۰ نفر
۲۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۸

محمد رضا مهاجر

دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود. صدای تلویزیون می آمد.

داشت ربنا می خواند. یادش آمد هر سال این موقع خانه اش بود و داشت برای بچه هایش و شوهرش افطاری آماده می کرد.

گونه اش سرخ شد و قطره اشکی سر خورد و پایین آمد.

پرستار آمد، وقت تزریقش شده بود.

کد خبر 83641

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 7
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۳:۱۲ - ۱۳۸۹/۰۵/۲۱
    0 0
    خیلی قشنگ بود
  • حمیدی IR ۱۳:۵۷ - ۱۳۸۹/۰۵/۲۱
    0 0
    خیلی قشنگ و عالی بود
  • kamali IR ۱۴:۳۰ - ۱۳۸۹/۰۵/۲۱
    0 0
    زیبا بود
  • فتحی IR ۱۵:۰۰ - ۱۳۸۹/۰۵/۲۱
    0 0
    در حد جمله سازیه تا داستانک!
  • سامان پرتو IR ۱۹:۰۸ - ۱۳۸۹/۰۵/۲۴
    0 0
    بسيار زيبا بود . ذوق هنري خوبي داري اقاي نويسنده
  • مهدی عبدالهی IR ۱۸:۲۲ - ۱۳۸۹/۰۷/۱۶
    0 0
    مثال اوائل داستانک نویسی من بود.خوشحال میشم از نظراتتون استفاده کنم
  • سحر IR ۱۸:۱۸ - ۱۳۸۹/۰۹/۱۳
    0 0
    بسیار عالی و جالب بود