۰ نفر
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۸
در جریان خلوت یک مدیر قرار بگیرید

علی‌اکبر والایی نویسنده کتاب «خلوت مدیر» پنجشنبه در غرفه انتشارات نیستان بیست و هفتمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران با مخاطبان خود دیدار می‌کند.

به گزارش خبرآنلاین، علی‌اکبر والایی نویسنده کتاب «خلوت مدیر» پنج‌شنبه 18 اردیبهشت سال جاری در غرفه انتشارات نیستان با مخاطبان خود دیدار می‌کند و درباره آثارش با آنها به گفت‌وگو خواهد پرداخت.

کتاب «خلوت مدیر» علی‌اکبر والایی یکی از کتاب‌هایی است که کاندیدای جوایز بسیاری نظیر جشنواره داستان انقلاب، جشنواره کتاب فصل و جشنواره شهید حبیب غنی‌پور شده است.

براساس این گزارش، غرفه انتشارات نیستان در بیست و هفتمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران در راهروی 23 شبستان مصلای امام خمینی(ره) واقع شده است.

بخشی از رمان خلوت مدیر را در ادامه می‌خوانید:

«یک هفته‌ای از آمدنم به مدرسه پزشکیان گذشت. هنوز درست و حسابی، چم و خم مدرسه و دبیرانش دستم نیامده بود که ناگهان یک برگه ابلاغ جدید روی میزم قرار گرفت. سر بالا کردم. او که روبرویم ایستاده بود، در ابتدا به نظرم دختر بچه‌ای آمد. با تمام پهنای صورتش خندید و با شادی گفت: سلام!
نگاهش کردم. دخترک پر نشاط بود و بسیار با انرژی و بی‌نهایت زیبا!
این چهره را یکبار، جایی دیده بودم. کجا دیده بودمش؟ با عجله نگاه به برگه ابلاغ انداختم. برگه ابلاغ با سمت دبیر تعلیمات دینی صادر شده بود. سن و سالش، به دختر بچه دبیرستانی می‌آمد تا یک دبیر! آخر این را برای چه فرستاده‌اند به این مدرسه! آن هم دختری به این زیبایی و قطعا بی‌تجربه.

- گفتم سلام!
اینبار سلام گفتنش را با عشوه و ناز بر زبان آورده بود و به صدایی بلندتر. من تازه به خودم آمدم که جوابش را نداده‌ام.
- سلام خانم، بفرمایید! بفرمایید بنشینید!
نشست و با لبخندی ماندگار بر صورت، همانطور نگاهم کرد. یکبار دیگر به برگه ابلاغ نگاه کردم و متعجب گفتم:
- این نامه، مربوط به خود شماست؟!
ابروهایش را بالا داد و گفت:
- منظورتون چیه! یعنی به من نمی‌آد که دبیر باشم!
و خندید. صورت بزک کرده‌اش بر زیبایی‌اش افزوده بود. هر چند چنین صورت زیبایی چه نیازی به آرایش دارد؟ نگاهی به ابلاغ انداختم و به لحن پرسش گفتم: خانم عسل گل‌نگار؟
مثل یک دلقک نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و رو به من کرد و با ناز و کرشمه گفت: توی این اتاق، فقط من هستم. هیچ خانم دیگه‌ای نیست. پس من خانم عسل گل‌نگار هستم!

