهای لرزان از آن پیاده میشود به خاطر بلندی جرثقیل چهار پایه پلاستیکی در کنار جرثقیل قرار داده میشود و متهم با کمک مأموران نقابدار روی جرثقیل قرار میگیرد
فقط قصاص
هنوز زمان برای نجات هست، خانواده وحید به سراغ اولیای دم میروند و خواهان رضایت میشوند اما آنها همچنان اصرار دارند که پسر جوان قصاص شود. کیفر خواست خوانده میشود و در نهایت با اشاره قاضی اجرای احکام، طنابدار دور گردن پسر جوان انداخته میشود.
خانواده بابک شکفته داخل کانکسی که در چند متری داربست فلزی است، حضور دارند و نظارهگر ماجرایند با دستور قاضی، مرد نقابداری که در کنار داربست روی جرثقیل ایستاده صندلی پلاستیکی که متهم روی آن ایستاده مرا میکشد و وحید در حالی که دستها، پاها و چشمهایش بستهاند به دار آویخته میشود.
صدای گریه بلند میشود. در میان صدای فریاد و صدای شاتر دوربین عکاسان، صدایی شبیه به باز شدن یک قفل آهنی به گوش میرسد. دستبند وحید که از پشت بسته شده بود. باز میشود و متهم با دستهای بیرمق تلاش میکند تا طنابدار را بگیرد. اما تلاش او بیهوده است، چرا که دستانش به قدری ناتوان است که حتی تا شانههایش هم بالا نمیآیند.
گذشت بعد از اجرای حکم
لحظات به کندی میگذرد. 55 ثانیه از اجرای حکم گذشته و حکم باید حدود 20 دقیقهای طول بکشد. همه چیز تمام شده است که ناگهان صدایی از میان جمعیت به گوش میرسد: «دست نگه دارید، میبخشمش» پدر بابک شکفته با چشمانی پراشک به قاضی اجرای احکام نگاه میکند و میگوید: «او را آزاد کنید.»
یکی از مأموران پاهای مرد جوان را گرفته و تلاش میکند تا او را بالا نگه دارد با اجرای حکم جرثقیل از زیر پای متهم حرکت کرده و به محل دیگری میرود. زمان آنقدر زیاد نیست که مأموران منتظر بازگشت جرثقیل باشند، به همین دلیل یکی از آنها زیر پای او را گرفته و به انتظار جرثقیل میماند.
حالا تمام مردانی که برای اجرای حکم در محل حاضر شدهاند و طناب دار را به گردن متهم انداخته بوند، تلاش میکنند تا او را از مرگ نجات دهند. مأمور دیگری دستهایش را داخل طناب سفید رنگی که دور گردن وحید است میاندازد، و با تمام توانی که دارد طناب را فشار میدهد تا بتواند کمی آن را شکل کند.
تلاش برای نجات
دستهایش زخمی شده، اما برای او نجات وحید مهمتر است. بالاخره بعد از تلاش زیاد موفق میشود دست خود را بین طناب و گردن متهم جوان حائل کند. مأموری چاقو بدست با حرکتی سریع، روی جرثقیل میرود و طناب را پاره میکند. عملیات احیا شروع میشود اما نیازی به آمبولانس است.
آمبولانسی که تا پیش از این در میان جمعیت قرار دارد با باز کردن راه در میان جمعیتی که متحیرند به سمت محل حادثه میرود. یکی از ماموران اجرای حکم که میبیند آمبولانس به سختی در حال پیش آمدن از میان خیل جمعیت است. وحید را روی شانهاش میگذارد و به طرف آمبولانس میدود.
لحظاتی بعد وحید روی برانکارد قرار میگیرد و ماسک اکسیژن روی دهانش گذاشته میشود به این ترتیب پسر جوان در واپسین لحظات به زندگی باز میگردد و در حالی که مرگ را مقابل چشمانش میدید، بخشیده میشود.
حالم خوش نیست، سؤال نپرسید
حالا چند روز از ماجرا گذشته و وحید از بیمارستان مرخص شده و به زندان انتقال یافته تا بهزودی از لحاظ جنبه عمومی جرم محکامه شود. در زندان مشهد به سراغ این مرد بازگشته از مرگ میرویم.
صدای قدمهایش که در حصار زنجیرهای آهنی پیچیده شده، فضای سالن را پر میکند به آرامی قدم برمیدارد و یکی از پاهایش را روی زمین میکشد. به محض ورود به اتاق ملاقات برای گفتوگو آماده میشود. گردنش را به سختی صاف نگه میدارد و مدارم بازوهایش را ماساژ میدهد. از چهرهاش میتوان حدس زد که هنوز درد روز اجرای حکم از تنش خارج نشده. خط قرمز و متورم روی گردنش یادگاری طنابدار و ان 55 ثانیهای است که بالای دار بوده. چشمانش انگار که مدتهاست با خواب بیگانه بوده کاملاً سرخ است. خسته است و گویی جانی برای صحبت ندارد.مخلص کلامش فقط یک جمله است: «خانم حالم خوش نیست، خواهشا سؤال نپرس» خستگیاش بهانه نیست و این را میشود از چهرهاش فهمید اما باز هم با خواهش میخواهم لحظاتی را به سئوالاتم پاسخ دهد.
