سینماگرانی که خارج از کشور خود فیلم ساخته‌اند معمولاً عاقبت به خیر نشده‌اند.این نفرین سرزمین است که دامنگیر آنها شده یا مشکل ساختاری؟ البته باید تأکید کرد که منظور سینماگرانی‌ست که در کشور خود فیلمسازان صاحب نامی بوده‌اند و مثلاً در کشور مقصد وارد این شغل نشده‌اند! به نظرم همین الان شما دارید برای رو کم کنی لیستی بلندبالا از سینماگرانی را در ذهن مرور می‌کنید که اتفاقاً مشکلی از این بابت نداشته‌اند و اسم آلفرد هیچکاک را می‌خواهید مثل چکش «تور» بر سر من بکوبید!

سینما که در قرن بیستم شروع شد منافع اقتصادی‌اش در اروپا بیشتر متمرکز بود و هنوز هالیوود تبدیل به این اختاپوس دوست داشتنی انیمیشن «یوگی و دوستان» نشده بود بنابراین لفظ «سینماگر مهاجر» چندان معنا نداشت.اگر چاپلین و چند انگلیسی یا آلمانی دیگر هم در امریکا بودند اصلاً قبل‌اش اینکاره نبودند و شروع کارشان از همان جا بود.بعد جنگ شد.جنگ اول نه تنها مرزها را عوض کرد که پدیده مهاجرت را دوباره معنا کرد.مهاجران به جایی می‌رفتند که پول و امنیت بود و پای جنگ به آنجا نمی‌رسید.

هنرمندان هم خب این وسط آدم بودند[گرچه بخش فابل توجهی از سیاستمداران چنین اعتفادی نداشته باشند!] آنها هم رونق و امنیت و پول می‌خواستند اما موج اصلی مهاجرت آنها به امریکا برمی‌گردد به اواخر دهه بیست و بحران اقتصادی و به قدرت رسیدن دولت‌های فاشیست در اروپا.سینماگران کمی دیرتر به فکر مهاجرت افتادند چون هنوز تا حدی امکان بلندپروازی بود اما بعدتر با اوج‌گیری کسادی اقتصادی اروپا و تور پهن کردن هالیوود و موی دماغ شدن ادارات سانسور در اروپا،آنها هم کفش و کلاه کردند و رفتند امریکا و چون سینما هنر بین‌المللی بود فکر می‌کردند مثل قبل و حتی بهتر از قبل فیلم می‌سازند اما اغلب ناموفق بودند مگر آنهایی که به «مکان» و «زبان» و «فرهنگ ملی» کمتر اتکا داشتند و سبک‌شان، یا چندان مقید به «روایت در متن» نبود یا همواره قاب‌ها و تصاویرشان همگام با این«روایت» و به عنوان آیینه روبروی «روایت» عمل می‌کرد یعنی حتی مخاطبانی که با زبان مورد استفاده در روایت و فیلمنامه آشنا نبودند از آثارشان لذت می‌بردند.این وسط به طور حتم فریتز لانگ یک استثنا بود.چرا؟ چون به رغم سبک به شدت تصویری‌اش، هم در بند «مکان» بود هم در بند «دکورهایی آمیخته با فرهنگ آلمانی»؛ پس مهاجرت‌اش چندان خوش نگذشت!

طی جنگ سرد و نیمه‌ی دوم و هراسناک قرن بیستم سینماگران خیلی کتک خوردند!بیچاره شدند در واقع! چون نصف دنیا افتاد دست روس‌ها با آن نظام سفت و سخت هنرمندزنجیرکن‌شان و نصف بقیه افتاد دست امریکایی‌ها که خوش‌شان نمی‌آمد پول بدهند که سینماگران و مخصوصاً سینماگران مهاجر هر چرت و پرتی بسازند!در جهان سوم هم که قصه مشخص بود!یا این طرفی بودند یا آن طرفی و از بدبختی،گاهی هر دو طرفی!

این وسط البته لهستانی‌ها قِسِر در رفتند. هنوز فرصت نکرده‌ام از پولانسکی و کیشلوفسکی بپرسم چطور اما اگر در «زیرزمین هفتم دوزخ»عالیجناب دانته با هم همبند شدیم آن دنیا، حتماً می‌پرسم و به اطلاع می‌رسانم که چرا از اروپای شرقی این‌ها خوش‌شانس بودند!

روس‌ها البته گاهی اوقات تصمیم می‌گرفتند سینماگر صادر کنند یعنی با لگد طرف را می‌انداختند بیرون که باور بفرمایید از مردن در سیبری بهتر بود! سینماگران محشری هم داشتند که خیلی مقید به فرهنگ ملی و زبان و روایت بومی و مکان بودند و حاصل‌اش این شد که دخل‌شان آمد عین ماهی که بیفتد بیرون آب!

این وسط حتی بازسازی مکانی یا همانندسازی مکانی هم مشکلی را حل نکرد مثلاً برای آندره کونچالوفسکی که بر اساس متنی از کوراساوا ،«قطار فراری»اش را خواست شبیه «سیبریایی» و فضای سیبری کند.

وضعیت سینمای امریکای جنوبی و آسیا هم دیگر مشخص بود.مهاجران این دو حوزه هرگز نتوانستند در همان قد و قواره‌ای که در کشورهاشان مشهور بودند ظاهر شوند.«نفرین سرزمین» بیش از دیگرکشورها دخل‌شان را آورد.

ما ایرانی‌ها اصلاً توی این قسمت قصه هم خوش‌شانس نیستیم! حتی آنهایی که رسماً سینماگر مهاجر محسوب نمی‌شوند یعنی عین یویو بین ایران و اروپا و امریکا در رفت و آمدند یا بودند روزگاری! ما خیلی وابسته به مکان و زبان و فرهنگ هستیم.ما اهل «هزار و یک شب» ایم و رسماً درگیر جادو؛ پس «نفرین سرزمین» بیشتر دنبال ماست. به نظر می‌رسد با تمامی مشکلات در سرزمین خود فیلم ساختن ،حاصل بهتری دارد! خب شرقی‌ها همیشه اهل نصیحت بوده‌اند به همین دلیل هم آخر این متن شبیه آخر قصه‌ی پریان شده با یک توصیه آموزنده!

 

کد خبر 303026

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =