کاظم رحیمی :تشکیل پرسپولیس ریسک بزرگی بود/آقای صانعی گفت برو اول شدی بیا خدمت امام(ره)

کاظم رحیمی می گوید همان‌ها که مقابل اکرامی ایستادند، دهداری را از پرسپولیس بیرون کردند.

امیر عباس واسعی - مرتضی رضایی؛ فوتبالی‌ها حاج‌کاظم را خوب می‌شناسند؛ مردی از نسل بزرگان شاهین و دست‌پرورده‌های دکتر اکرامی که همپای برومند، بهزادی، شیرزادگان، جاسمیان، شاهرخی و... بزرگ‌ترین و محبوب‌ترین تیم تاریخ این فوتبال (البته به اولویت زمانی) را ساختند و اساساً با آنها بود که فوتبال از کشتی رد شد و شد ورزش اول.

 سیاسیون حاج‌کاظم را خوب می‌شناسند. یار امام، واسطه امام، عصای دست امام، حد فاصل امام و مردم و مسئولان، زبان امام، امانت‌دار امام، مشاور امام، تنها پسر امام (پس از انقلاب) و خلاصه در یک کلام «یادگار امام(ره)» خود تنها یک دوست امین داشت، یک عصای دست و او همین حاج‌کاظم بود. وقتی امام می‌شود معبود یک قرن و تاریخ، وقتی فرزند و یادگارش می‌شود رابط و واصل بین سرچشمه با عشاق، معلوم است که عصای دست آن رابط هم به چشم همه می‌آید...
3- سینمایی‌ها هم حاج‌کاظم را خوب می‌شناسند. «فیلمی» قرار بود تاریخ مصرف داشته باشد، آخر نمایندگان تفکرات و گفتمان‌هایی که در آستانه 20سالگی انقلاب و ورود نسل دوم به عرصه نقل محافل و بحث روز جامعه بودند، در آن فیلم حرف‌های‌شان را به هم می‌زدند. هم را نقد می‌کردند، متهم و محکوم و این وسط کلی هم کاتالیزور و واسطه داشتیم. از دود موتور بچه‌های «حاج‌حسین» که «حاج‌کاظم» و عباس، آنها را «خیبری» نمی‌دانستند تا «شاهدان» به اسارت گرفته شده‌ای که هرکدام دغدغه قشری را به نمایش می‌گذاشتند آن فیلم جاودانه شد، چون آن بحث و تقابل‌ها تاریخ مصرف نداشت! و «حاج‌کاظم» شد الگو، سنگ محک، معیار...
***
هر سه حاج‌کاظم را می‌شود در یک نفر عینیت داد. دو نفر اول که واقعاً یکی هستند و بوده و هستند و نفس می‌کشند و بین ما زیسته‌اند و ان‌شاءا... که عمرشان دراز باد اما ویژگی‌های «نفر سوم» را هم در اولی و دومی می‌بینی، بدون ریز شدن یا ریزبینی! حاج‌کاظم محکی بود برای عاشق بودن. برای معامله کردن با خدا و ایستادن پای رفیق. برای عمل کردن به تکلیف...
اما همان‌ حاج‌کاظم را عده‌ای خواستند «مصادره» کنند، از او و از «بودن کنار او» برای استفاده‌های مادی و مالی و دنیوی. درست وسط همین گیرودار عده‌ای هم ندانسته از پشت پرده دل‌شان از حاج‌کاظم شکست، زبان به گلایه و نقد گشودند. عده‌ای هم همیشه هستند «کاسه از آش داغ‌تر» و حتی تکذیبش کردند... این وسط آن مردم، مردمی که حاجی به‌خاطرشان سلاح دست گرفت و فرمانده گردان شد، مردمی که حاجی پای تکلیفِ «تعهد» به آنها تا آخر ایستاد، همان مردم همچنان به حاجی تکیه داشتند و حاجی ملجأ و پناه‌شان بود، ماند و هست...
***
«حاج‌کاظم رحیمی» مهمان‌مان بود...
چنین آدمی نیاز به مصاحبه ندارد. برای نوشتن حرف‌هایش هم نیازی به سؤال نداری...
مصاحبه با حاج‌کاظم «مقدمه» نمی‌خواهد. چه بنویسی که مردم ندانند؟! او حرفش را می‌زند، پس منتظر سؤال تو هم نیست. نوشتن از چنین آدم‌هایی هم سخت است و هم آسان، یک جور همان «سهل و ممتنع» معروف.
آسان، چون نه مقدمه می‌خواهد، نه معرفی و نه سؤال. نیازی نیست حواست به رعایت اصول نگارشی باشد. سخت، چون...
من شخصاً دل را زدم به دریا و نوشتم، چون خود حاجی دل را به آب زد و گفت. صدای زخمی از «گنجشکک» افتاده توی حوض رسید به بوی «عیدی» و کاغذ سفید زیر دستم «رنگی» شد اما این حرف من نبود، جالب بود که تا رسیدی به «والا پیامدار محمد (ص)» حاجی هم رسیده بود به علمدار دین محمد(ص)... و اینجا دیگر جای من و ما نیست، جای حاج‌کاظم است و شما بی‌واسطه، بی‌حرف اضافه، بدون توضیح. این شما و این هم دلمشغولی‌های حاج‌کاظم رحیمی...
آشنایی با خانواده امام (ره)
خانواده‌های ما خیلی شبیه هم بودند. مرحوم پدر من مردی متدین و به شدت معتقد بود. تا آن حد که بعد از تولد من از تهران که اصالت خانوادگی ما تهرانی است، تقاضای انتقال به قم کرد تا بتواند در حوزه علمیه هم درس بخواند. من از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم در قم و منزل بزرگی که داشتیم با توپ آشنا شدم و اتفاقاً بعدها فهمیدم برای احمدآقا هم همین شرایط بوده، یعنی ایشان هم عاشق توپ بوده‌اند. آن‌قدر که توپ‌های چرمی و چهل‌تکه آن زمان را روغن می‌زدند تا نرم شود و بعد می‌بردند زیر کرسی تا گرم شود و بوی این توپ باعث ناراحتی اهل منزل بوده...
کنار منزل ما یک زمین خاکی بزرگ بود. من دوستی داشتم به‌نام «سیدعلی هاشمی» که همیشه با هم مسابقه می‌دادیم. او با احمدآقا دوست بود و یک روز دیدم احمدآقا را آورده که با من مسابقه بدهد. یادم هست احمدآقا آوانس هم گرفت ولی باز باخت!
فوتبالیست تکنیکی
خیلی‌ها می‌دانند که مرحوم حاج‌احمدآقا فوتبالیست خیلی خوبی بوده اما باور کنید حق مطلب ادا نشده است. احمدآقا بسیار، بسیار زرنگ و باهوش بود و از همین هوش در بازی خوب استفاده می‌کرد. او بسیار تکنیکی هم بود و فقط سرعت من از ایشان بیشتر بود. احمدآقا اگر به‌خاطر تبعید امام و مسائل مبارزاتی درگیر نمی‌شد و دنبال فوتبال را می‌گرفت صددرصد بازیکن بزرگی می‌شد.
بازیکن شاهین
حدوداً یک هفته‌ای بود که هر روز یک غریبه را کنار زمین خاکی می‌دیدم که خیلی به حرکات و بازی من دقت دارد. بعد از دو هفته‌ای غیبش زد و یک روز دیدم شخص دکتر اکرامی آمد. بعدها فهمیدم آن فرد از جمله کارشناسان و استعدادیاب‌هایی است که دکتر اکرامی به سراسر کشور می‌فرستاد تا بهترین‌ها را انتخاب کنند و آن فرد مرا معرفی کرده بود. ما هم که دکتر را دیدیم ده برابر انگیزه پیدا کردیم و خلاصه آن روز گردوخاکی کردیم که نگو! بعد از بازی دکتر مرا صدا زد و گفت: «از این ساعت شما بازیکن شاهین هستید، هفته‌ای سه روز، روزهای زوج، رأس ساعت چهار عصر در زمین دانشسرا (واقع در خیابان روزولت آن روزگار) باشید که تمرین داریم.
تهران - قم به عشق شاهین
احمدآقا تعصب به معنی امروزی روی هیچ تیمی نداشت اما ما تمام بازی‌های شاهین و تیم‌ملی را می‌آمدیم تهران از نزدیک می‌دیدیم. آن شب از خوشحالی خوابم نبرد، بلافاصله بعد از بازی رفتم سراغ احمدآقا و او هم خیلی خوشحال شد که شاهین مرا خواسته و تشویق کرد. یادم هست در ماه‌های اول بی‌سروصدا گوشه‌ای لخت می‌شدم و در تمرین هم با کسی حرف نمی‌زدم. وقتی چشمت می‌افتاد به امثل برومند، دهداری، شاهرخی، بهزادی و... که همه بازیکن ثابت تیم‌ملی بودند دست و پایت می‌لرزید. حساب کن یک بچه 15ساله از شهرستان آمده وسط این نامداران...
در کنار یادگار...
به‌واسطه گذراندن سال‌های نوجوانی و جوانی در کنار هم، احمدآقا به من چنان اعتمادی پیدا کرده بود که نظیر نداشت. احمدآقا خیلی زرنگ بود و از پوشش فوتبال و فوتبالیست بودن برای تردد بین شهرها و ملاقات با مبارزان انقلابی استفاده می‌کرد.
من یک فولکس‌واگن قرمز قدیمی خریده بودم، البته ماجرا برای بعد از سال 42 است. احمدآقا وارد تهران که می‌شد از همان میدان شوش و اولین کیوسک تلفن به من زنگ می‌زد و می‌گفت بیا دنبالم. من هم می‌دانستم کجا می‌ایستد و می‌رفتم و در تمام ایامی که تهران بود دیگر با هم بودیم؛ یعنی حتی یک نفر دیگر هم مورد اعتمادشان نبود و فقط با من اینجا و آنجا می‌رفتند.
من این افتخار را داشتم و تا ابد دارم که دوست، مشاور، همراه، امین و حتی راننده حاج‌احمدآقا بودم و به کس دیگری مثل من اعتماد نداشت. من امروز 70 ساله‌ام و در عمرم انسان‌های زیادی دیده‌ام اما کسی را به هوش و امانت‌داری احمدآقا نمی‌شناسم و بی‌دلیل نبود که امام ایشان را امین و واسطه خود با مردم و مسئولان قرار داد.
شروع مبارزه
مبارزه سیاسی امام از سال 1342 رسمی شد و علنی. من به واسطه نزدیکی به خانواده امام این شانس را داشتم که از نزدیک در جریان همه‌چیز باشم، حتی در یک سفر به نجف من دوماه در منزل امام زندگی کردم و کس دیگری را نمی‌شناسم که چنین ارتباط تنگاتنگی با خانواده امام داشته باشد.
البته مبارزان بزرگ فراوانی بودند که به تبعیت از امام منبر می‌رفتند، به زندان افتاده و شکنجه می‌شدند اما من همیشه کنار احمدآقا بودم و از این بابت می‌گویم نزدیکی داشتیم. وقتی امام را تبعید فرستادند، سه منزل تودرتوی ایشان واقع در گذر یخچال قاضی قم خالی ماند، من بودم و احمدآقا و دو پیش‌خدمت امام. در آن زمان چند روحانی مبارز معدود بودند که بین امام و مردم واسطه شده و پیام‌ها را از نجف به تهران و شهرستان‌ها منتقل می‌کردند. امثال آقایان هاشمی‌رفسنجانی، مطهری، محلاتی، کشفی، مولایی و... در رأس همه آیت‌ا... منتظری که بیشترین نقش را در غیاب امام برعهده داشتند و اجازه ندادند رهبریت و مرکزیت مبارزه از بین برود. در آن روزگار خود من هم بارها در انتقال این پیام‌ها و شبنامه‌ها و اطلاعیه‌ها نقش داشتم.
یاد شهدا ...
الان ما در آرامش نشسته‌ایم و این آرامش و امنیت مدیون خون شهداست. آنهایی که به زندان رفتند و شکنجه شدند و پایمردی کردند تا این انقلاب به سرانجام برسد. من در آن ایام مبارزه این شانس را داشتم که از نزدیک شاهد مبارزات و ایثارگری خیلی‌ها باشم، از جمله دو شهید بزرگوار، آیات لاهوتی و سعیدی که با وجود زیر نظر بودن و کنترل توسط ساواک بازهم شجاعانه منبر می‌رفتند و مردم را به شور می‌آوردند.

 

کاظم رحیمی


شاگرد محبوب دکتر
من دو سال در شاهین فقط تمرین می‌کردم. از سال 1344 تازه بازی به من رسید. ما همیشه روزهای زوج تمرین داشتیم و دیگر همه می‌دانند دکتر اکرامی چه نظم و دیسیپلینی را بر تیمش حاکم کرده بود. کوچک‌ترین بی‌نظمی را نمی‌پذیرفت و روی جزئیات هم تسلط داشت. شعار اول اخلاق دوم درس سوم ورزش را ایشان در عمل جا انداخت نه در حرف. طوری که اگر کسی کمترین بی‌دقتی را در زندگی شخصی هم داشت، دکتر برخورد می‌کرد. یا در درس، برایش نمره ریاضی و علوم مهم‌تر از خوب سر زدن و شوت زدن بود. اگر کسی از بچه‌ها نمره کمی می‌آورد دیگران را می‌گذاشت با او کار کنند و به همین دلیل بود که کم‌سوادترین بازیکن شاهین که بنده باشم، لیسانسیه بود و مابقی دکتر و مهندس.
مرحوم دکتر اکرامی حق زیادی گردن من داشت. سوای اینکه شخصاً آمد قم و مرا انتخاب کرد، در تمرین هم به من توجه خاصی داشت. مثلاً یک‌بار که همه داشتیم دو به دو بغل پا می‌زدیم سوت زد و تمرین را قطع کرد، بعد گفت همه به کاظم نگاه کنید. من بعد از ضربه پایم را با توپ جلو نمی‌زدم و نگه می‌داشتم و از دید ایشان این شیوه صحیح بغل پا زدن بود. حالا حساب کن 8،9 ملی‌پوش بایستند و به بچه 17ساله نگاه کنند. یک‌بار مرحوم دهداری به من گفت:‌ با برومند زمان گرفتیم و معلوم شده تو از همه بهتر استارت می‌زنی اما بعد از 10 متر کلانی به تو می‌رسد که ریتم بهتری می‌گیرد. بعد از 20 متر جاسمیان از هر دوی شما رد می‌شود چون گام‌های بلندی دارد و استقامت و تداوم بهتر در حفظ سرعت.
