به گزارش خبرآنلاین، «نون نوشتن» نقطهنظرات محمود دولتآبادی درباره نوشتن و تجربیات و خاطرات سالهای نویسندگیاش است که به شکل یادداشتهای سالانه درباره کارهایی که کرده، انتشار یافته است.
به گفته دولتآبادی، این کتاب مهرماه سال گذشته برای دریافت مجوز انتشار ارائه شده بود که در اردیبهشت امسال با اصلاحیههایی مواجه شد و با اعمال آنها، در پاییز مجوز نشر دریافت کرد و حالا از سوی نشر چشمه به پیشخوان کتابفروشیها آمده است.
دولتآبادی نخستینبار سال 84 از نگارش این کتاب خبر داده و گفته بود، تصمیم دارد، تجربههای دریافتی خود را از نوشتن و آنچه را که از همان ابتدای کارش مکتوب کرده، گردآوری، ویرایش و منتشر کند. خود دولتآبادی این نوشتهها را «درباره داستان» توصیف کرده و دربارهی آنها گفته بود، آن چیزهایی است که یک نویسنده تجربه میکند و به آنها میرسد.
محمود دولتآبادی اولین داستان خود را با عنوان «ته شب» در سال 1341 منتشر کرد و «لایههای بیابانی»، «اوسنهی باباسبحان»، «ققنوس»، «ادبار»، «پای گلدستهی امامزاده»، «هجرت سلیمان»، «سفر»، «گاوارهبان»، «عقیل عقیل»، «آهوی بخت من گزل»، «کارنامهی سپنج»، «باشبیرو»، «تنگنا»، «دیدار بلوچ»، «جای خالی سلوچ»، «روزگار سپریشدهی مردم سالخورده»، «کلیدر»، «سلوک»، «روز و شب یوسف» و «آن مادیان سرخیال»، از دیگر آثار منتشرشدهی او هستند.
این داستاننویس که «گاوارهبان»، «عقیل عقیل»، «آهوی بخت من گزل»، «باشبیرو»، «دیدار بلوچ»، «روزگار سپریشدهی مردم سالخورده»، «کلیدر»، «سلوک»، «روز و شب یوسف» و «آن مادیان سرخیال» از آثار داستانی اوست، نگارش نمایشنامههایی را نیز در کارنامه خود دارد، متولد 10 مردادماه سال 1319 در دولتآباد سبزوار است. او سال 1340، دوره تئاتر را در کلاس تئاتر آناهیتا گذراند و تا سال 1353 به بازیگری در تئاتر ادامه داد.
به گزارش خبرنگار ما، نوشته های محمود دولت آبادی که از سالیان 1359 تا 1374 است به نوعی نه روزنوشت است و نه خاطره، معجونی است نوشتاری. محمود دولت آبادی در مقدمه بسیار کوتاهی در آغاز کتاب نوشته که خواسته هر آنچه در هر هنگام یادداشت کرده است، بدون تحریف یا تغییر در این کتاب بیاید.
***
دیروز ساعت پنج بعدازظهر، شنبه 20/1/1362 آخرین بند کلیدر از آخرین بخش (بخش سیام) به پایان رسید. در ترتیب جدید که پس از بازنویسی و در حین انجام بازنویسی صورت گرفت، رمان کلیدر به 10 جلد تقطیع و تنظیم یافت. البته رمان در پایان کار گلمحمد پایان میگیرد، یا بهتر است بگویم پایان گرفت. اما واقعیت تاریخی قهرمانان و وقایع داستان یک دوره مهم دیگر هم دارد و آن گم شدن خانمحمد، مسایل مربوط به بابقلی بندار و آلاجاقی، و غیره است که خود میتواند موضوع جداگانهای برای یک رمان دیگر اما پیوسته به کلیدر باشد.
در این مورد، بیش از دیگران، همولایتیهای من ممکن است متوقع باشند، چون آنچه در خاطر مردم سبزوار و پیرامون ولایت مانده است، عمدتاً موضوع بازگشت خانمحمد از عتبات و انتقام گرفتن از بابقلی بندار و دیگران است. بدیهی است نمیتوانم پیشبینی کنم که موضوع بازآمدن خانمحمد و برخوردهای او را خواهم نوشت یا نه، اما بعید هم نیست که روزی به صرافت نوشتن آن بیفتم یا واگذارمش به اذهان خوانندگان. در هر حال کار عمده من پایان گرفته است و حقیقتاً احساس میکنم که سنگینترین وظیفه خود را در کار ادبیام تاکنون انجام دادهام و بار را منزل رسانیدهام و نیز احساس میکنم از اینکه تولد یافتهام و زندگی کردهام و در این زندگانی رنجهای بسیار کشیدهام، پشیمان نیستم.
در واقع از چگونگی گذران زندگانیام با همه دردها، رنجها، ناکامیها و مصائب آن احساس ندامت نمیکنم. چون ممکن است این یادداشتها روزی در اختیار خوانندگان علاقهمند به ادبیات قرار بگیرد، لازم است مختصری درباره کلیدر، زمان نگارش و چگونگی آن همچنین دشواریهایی که در طول دوران نوشتن کلیدر برایم روی داده، بنویسم. اما پیش از آن ضروری است برای خواننده این یادداشتها به تصریح بگویم که من در زندگانی ادبیام هیچ استادی نداشتهام و در آینده، بهخصوص پس از مرگم هیچیک از کسانی که امروزه بهنحوی خود را کبّادهکش ادبیات معاصر حساب میآورند، حق ندارند برای من و در مرگ من اشک تمساح بریزند، چون هم الان از تصور آن دروغ تازهای که به خلایق خواهند گفت، احساس چندش و نکبت میکنم.
در واقع نداشتن استاد و راهنما و ابراز آن از طرف من، نه تنها افتخار نیست، بلکه بیان این نکته از طرف من اکنون نیز چون همیشه توأم با غبن و تأثر است. چون من در تمام عمرم به جستوجوی آموختن بودهام و حتی به دیدن کسانی که فکر میکردهام ممکن است بتوانند چیزی به من بیاموزند رفتهام. اما از ایشان و در ایشان چیزی بهجز حقارت و خودپسندی و تنگنظری نیافتهام. من باب مثال، در دورهای که من جوان بودم و استاد (!) میجوییدم، در حیطه ادبیات معاصر دو نفر بنام و آوازه بودند.
اولی از نظر من دو نقص عمده داشت، اول اینکه داستاننویسی نمیدانست و فاقد گوهر خلاقیت در داستاننویسی بود؛ دوم اینکه متظاهر بود و به آنچه بود و به آنچه هم که نبود، تظاهر میکرد؛ و نکته سوم اینکه آنچه میگفت و عرضه میداشت برای من بهعنوان جوانکی که از هفت سالگی مجبور بودم برای درآوردن نان و آب خودم کار بکنم و هنوز هم گرفتار سقفی برای خوابیدن و بسیاری مسایل دیگر بودم، جاذبه و صدقیت نداشت. بنابراین خود را همساز نظریات و روحیات او نمیدیدم و هیچ علاقهای به حضور در هفته روزهایی که او در کافهای که نمیدانم اسمش چیست، ترتیب میداد، نداشتم. پس از طریق ترجمههایی که از دومی خوانده بودم، بهسراغ ایشان رفتم.
اما وی را چنان یافتم که شاید در فرصتی جزئیات روحیات او را باز نویسم، بهنظرم رسید بیشترین بهره را از متون ترجمه ایشان و نثر درست و پاکیزهای که مینویسد، میتوانم ببرم و این خود بسیار بهتر و آموزندهتر بود تا ایجاد زحمت حضور من برای ایشان و طبیعتاً زده شدم و زدگیام تا حدود تمام اساتید ممکن و ناممکن(!) وسعت پیدا کرد...
نظر شما