چند سالتان است؟
متولد بهمن 1363 هستم.
مجردید؟
نه نامزد دارم. با پدر و مادرم زندگی می کنم. اما هنوز معلوم نیست که بعد از آن حادثه من و نامزدم با هم ازدواج کنیم.
از حادثهای که تو را به اینجا کشند، بگو.
(مرد جوان اخم میکند و صدایش به سختی شنیده میشود) خواهش میکنم، نمیتوانم صحبت کنم، حالم خوش نیست شما روزنامهایها بیچارهام کردید.
چرا؟ مگر خبرنگاران چه کار کردهاند؟
بروید روزنامهها را بخوانید؛ تیترهایشان را نگاه کنید برای من نوشتهاند سارقی که در حین سرقت دستگیر شد! من 2 سال به جرم مشارکت در سرقت دستگیر زندان بودم و 40 روز بود که آزاد شده بودم. اما آن شب در راه برگشت به خانه بودم. آخر من در تاکسی آن هم وسط بیابان چه میدزدیدم؟
بیشتر توضیح میدهید؟
(بازهم لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد) 17 آذر سال گذشته بود، سال 91. فکر میکنم ساعت 7 یا 8بود. سوار تاکسی بودم و همراه دوستم از سرکار به خانهمان در مشهد برمیگشتم فقط چاقو همراهم بود؛ مواد هم مصرف کرده بودم اما با خودم مواد نداشتم. نمیدانستم خودرویی که به ما نزدیک میشد، پلیس است. صبح همان روز حادثه در محلهمان با چند نفر دعوایم شده بود. ماشین مأموران هم شخصی بود و درست هم رنگ ماشین آدمهایی بود که صبح با آنها درگیر شده بودم یک دفعه پیچیدند جلویمان لباس مأمور داشتند ولی در آن سیاهی شب که یک قدمی را نمیدیدی، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که افرادی که جلویمان را گرفتهاند، همان آدمهای صبح هستند که با هم د عوایمان شده و حالا با لباس مأمور به سراغم آمادهاند به محض نگه داشتن ماشین، پا به فرار گذاشتم دست خودم نبود. اگر آنها بودند که زندهام نمیگذاشتند و حتماً مرا میکشتند. (جشمانش را به دیوار دوخته، انگار به ماهها قبل برگشته و آنچه را که در آن شب رخ داده پیش خودش مرور میکند.) در حین فرار خوردم زمین و آنها به من رسیدند و درگیر شدیم. چاقویم را درآوردم. آنها 3 مأمور بودند که یک نفرشان کشته شد. یک نفر هم زخمی شده و بعد هم دستگیر شدم.
گفتی همراه با یکی از دوستانت، سوار تاکسی بودی، او چرا شهادت نداد که تو در مورد مأموران اشتباه کردهای؟
ترسیده بود که پای خودش هم این وسط گیر باشد به همین دلیل حرفی به زبان نیاورد.
همینطوری نمیشود که همینچیز رخ داده باشد چرا به حکمت اعتراض نکردی؟
بعد از 45 روز حکمم آمد، در این مدت ممنوعالملاقات بودم. برای تجدیدنظر هم دیر شده بود.
دیگر آدم قبلی نیستم.
میخواهم سؤال دیگری از او بپرسم که میگوید: «خانم دیگر بس است» با این حال سؤالم را میپرسم و میگویم: «از اعدام بگو و لحظهای که فکر کردی همهچیز تمام شده» کلافه است اما با این حال جواب میدهد: ساعت 8 صبح حکم اجرا شد، تنها امیدم به خدا بود. دوست ندارم در موردش حرفی بزنم. یادآوری آن لحظات حالم را خراب میکند. نصف تنم لمس شده و نمیتوانم به خوبی راه بروم. هنوز بدنم درد میکند و حالم خوب نیست» قطرهای اشک در گوشه چشمش نمایان میشود و با صدایی بغضآلود ادامه میدهد: «وقتی آویزان بودم فقط از امام رضا خواستم که نجاتم دهد. 55 ثانیه آویزان بودم. این را بعداً از بقیه شنیدم. حس بدی بود. خیلی بد بود بهش که فکر میکنم اعصابم به هم میریزد. یکهو دستبندم پاره شد یکی طناب را پاره کرد اما پابندم را یادم نیست و بعد دستهایی مرا گرفتند و از آن بالا آوردند پایین» دیگر چیزی نمیگوید و نمیخواهد به گفتوگو ادامه دهد. بلند میشود ولنگانلنگان به همراه مأمور همراهش به طرف سلولش به راه میافتد. چند متری فاصله میگیرد و یک دفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمیگردد، نگاهی میاندازد و میگوید: «...دیگر آن آدم قبلی نیستم، حالا امیدم بیشتر شده
45301
نظر شما