دهداری، الگوی جوانمردی
گفتم دهداری، بگذارید خاطره‌ای از آن مرحوم بگویم تا جوانان بدانند این فوتبال چه بزرگانی داشته و برویم دنبال این دلیل که چرا امروز زشتی‌ها این‌قدر در فوتبال زیاد شده...
ما سال 44 قهرمان تهران شدیم. یک روز در همین زمین شهباز (میدان شهدای فعلی) داور پنالتی گرفت. آن زمان دروازه‌ها تور نداشت و ضربه دهداری از کنار تیر به اوت رفت اما داور اشتباه دید و گل گرفت، توپ را برد وسط زمین، مرحوم دهداری خودش توپ را برداشت برد کنار دروازه کاشت و به داور گفت اشتباه دیدید، گل نشد. ما 50 سال قبل فیرپلی داشتیم، بدون تبلیغ یا اجبار و پاداش. در کشتی مرحوم تختی را داشتیم که باخت اما دست به پای آسیب دیده حریف نزد. حالا ما که این چیزها را در همین ایران دیده‌ایم چطور تحمل می‌کنیم این همه تبعیض و منیت‌های امروزی را؟
پول و منیت
من یزدانی‌خرم را از نزدیک نمی‌شناسم ولی عملکرد او را در والیبال دیدم. او برای ورزش ما زحمت کشید اما چه برخوردی با او شد؟ چرا؟ این منیت‌ها و خودخواهی‌هاست که ورزش ما را بدبخت کرده و باعث فرار ورزشی‌ها از ورزش می‌شود.
شما فکر می‌کنی این احساسات منفی تماشاگران روی سکوها از کجا می‌آید؟ برآیند رفتار غلط مدیران است. بازیکن به‌خاطر پول قید تیمش را زده و تماشاگر عصبانی می‌شود. مشکل این است که هرکس آمده اطرافیان خود را آورده، کسی رئیس ورزش و فدراسیون شده که هیچ سررشته‌ای از این ندارد و با دوتا تلفن می‌آید و می‌رود. توقع هم دارند امثال یزدانی‌خرم یا دادکان یا طالقانی یا محمد بنا نزد اینها سرخم کنند! خب آدمی که عمرش را در ورزش گذاشته معلوم است که حرف شما را گوش نمی‌کند چون کارشناسی نیست، نظر شخصی است و غلط.
همین منیت و خودخواهی را در جاهای دیگر جامعه هم می‌شود دید. زمانی در اول انقلاب همه اول به همسایه فکر می‌کردند و بعد به خانواده و خودشان حالا برعکس شده، آن روزها هدف ما از هرکاری خدا بود حالا خود و نفع شخصی.
نقش رسانه ملی
به گل اگر برسی، عطرش همه‌جا را پر می‌کند و اگر نرسی، خار می‌ماند. الان صداوسیما برنامه‌ای دارد به‌نام دوربین خبرساز. این داود عابدی با آن همه انرژی و توانایی که می‌رود به قلب حوادث و مردم، از این پتانسیل دارد در جهت منفی استفاده می‌کند. فقط زشتی‌ها و حواشی را نشان می‌دهند و این یعنی گسترش زشتی‌ها.
اگر شما بروی کارهای خوب را نشان بدهی مردم به این سمت تشویق می‌شوند الان رسانه ملی باید سراغ امثال دایی، کریمی، مجیدی و آنها که محبوب هستند برود و از زبان آنها مردم را به سمت خوبی‌ها سوق بدهد اما از همه پتانسیل‌ها برای زشتی استفاده می‌شود. امام این همه زحمت کشید و انقلاب را آورد تا مردم راحت باشند. فرهنگ‌سازی شود و درست شویم و خوبی بسازیم.
انحلال شاهین
روزی که شاهین منحل شد در تاریخ هست. نیمه اول برابر تهرانجوان صفر - یک عقب افتادیم و آشتیانی هم اخراج شد. در رختکن یادم هست کسی حرف نمی‌زد، همه سرشار از انگیزه و مصمم بودند نتیجه را تغییر دهند. نیمه دوم هر ده نفر حمله و دفاع کردیم. بدون پست، شاید 50 حمله داشتیم و یک - 3 بردیم، بردیم و تظاهرات شد!
مردم شاهین را جوری خاص دوست داشتند و تشویق می‌کردند. علیه تاج و دارایی که سران آنها وابسته به شاه و دربار بودند، شاهین نماد ملی و مردمی بود. آن روزگار شاهین مجبور بود به هر حریف پنج تا شش گل بزند تا داور دوتا یا سه‌تایش را قبول کند!
خلاصه آن آقایان همه‌کار می‌کردند تا شاهین را بزنند. یادم هست بعد از بازی غوغایی شد، از جنوب تا لاله‌زار و از غرب تا انقلاب، مردم توی خیابان شعار می‌دادند و شلوغ می‌کردند. فردایش تربیت‌بدنی اطلاعیه داد و شاهین منحل شد. یادم هست در زمین خاکی باشگاه که الان ورزشگاه اصلی شاهین است، مرتب تمرین می‌کردیم اما حتی اجازه بازی دوستانه هم نداشتیم.
شکاف در تیم
با مرحوم دهداری دیدگاه‌های مشترکی داشتم. ایشان ضد دستگاه بود و علناً هم عقایدش را ابراز می‌کرد. همین مسئله بعد از انحلال باعث شد بین بچه‌ها دو دستگی ایجاد شود. شهرستانی‌ها که عموماً مخالف شاه هم بودند، سمت دهداری رفتند و تهرانی‌ها سمت برومند و اکرامی. در آن وضع یکی از خود بچه‌ها باید پیشقدم می‌شد، یادم هست بهزادی و کلانی و کاشانی رفتند پاس. همه بچه‌ها را همه تیم‌ها می‌خواستند و تیم داشت متلاشی می‌شد...
ارتباط با دهداری
از قدیم به کار اطلاعاتی و مخفیانه عادت داشتیم! من با مرحوم دهداری مخفیانه و بدون اطلاع هیچ‌کس، چون اگر احدی می‌فهمید مانع‌تراشی می‌شد، تماس و ملاقات‌ها ادامه یافت. قرار شد ایشان از طریق رجب فرامرزی و رضایی که مدیر داخلی بولینگ عبدو بود، با علی عبدو تماس بگیرد و ایشان را راضی کند که همه بچه‌ها یکجا برویم یک تیم. اما سران دارایی و تاج نمی‌گذاشتند، آنها نمی‌خواستند اسم شاهین دوباره زنده شود و اگر قرار بود کل ملی‌پوشان و بزرگان یکجا می‌رفتند یک تیم دیگر، مردم هم دنبال‌شان می‌رفتند.
پیدایش پرسپولیس
عبدو خارج ایران بود. عواقب کار را نمی‌دانست. ما هم می‌خواستیم جایی برویم که مدیرش بتواند از پس دشمنی درباریان برآید. خلاصه رضایی ردیف کرد و در مرحله اول من، ناظم گنجاپور، بهمن نوروزی و ابراهیم آشتیانی رفتیم پرسپولیس. خیلی مهم بود که کارمان مخفی باشد چرا که اگر همه با هم می‌رفتیم، می‌فهمیدند و نمی‌گذاشتند، اگر هم این چند کاندیدا می‌رفتیم یک تیم و آن تیم موفق نمی‌شد مسلماً بزرگان و ملی‌پوشان نمی‌آمدند و این هم ریسک بزرگی بود. آن روزها پرسپولیس دسته سوم بود و خوب یادم هست که مرحوم دهداری، جم‌آبادان را برای بازی دوستانه راضی کرد و در همان قدم اول یک -5 باختیم!
عکس آن بازی هست، من به عنوان اولین کاپیتان در اولین بازی تاریخ پرسپولیس حضور دارم و البته این فداکاری چهارنفر بود. من فقط به عنوان لیدر یا بزرگتر شدم کاپیتان.
فراموشی!
خیلی در این سال‌ها اینجا و آنجا شنیده‌ام که برخی دوستان تاریخ را به نفع خود روایت می‌کنند! هرکس مدعی است او پرسپولیس را به‌وجود آورده و به نفع رفقایش شهادت می‌دهد اما همه آن دوستان فراموشکار شده‌اند!
درست چهار، پنج ماه بعد ما چهار نفر، بقیه آمدند پرسپولیس. این حق مردم است که بدانند محبوب‌ترین و پرطرفدارترین باشگاه‌‌شان چه‌طور و توسط چه کسانی تأسیس شده و چه کسانی آن روز فداکاری کردند وگرنه برای من 70 ساله دیگر چه شهوتی ممکن است وجود داشته باشد؛ قدرت؟ شهرت؟ پول؟ هیچ!
اولین‌ها...
ما چهار نفر ماندگار شدیم و بقیه بعداً آمدند. در تیم ما همه‌جور مرام و مسلکی وجود داشت و خیلی‌ها ضدحکومت و شاه بودند. من و دهداری مدام مخفیانه تماس داشتیم تا اینکه بقیه بچه‌ها هم آمدند و پرسپولیس رسماً اعلام موجودیت کرد. برای اولین بازی هم تیم ارتش کره‌جنوبی که از بغداد به سئول برمی‌گشت را عبدو در تهران راضی به بازی کرد و یادم هست در امجدیه یک -2 بردیم. گل اول را هم من زدم و دومی را همایون بهزادی، به این ترتیب اولین گلزن پرسپولیس هم شدم.
ماجرای پیکان
من تا روز آخر فوتبالم کنار دهداری ماندم، ما در مقطعی به پیکان رفتیم و بچه‌ها دوباره برگشتند پرسپولیس اما درست در همین زمان دوباره ماجرای تهران - شهرستان‌ رو و باعث اختلاف مجدد برخی با دهداری شد. من هم پای دهداری ایستادم...
اشتباه بزرگ
بد نیست از بزرگترین اشتباه عمرم هم اینجا یاد کنم. ما 9 بازیکن اصلی و بزرگ شاهین بودیم، من، شیرزادگان، دبیر سیاحتی و... که تصمیم گرفتیم برای اولین‌بار در تاریخ شاهین برویم با دکتر اکرامی حرف بزنیم. تا آن روزگار سابقه نداشت کسی جلوی دکتر حرف بزند؛ چه رسد به اینکه مقابلش عرض اندام کرده و یا درخواستی داشته باشد! البته خواسته‌های ما خیلی معمولی بود، مثل ایاب ذهاب و... اما برای دکتر و در آن روزگار سابقه نداشت که بازیکن به‌ خود اجازه بدهد و مقابل مدیر بایستد.
ما رفتیم اتاق دکتر، فکر می‌کردیم چون بزرگان‌ تیم و ملی‌پوش هستیم حرف ما را می‌پذیرد ولی دکتر گفت: «بفرمایید بیرون!» ما 9 نفر با هم هم‌قسم شده بودیم که پشت هم بمانیم، سرتان را درد ندهم، از آن جمع 9 نفره فقط من و جاسمیان سر قول‌مان ماندیم! بقیه یکی یکی عذر خواستند و برگشتند!
بعداً همین بچه‌ها با دهداری هم به مشکل خوردند و او هم مقابل‌شان مثل دکتر اکرامی ایستاد. آنها هم او را کنار گذاشته و راجرز را برای پرسپولیس آوردند. من در اوج بودم، تیم‌ملی و پرسپولیس را از دست دادم اما راستش پشیمان نشدم و امروز هم اعتقاد دارم کار درست را انجام دادم. برای من فوتبال همیشه عشق بوده، یک بازی و هرگز به چشم منبع درآمد یا نفع شخصی و شهرت به آن نگاه نکرده‌ام و همیشه راه درست را رفته‌ام. در قضیه دکتر اکرامی هم کار ما اشتباه بود. امروز می‌فهمم که بازیکن نباید مقابل بزرگتر بایستد و آن روز جوانی کردیم اما من سر قولم و قسمم ایستادم.
چسبیده، نچسبیده
فکر می‌کنید چرا فوتبال ما از نظر فنی پیشرفت ندارد؟ ما یکسری مدیر داریم که این‌کاره نیستند و با رابطه آمده‌اند. یکسری مربی هم هستند که روی رابطه مدام تیم می‌گیرند و هرگز دنبال افزایش معلومات خود نمی‌روند. این وسط خون تازه‌ای نه از نظر نیروی انسانی و نه دانش فنی، به فوتبال تزریق نمی‌شود.
خود من سال‌هاست از بیرون نگاه می‌کنم. من بعد از انقلاب مشاور ورزشی چهار رئیس‌جمهور بودم، با کلی از وزرا و مسئولان مملکتی آشنا هستم و کار کرده‌ام اما هرگز چیزی را برای خودم نخواستم. ما با دکتر کلانتری کشاورز را ساختیم، برای اغلب ورزشی‌ها کار کردم، کلاس مربیگری زیرنظر همین کروش در عربستان (دو هفته) رفتم، به مناطق محروم می‌رفتم و برای مسئولان گزارش کمبودها را می‌آوردم و خلاصه در یک کلام، عشقم فوتبال بود و خدمت می‌کردم. هرکاری و هرجا که از دست برمی‌آمد اما هرگز خودم را نچسباندم. هر وقت نخواستند، نرفتم پشت در اتاق این و آن.
پس از پیروزی انقلاب
امام دوازدهم بهمن آمد و در مدرسه علوی مستقر شد. بلافاصله خودم را رساندم، با احمدآقا رفتیم خدمت‌شان و با وجود اینکه بسیار خسته بودند، خیلی لطف داشتند. بعد با احمدآقا رفتیم اتاق بغل، ایشان آن‌قدر خسته بود که خوابش برد و من مشغول عبادت شدم. بعد از دو ساعت بیدار شد و از آنجا به بعد دیگر از کنار ایشان تکان نخوردم.
در تهران، آقای مولایی کارهای دفتر امام را انجام می‌داد و من هم کنارشان بودم. بعد رفتیم قم، آقای عراقی هم بود و خلاصه همه پروانه‌وار دور امام می‌‌چرخیدیم و هرکس، هرکاری می‌کرد. مسئولان مملکتی می‌آمدند و خلاصه مرکز ثقل انقلاب بود. یادم هست یک روز سرظهر و گرمای تابستان مرحوم آیت‌ا... طالقانی آمدند و آب خواستند، من برایشان بردم. یعنی بحث شغل و حیطه نبود، هرکس هرکاری از دستش برمی‌آمد، می‌کرد.
جماران
امام کسالت پیدا کردند و دکتر گفت باید جایی اقامت کنند که هوای تمیزی داشته‌ باشد. کارهای انقلاب زیاد بود، ترور و منافقان و... همه از امام می‌خواستند به تهران بیایند و نزدیک باشند ولی خودشان تمایلی به دخالت و حضور در امور کشور نداشتند. بالاخره رضایت دادند، اول منزلی در سعدآباد دیدند ولی امام فرمود خیلی اشرافی است. سرانجام آقای امام جمارانی که ایشان هم از همان سال 42 از یاران امام بودند، جماران را پیشنهاد دادند که پذیرفته شد.
رابط امام با ورزشکاران
سال 58 دیگر امام در جماران مستقر شده بودند که روزی بزرگان شاهین از من خواستند مدیریت را قبول کنم. گفتم تا دهداری هست نه، من حاضرم برای کمک هرکاری از دستم برآید، انجام بدهم ولی مستقیم در حضور دهداری مدیر نمی‌شوم. آقایان علامیر و نقش‌تبریزی به یاد دارند، روزی در جلسه هیأت مدیره در ایامی که شاهین خوب نتیجه نمی‌گرفت، یکی از کار فنی ایراد گرفت و نظری داد. مرحوم دهداری ناراحت شد و این را به حساب دخالت در کار خودش تلقی کرد، سپس بلافاصله رفت و آقایان دوباره از من خواستند تیم را به دست بگیرم. یادم هست که «برای ادای دین به دکتر اکرامی هم که شده» گفتند و من هم همیشه نسبت به ایشان ارادت داشتم.
شاهین آن روز با داشتن ملی‌پوشانی چون حقیقیان، عبداللهی، دینورزاده، موسیوند، مجدتیموری، فریادشیران، مرزوقی و... تیم بزرگی بود اما سن این‌ها بالا رفته بود و دوندگی و تحرک لازم را نداشتند. من با هدف بزرگتری کار را قبول و شروع کردم، جوانگرایی و رشد و پیشرفت فوتبال تنها ظاهر قضیه و خدمت فنی من بود، من دنبال صدور انقلاب و پیام امام از طریق ورزش افتادم...
مثلاً جانبازان را قبل بازی جلوتر از تیم به زمین می‌آوردیم. انجمن اسلامی در باشگاه درست کردم، قبل بازی‌ها سرود انقلابی پخش می‌شد و در کل دنبال چیزی مهم‌تر از قهرمانی و برد ورزشی بودم. فراموش نکنید در آن سال‌های اول انقلاب چه اوضاعی داشتیم، همه گروه‌ها فعال و همه مسلح بودند. هرکس می‌خواست قدرت را خودش به دست گیرد و طرفداری از امام و روحانیون می‌توانست به قیمت جانت تمام شود. منافقین، از مسئولان گرفته تا مردم عادی را می‌کشتند.
برو، وقتی اول شدی بیا!
سال اول با شاهین ششم شدیم. من به‌خاطر همان جوی که گفتم، نمی‌توانستم اهدافم را علنی کنم و اگر می‌فهمیدند چه در سر دارم از درون خود تیم تا بیرون و نهادها و ارگان‌ها کلی دشمن درست می‌شد.
یادم هست بعد از فصل به جماران زنگ زدم و خیلی محرمانه به آقای حسن صانعی گفتم چنین نقشه‌ای دارم و می‌خواهم ورزشی‌ها را بیاورم خدمت امام. پرسید چندم شده‌اید؟ گفتم ششم. گفت برو هر وقت اول شدی بیا!
سال بعد استقلال را بردیم، پرسپولیس را هم در پنالتی زدیم و در حذفی اول شدیم. این‌بار که زنگ زدم خود احمدآقا گوشی را برداشت و تا ماجرا را گفتم، گفت خبر می‌دهم. بلافاصله با پروین و درخشان و پنجعلی از پرسپولیس، پورحیدری و مراغه‌چیان از استقلال و بچه‌های تیم‌ملی که از جام آقاخان پاکستان آمده بودند تماس گرفتم و همه استقبال کردند. روز قرار در میدان جماران جمع شدیم و رفتیم خدمت امام. ایشان هم چقدر صمیمانه برخورد کردند و آن جمله معروف را گفتند که «من ورزشکار نیستم ولی ورزشکاران را دوست دارم.»
آن روزها هر گروهی خدمت امام می‌رفت مسئولش اول یک گزارش از کارهای‌شان به امام می‌داد. از میدان جماران تا منزل امام چند خطی همین‌طوری نوشتم و به احمدآقا نشان دادم. ایشان هم خواند و گفت خوب است، خودت جلوی آقا بخوان و من خواندم.
از همان روز و همانجا حلقه اتصال بین رهبری و جامعه ورزش ایجاد شد. امام خیلی خودمانی با بچه‌ها برخورد کرد، وقتی برگشتم اداره دیدم بچه‌ها جمع شده‌اند، رادیو روشن بود و در اخبار ساعت 14:00 صدای من در حال پخش بود که داشتم آن گزارش را خدمت امام می‌خواندم.
مشکل پروین و پرسپولیس
من این ماجرا را قبلاً یک‌بار به خود پروین گفتم، ببینم یادش هست یا نه و دیدم او فراموشکار نیست. اتفاقاً همین قضیه هم نشان دهنده بُعد دیگری از روح والای احمدآقاست...
ماجرا به اوسط دهه 60 مربوط می‌شود و همه موسپیدهای فوتبال به یاد دارند. پرسپولیس تحت پوشش بنیاد رفت و مسئول وقت آنجا که می‌دید مردم برای علی پروین هورا می‌کشند، خواست خودش جای پروین بیاید و برای او هورا بکشند! باور می‌کنید ماجرا به همین سادگی بود؟! همین آدم‌های کوچک که دنبال منافع خود هستند و حاضرند همه‌چیز را قربانی کنند تا به هدف خود برسند.
خلاصه، آن آقا پروین را کنار گذاشت، عده‌ای از بازیکنان هم به احترام پروین و کسوت او کنار رفتند و تیم نیمه‌جان به آسیا رفت و اوت شد. یادم هست مرحوم شیرزادگان پیگیر ماجرا بود و روزی آمد سراغ من که ببین چه شده، دیدم مردم از ورزشگاه تا خیابان‌های اطراف اسم پروین را فریاد می‌زنند و سنگ‌پرانی و شیشه‌شکنی... شعار و حرف زشت هم بود و همه این‌ها فقط و فقط به‌خاطر سوءمدیریت و عقده شخصی یک آدم ایجاد شده بود؛ یعنی مردم خودخواهی آن آدم را دیده بودند که پرسپولیس آنها را داشت نابود می‌کرد. من بلافاصله رفتم با آقایان صحبت کردم، قانع نشدند. من هم آدمی نبودم که بدون تحقیق همه‌جانبه حرفی بزنم یا کاری بکنم، اصلاً حاج‌احمدآقا به این دلیل مرا قبول داشت. می‌دانست بی‌دلیل حرفی نمی‌زنم و نظر و حرف من برایش حجت بود و چشم بسته قبول می‌کرد.
چند روز گذشت، یادم هست روزی در منزل خوردبین بودیم و پروین در حضور شیرزادگان و خوردبین به من گفت: «تو هم فقط حرف می‌زنی، مثل بقیه!» او گفت سراغ هر مسئولی رفتهاست، نتوانسته‌اند مشکل را حل کنند و من همان‌جا به احمدآقا زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت و چون حرف من برایش حجت بود و می‌دانست بدون تحقیق حرف نمی‌زنم، پذیرفت. گفت فردا بیا بالا.
پروین و خوردبین باور کردند من قدرت لازم را دارم. با من آمدند و اتفاقاً دم منزل احمدآقا با همین حاج‌سیدحسن‌آقا که نوجوان بود، مشغول صحبت شدند و من رفتم داخل. یک ساعت بعد که بیرون آمدم به پروین گفتم حل می‌شود و جالب اینکه هفته بعد آن، خود پروین زنگ زد به من و گفت کلید پرسپولیس را آوردند و با احترام تقدیم من کردند! حتی آن آقا که می‌خواسته اثری از پروین در پرسپولیس نباشد، هرکس دوست او بود را از باشگاه اخراج کرده بود که پروین همه را برگرداند.
سرپرست پرسپولیس
بعد از آن ماجرا روزی همه جمع شدیم در میدان قزل‌‌قلعه‌ که جشن بگیریم. پروین در حضور خوردبین، شیرزادگان و دکتر کلانتری که رئیس کمیته المپیک شد، به من گفت بیا سرپرست پرسپولیس شو! روی همان جعبه‌ها نشسته بودیم و من خیلی ناراحت شدم که در حضور خوردبین به چنین پیشنهادی می‌دهد. محمود سرپرست تیم بود و من اگر قبول می‌کردم به این معنی برداشت می‌شد که دنبال نفع خودم بوده‌ام.
احمدآقا در آن ماجرا اجازه نداد اسمی از او برده شود، من هم خدا شاهد است هدفم همیشه کمک بوده است. هرکس از هر صنفی می‌آمد و خواسته‌ای داشت من از دوستی با احمدآقا استفاده کرده و کمکش می‌کردم. برای همه فوتبالی‌ها هم هرکاری می‌کردم و ورزشی‌ها همه به یاد دارند اما هرگز دنبال خواسته‌ای برای خودم نبودم. این‌ها را گفتم تا مردم بدانند در این ورزش چه گذشته و چه کسانی قصد خدمت داشته‌اند و چه کسانی مانع شده‌اند. همان پروین برگشت و با پرسپولیس و تیم‌ملی در آسیا افتخار آفرید و کسانی بودند که چشم دیدن موفقیت‌های او را نداشتند...
کاش امروز از این حوادث درس بگیریم و اجازه ندهیم چنین افرادی ورزش را به‌خاطر نفع خود خراب کنند.

251 41

 

کد خبر 296663

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۰۶:۴۷ - ۱۳۹۲/۱۰/۱۶
    0 1
    زنده باد کاظم رحیمی

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین