من ابتدا به مدرسه ثریا و بعد مروی و دارالفنون رفتم. آن زمان، ما مدیری به اسم آقای محسن حداد داشتیم که مدتی هم معاون مدرسه بود. یادم هست که در دارالفنون همکلاسی به اسم اصغر چنگیزی داشتم که بلندبالا و درشت هیکل بود.
یک روز که او با دوستانش والیبال بازی میکرد، من هم در کنار حیاط در سایه نشسته بودم و تماشا میکردم. او به اصطلاح، آبشار زد و توپ آمد کنار من. بلند شدم و با پوتین تازهای که خریده بودم، توپ را محکم شوت کردم. توپ از قضا بالای شیروانی منزل مدیرمان آقای محسن حداد افتاد! آن جوان درشت هیکل هم آمد و با تحکم گفتاً: باید بروی و توپی را که خودت انداختهای، پایین بیاوری!
من هم به ناچار پوتینهایم را در آوردم و از دیوار آجری بلند آنجا با زحمت زیاد بالا رفتم و خودم را به بالای شیروانی رساندم. آقای حداد مستخدمی داشت به اسم آقای سردار که متوجه من شد. رفت و به آقای حداد گفت: بیا به داد این بچه برس! آقای حداد هم از اداره آتشنشانی که نزدیک مدرسه بود کمک خواست و آنها مرا با وسایلی از بالای شیروانی پایین آوردند. جالب اینکه بعد از پایین آمدن، آقای حداد مرا به دفترش برد و بهخاطر لیاقتی که در بالا رفتن از آن دیوار نشان داده بودم تشویق کرد و سه کتاب به من جایزه داد. تاریخ بیهقی، سفرنامه ناصرخسرو و یکی هم کتابی درباره زندگی شیخ اشراق. بعد، اصغر چنگیزی و دو نفر دیگر از دوستان او را صدا زد و تنبیه کرد. آنها هم برای من خط و نشان کشیدند.
آن رفتار خوب آقای حداد و کتابهایی که به من داد در علاقهمندیام به ادبیات و تاریخ، خیلی موءثر بود. استاد دیگری هم به اسم آقای بدیعالزمان همدانی داشتم که او هم خیلی فاضل بود و تأثیر خوبی در من داشت.
نظر شما