سی و شش سال زمان زیادی است، اما نیمه دوم هر سال، از همان شهریور ماه که روز هفدهماش میرسد و یاد میدان ژاله را زنده میکند، رویدادهای این دوره پنج - شش ماهه، تا برسد به پیروزی انقلاب، دست از سر ذهن برنمیدارد. حداقل من دوست دارم یاد آن روزها را کلمهآذین کنم. اما سخت است. چرا؟ چون برای نشان دادن آن تصویرهای کمنظیر با دهها رنگ دیدنی، نقاش ماهری نیستم. اما اعتراف به این ناشیگری دلیل نمیشود که خود را شریک گناه فراموشکاران کنم.
دیدن آن رنگها ممکن نخواهد شد مگر به زمینههای پررنگ این تابلو خوب نگاه کنیم؛ زمینههایی که در نزد سن و سالدارها فراموش میشود و یا به چشم جمعیتی انبوه نمیآید.
یکی از این زمینهها فروش شخصیت ما ایرانیان بود. این شخصیت فروخته شده بود، چون غریبهها گرامیتر از ما بودند. احترامشان بیشتر بود. حرفشان بروتر، سفرهشان رنگینتر، کیفشان کوک بود. اینها را وقتی میشود درک کرد که کارگر شرکت نفت باشی در آبادان زیردست مهندسهای انگلیسی، گماشتهای باشی، امربر مستشاران امریکایی، کارمندی باشی مادون یک تکنسین آلمانی، و یا نظافتچی هتل هیلتون باشی یا دربان هتل شرایتون که دولا شوی در برابر چشم آبیهای دکولته پوش مو بلوند یا سفیدپوستان فراگپوش پاپیون زده، شاید انعامی کف دستات بگذارند.
یکی دیگر از این زمینهها لالمانی اجتماعی بود. ویروس «هیس» به دهان همه سرایت کرده بود. امنیتیها سایهشان را به تعداد همه خانهها تکثیر کرده بودند. اما ستایش از شاهنشاه آریامهر برترین آزادی بود. همه مجاز بودند به خاندان جلیل سلطنت عشق بورزند. همه بلندگوها برای تمجید از انقلاب سفید شاه و مردم روشن بود. کسی خبر نداشت که یک جوان، در شمال غربی میدان توپخانه، پشت دیوارهای کمیته مشترک ضد خرابکاری، به خاطر داشتن یک اعلامیه تا خورده، زیر باران کابل خوابیده است.
زمینه دیگر حراج فرهنگ ملی بود. هر اندازه فاصلهمان با غرب کمتر میشد، متمدن و پیشرفته مینمودیم؛ و هر قدر به آداب بومی خویش نزدیک میشدیم، اُمُل و عقب افتاده نشان میدادیم. گریز از خود، بیماری نبود. شبیهسازی ارج و قرب داشت. وقتی دامن کوتاه با چشمها و حدقهها تشویق میشد، دختر دانشجو هم خجالت میکشید با روسری کوچک خود وارد دانشگاه شود.
زمینه دیگر تماشاچی بودن در اداره کشور بود. مردم تماشا میکردند میدان سیاست را. نمیشد پا را به این میدان گذاشت. قلم میکردند. یک حزب بود به نام رستاخیز که واجب بود همه عضوش شوند. یک مجلس بود به نام سنا که سناتورهایش را دربار برمیگزید. یک مجلس دیگر بود به نام شورای ملی که درِ صندوقهای رأیاش درست چفت نمیشد. یک نخستوزیر بود که شاه انتخاب میکرد و یک شاه بود که به ارث رسیده بود. مردم ایران حرفهایترین تماشاگران سیاست بودند.
زمینه دیگر اقتصاد کج بود. شیب داشت به طرف کمپانیهای بزرگ. میگویند با حدود پنج میلیون بشکه صادرات نفت، حدود 30 دلار، درآمدی حدود 22 میلیارد دلار، با جمعیتی حدود 34 میلیون نفر میشود خوشبخت شد. و خوشبخت هم بودند؛ اقلیتی در گوشه و کنار آن سرازیری میایستادند تا شریک پولهای سُر خورده شوند. و دلمان خوش بود مرغ هلندی داریم، قند بلژیکی، نارنگی پاکستانی، پرتغال اسرائیلی، سیب لبنانی، گوشت فرانسوی، آرد امریکایی، پارچه انگلیسی، تراکتور رومانی، پنیر بلغاری، کفش ایتالیایی و ... دروازهای داریم به نام تمدن بزرگ.
حالا کلمهها میخواهند این زمینههای پررنگ را نشان دهند، طوری که بشود مثل اصلش؛ و بعد بگوییم که چرا در این پنج - شش ماهه نیمه دوم سال به فکر میافتیم که درباره انقلاب بنویسیم. به هر حال سخت است. سی و شش سال میگذرد و همه آنهایی که 36 سال به پایین دارند، بلکه 40 سال، نه صدای خوردن چوب حراج را به فرهنگ ملیمان شنیدهاند، نه مزه سرخوردگی را با فروش شخصیتمان چشیدهاند، نه میدان سیاست منهای مردم را دیدهاند و نه تعریف دروازه تمدن بزرگ را در کتابهای درسی خواندهاند. اینان باید تابلوهای کج و کولهای که ما با این کلمهها میکشیم تماشا کنند. و سختتر شده است، چرا که زلال انقلاب با بزن بزنهای سیاسی، عطش روزافزون قدرتطلبی و شطرنجی شدن حکمرانی، به چشم نمیآید. میخواهیم بگوییم که با این همه سختی، بهانههای زیادی هست که دلبند انقلاب نجیب ایران باشیم.
از آب و برق و تلفن و راه و بهداشت و آموزش همهگیر بگیرید تا احترامات فائقه بینالمللی، فقط به یک بهانه اشاره میکنیم؛ و آن احترام به جان باختگان این انقلاب است؛ احترام به نخستین شهیدی که در خیابان بوذرجمهری تهران در 15 خرداد 1342 روی آسفالت افتاد، تا شهید شیمیایی چند روز پیش که آخرین نفساش را روی تحت بیمارستان کشید. به احترام اینان، انقلاب همیشه دوست داشتنی است.
یکی از این زمینهها فروش شخصیت ما ایرانیان بود. این شخصیت فروخته شده بود، چون غریبهها گرامیتر از ما بودند. احترامشان بیشتر بود. حرفشان بروتر، سفرهشان رنگینتر، کیفشان کوک بود.
کد خبر 393268
نظر شما