و جمله آخرش را با عشوه هر چه تمام‌تر بر زبان آورده بود. خدایا به دادم برس، این دیگر از کجا آمده است؟! خوب شد در این ساعت از کار، هیچکس داخل دفتر نیست. دخترک ابله خیال کرده قدم به کاباره بزرگ شهر گذاشته. یعنی براستی نمی‌فهمد به کجا آمده؟! اصلا کدام عقب مانده ذهنی، به دستش ابلاغ دبیری داده است؟! آن هم تدریس درس شرعیات. این دخترک با این رفتارش، این بزک صورتش، چه چیزی را می‌خواهد یاد بچه‌های مردم بدهد؟
- اینطوری نگام نکنید! من بیست و یک سالمه.اما به نظر کوچیکتر می‌آم،نه؟!
- نه! نه! من حالا به این فکر می‌کنم که شما رو قبلا کجا دیدم؟
از شدت خنده ریسه رفت و گفت: من که قیافه شما یادم نمی‌آد. اما شما شاید سالهای پیش، از طرفدارهای پر و پاقرص من بودید، خودتون خبر ندارید؟!
دیگر نباید شک می‌کردم که این دختر دیوانه است و دیوانه‌تر از او کسی است که ابلاغ دبیری را به دستش داده و فرستاده‌اش به مدرسه من.
- دختر خانم، شما مثل هنرپیشه‌های هالیوود حرف می‌زنید!
- اتفاقا برای هنرپیشگی هم دعوتم کردند،‌اما من خوشم نیومد. نه فکر کنید از هنرپیشگی‌هااا؛ از آدمهاش خوشم نیومد. مثل یک عروسک با آدم رفتار می‌کنند. همه‌شون زود خودمونی می‌شن و می‌خوان که باهاشون دوست بشم و نسبت به حرفهای عاشقانه‌شون واکنش مثبت نشون بدم. منم خوشم نمی‌اومد با دستیار کارگردان و فیلمبردارا و آدمهای جورواجور بی‌ریخت،‌ زیاد قاطی بشم، برای همین هی خودم رو می‌کشیدم کنار. به من می‌گفتند تو در روابط توی کار، خوب حس نمی‌گیری و این توی بازیت هم اثر نامطلوبی داره. منم توی جوابشون گفتم: به درک که اثر نامطلوب داره. عوضش من حال مطلوب خودم رو حفظ می‌کنم. اینه که خوشم نیومد از فیلم بازی کردن و فیلم شدن خودم؛ دلم رو یه کاسه کردم و هر چه باداباد اومدم بیرون. بعدش هم....
تند و تند حرف می‌زد. اختیار فکش را از دست داده بود و به تلنگری از طرف من احتیاج داشت. میان حرفش دویدم:
- خانم!... خانم گل‌نگار! فکر نمی‌کنید، باقی حرفهاتون رو بگذارید برای یه وقتهای دیگه، بهتر باشه!
سر تکان داد و گفت: خب پس اجازه بدید، آخرش رو بگم.

_ بفرمایید!
_ من از بچگی توی مدرسه، علاقه زیادی به دبیرهای خودم داشتم. اونها هم من رو دوست داشتند و من هم شده بودم عاشق دبیری و درس گفتن به بچه‌ها. برای همین فکر کردم فقط کار دبیری می‌تونه من رو خوشحال بکنه. این شد که از آقای فخرایی که در ضمن، ایشون خیلی به من ارادت دارن، خواستم که من رو بفرسته به مدرسه.
حالا همه چیز دستم آمد. من تصویر او را داخل دفتر رئیس فرهنگ دیده بودم. روی جلد دو شماره از مجله دختران و پسران. با آن موهای افشان مواج در فضای پشت سرش، ‌انگار که باد میان موهایش افتاده باشد،‌ بر زیبایی چهره‌اش افزوده بود. اما حالا موهایش را به شکل مدور گیس کرده بود پشت سرش و چهره‌اش با آن تصویرهای روی جلد قدری تغییر کرده بود.

_ می‌دونید آقای مهران! آقای فخرایی موافق دبیر شدن من نبود. ایشون از من خواستند که منشی مخصوصش بشم. خیلی به من اصرار کردند. حتی وعده حقوق و امتیاز بالا رو بهم دادند. اما من فقط عاشق تدریس توی مدرسه هستم. برای همین پام رو توی یک کفش کردم که الا و بالله من فقط تدریس می‌خوام. تا اینکه بالاخره کارم رو درست کرد و این ابلاغ رو امضاء کرد و فرستادم اینجا! خب حالا قصه اومدنم رو که بالاخره باید می‌گفتم،همون اولش گفتم که بدونید.
- بله یادم اومد کجا دیدمتون!‌ روی جلد مجله دختران پسران!
به وجد آمد و گفت: ها نگفتم، ‌نگفتم که از طرفدارهای من بودید؟ وگرنه برای چی باید پولتون رو برای خریدن مجله خرج می‌کردید!
- خانم! من توی تمام عمرم، تا به حال، حتی یک شماره هم از این جور مجلات نخریدم!
‌- پس چطوری من رو دیدید و به خاطرتون موندم؟ شماره اون مجله‌ها مال سه سال قبل بود.
_ توی اتاق آقای فخرایی. مجله‌ها روی میزش بود.

_ آه، پس این جوری بوده!
و به فکر فرو رفت. لبخندی زدم و گفتم:
- امیدوارم، همانطور که آن سال، به عنوان دختر شایسته سال برگزیده شدید؛ دبیر شایسته‌ای هم برای مدرسه ما باشید.
خندید و گفت: آن وقت، تقدیرنامه‌ام رو باید از دست شما بگیرم!
آقای مجد آمد داخل دفتر و دخترک سر پا ایستاد و به او سلام کرد و دستش رو دراز کرد که مجد خود رو عقب کشید و با اشاره دست گفت: خوش اومدید! خواهش می‌کنم، بفرمایید بشینید!
دخترک نشست و متعجب برگشت به من نگاه کرد. انگار اولین بار بود که کسی پیدا شده بود که هنگام آشنایی با او دست ندهد.
- نگران نباشید، آقای مجد آدم مذهبی و مقیدی هستند.

 


6060

 

کد خبر 353856

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین