کله تراشیده با ریش‌تراش سوسمار نشان و ساک سوغاتی که باز نشد

«ساکِ سوغاتی‏ها هدیه کاروان اعزامی بود و از پر بودنش می‏شد حدس زد که بی‏بی با دست پر آمده است. همه بچه‏های هم سن و سالَم با حسرت به من نگاه می‏کردند و در ذهن همه آن‌ها «خوش به حالش» را می‏خواندم.»

به گزارش خبرآنلاین، «آب نبات هل دار» رمان طنزی از مهرداد صدقی که در این داستان روایت طنزگونه‌ای از زندگی یک کودک بیان می‌شود؛ روایت داستانی در این رمان در جغرافیای خراسان شمالی روی می‌دهد و کتاب از زبان کودکی بجنوردی روایت می‌شود. داستان با اسارت رفتن این عضو خانواده‌اش برای او یک شب چله طولانی به وجود می‌آید که با آزادی برادرش این شب طولانی به بهار تعبیر و تشبیه می‌شود

در ادامه بخشی از این رمان را که سوره مهر منتشر کرده، می خوانیم:

«با اینکه می‏دانستیم حاجی‏ها تا ساعت چهار هم نمی‏رسند، از ساعت دو ظهر در باباامان جمع شده بودیم. تعداد افراد استقبال‌کننده خیلی زیاد بود. اینکه بعضی از حجاج به شهادت رسیده بودند هم مزید بر علت شده بود تا جمع زیادی از مردم به استقبال حجاج بیایند. هیچ‌وقت دلم این‌طور برای بی‏بی تنگ نشده بود. البته اوضاع چنان بود که حتی دلم برای غلام‌علی هم تنگ شده بود. با اینکه قرار بود خانه‏مان گازکشی شود، ته دلم دوست داشتم باز هم غلام‌علی برایمان نفت بیاورد تا او را بیشتر ببینیم. قرار بود ولیمه او و بی‏بی را با هم بگیریم. شاید چون بیشتر مهمان‏ها مشترک بودند و شاید هم به پیشنهاد آقا برات برای نصف شدن هزینه‏ها.

اتوبوس از راه دور با چراغ‏ روشن و چشمک‌زنان از راه رسید. انگار داشت عروس می‏آورد. خیلی از ماشین‏ها هم، مثل ماشین عروس، بوق می‏زدند. بعضی‌ها هم نوحه و چاووشی‌خوانی گذاشته بودند. همه از خوشحالی گریه می‏کردند.
حاج غلام‌علی، با کلاه سفیدی که بر سرش گذاشته بود، مثل یک قهرمان از ماشین پیاده شد. یکی از جوان‏ها، که معلوم بود هیچ نسبتی با او ندارد و آمده تا با ایجاد صمیمیت کاذب حضور خودش را برای ناهار احتمالی تضمین کند، او را روی دوشش گرفت. می‏گفتند کار هر روزش همین است.

لابه‌لای ازدحام جمعیت و هجوم مردم، کلاه غلام‌علی از سرش افتاد و معلوم شد کله‏اش را کچل کرده. آن‌قدر کله و موهای تازه جوانه‌زده‏‏اش ناهموار بود که آدم احساس می‏کرد آقا جان، با ریش‌تراش سوسمارنشانِ زنگ‌زده، یا سعید، با نخ، موهایش را از بیخ کنده است. البته بیشتر که دقت کردم فهمیدم به خاطر ردِ همان کلاه است که موهایش این‌طوری شکسته شده. آقا جان گفت رسم است که حاجی‏ها باید موهایشان را کچل کنند. داشتم قیافه بی‏بی را کچل تصور می‏کردم که خودش با کمک دیگران از ماشین پیاده شد.

آقا جان زارزار گریه ‏کرد؛ هم از خوشحالی آمدن بی‏بی و هم از تداعی بازگشت احتمالی محمد. من هم گریه کردم و خودم را در بغل بی‏بی انداختم. بی‏بی هم مرا به‌شدت فشار داد و گفت: «‌ای گُلّه نخوری تو که همه‌ش به فکرت بودم!» البته وقتی عمه بتول هم بی‏بی را بغل کرد، بی‏بی که فکر می‌کرد من دور شده‏ام، دقیقاً همین جمله را به او هم گفت.
سوار ماشین آقای اشرفی شدیم و به طرف کوچة سیّدی حرکت کردیم. طبق قرار قبلی، سرِ کوچه پیاده شدیم تا با چاووش‌خوانیِ مداح، پیاده، به سمت خانه برویم. جمعیت هر لحظه اضافه می‏شد و بی‏بی در رأس جمعیت حرکت می‏کرد. همسایه‏ها با خوشحالی از خانه بیرون می‏آمدند تا بی‏بی را ببینند. زن‌ها او را در آغوش می‏گرفتند و می‏بوسیدند. فکر می‌کنم هیچ‌کس به اندازة وقتی که از مکه برمی‏گردد آن‌طور محبوب نمی‏شود. خدایا قسمتم کن من هم به مکه بروم. شاید لااقل در آن صورت نزد امین و خانواده‏اش محبوب بشوم؛ البته به شرطی که موهایم را مثل غلام‌علی آن‌طوری نتراشیده باشم!

مَدوَلی گوسفندی را که دایی باقر از طبر فرستاده بود جلوی پای بی‏بی سر برید. گوسفند تا لحظه قبل از سر بریدن لابد با خودش فکر می‏کرد آدم‏ها چقدر خوب‌اند و برایش احترام قائل‌اند که او را به ماشین‌سواری می‏برند، هی به او تعارف می‏کنند علف بخورد، و اجازه می‏دهند توی کاسه‏شان آب بنوشد.

همین که ذکر مداح با دعا برای بازگشت محمد تمام شد، بی‏بی به طور خودجوش شروع کرد به حرف زدن. فکر می‏کرد آن‌قدر حرف برای گفتن دارد که اگر زودتر شروع نکند، حتی اگر صد و بیست سال هم زنده باشد، عمرش به تعریف همة آن‌ها قد نخواهد داد. کمی دربارة ماجرای حج خونین و حجاجی که شهید شده بودند با گریه صحبت کرد و بعد از آن، با شرح چیزهایی که در مکه دیده بود، بقیة پیرزن‏ها را شگفت‌زده کرد؛ اینکه شیرهای آب آنجا با بردن دست آبشان می‏آید و وقتی دستت را عقب می‏کشی آب قطع می‏شود، اینکه هواپیما اصلاً مثل اتوبوس و مینی‌بوس نیست و تویش می‏شود راحت آب و غذا خورد، اینکه لای جمعیت مرحوم رجب‌علی را دیده و وقتی به طرفش رفته او را گم کرده، اینکه در هتل هر روز به آن‌ها غذا می‏داده‏اند و برخلاف اینجا نیازی به آشپزی نبوده، و ... حرف‌‌های بی‏بی باعث شد مامان واکنش نشان دهد که در اینجا بی‏بی کِی آشپزی کرده که دفعة دومش باشد؟! البته چون محور ماجرا در آن روز بی‏بی بود کسی به مامان توجه نکرد.

بی‏بی تقریباً از همه‌چیز صحبت کرد و باز وقتی به بحث قبرستان بقیع و مظلومیت ائمه رسید هم خودش و هم بقیه را به گریه انداخت.
ساکِ سوغاتی‏ها هدیه کاروان اعزامی بود و از پر بودنش می‏شد حدس زد که بی‏بی با دست پر آمده است. همه بچه‏های هم سن و سالَم با حسرت به من نگاه می‏کردند و در ذهن همه آن‌ها «خوش به حالش» را می‏خواندم. فقط حیف که، به‌رغم دعوت، خبری از امین نبود. با خودم گفتم اگر بخواهد این بساط را همین‌طور ادامه بدهد و با من آشتی نکند، اول او را سوار ماشین آقای اشرفی می‌کنم، بعد به او سبزی خوردن تعارف می‌کنم، بعد اجازه می‏دهم توی کاسه آب بخورد، و آخر سر مَدوَلی را صدا می‏کنم، مثل گوسفند قربانی، با ناسوس شکمش را باد بزند! در یکی دو روزی که همه درگیر برگزاری مراسم ولیمه بی‏بی بودند، من و ملیحه روزی چند بار به ساک سوغاتی‏های بی‏بی سر ‏می‌زدیم؛ اما همین که می‏خواستیم زیپ آن را باز کنیم کسی وارد اتاق می‏شد و ما مجبور می‌شدیم وانمود کنیم در حال مرتب کردن اتاقیم. تقریباً باز کردن زیپ از خود سوغاتی‌ها برایم شیرین‏تر شده بود.»

6060

 

کد خبر 298956

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 3 =