یک گزارش ویران از خسته‌خانه لاله‌های واژگون و فنچ‌های بی‌عروس‌- مرکز خیریه امام علی (ع)

ابراهیم افشار: زنجیرش کرده بودند بر تخت. محبوس ازل‌ها و ابدها. وای بر ما ای مسلمانان. که در اشک غرقه‌ می. هرگز آلاله‌ای نروئیده بود آن‌جا، که آلاله‌ها هم شرف اگر داشتند عطرآگین می‌کردند چشم‌های نسرین را. که بوی زخم، زخم‌های اساطیری، نچسبد این همه بر گلوی من و تو و هرکس، تا ابد؛ بر گلوی من که زیارت نامه می‌نویسم تا پاک شوم. نمی‌دانم آن کودک چهل‌ساله زنجزیری، چرا با نعره‌هایش و اشک‌هایش و شبنم‌هایش لباس آبی عروسی می‌خواست. او مگر چه تصویری از عروسی دارد. او چه تصوری از رنگ آبی دارد. چه تصویری از مادر دارد که همه‌اش از من مادر می‌خواست. ما.. در.... ما.... در ..... ما.... در. عروس بی‌غمزه، با آوای صامت، با حروفی زخمی که از حنجره‌ای اساطیری بر‌می‌خاست، گفت که به مادرم بگو بیاید مرا ببرد. گفت که دفعه دیگر برایش لباس آبی عروس ببرم. ضیافتی بود جماعت. ضیافت سیاه، ضیافتی که اسمش را نبر. ضیافت شادی‌های بوی عصر نوسنگی. انسان ریخت‌های زیبای بی‌گندم. حرامت باد قصرها و قیصرهایت. حرامت باد وان‌ها و جکوزی‌هایت. حرامت باد ران‌های به سیخ کشیده قرقاول‌ها و کبک‌ها. حرامت باد این مسلمانی.

فنچ ویران، به جای چشمش با دهانش، چشم می‌زد و کرشمه می‌آمد. با دهانی بی‌دندان و لب‌های خشک. دست کوچک لاغر‌اندامش را بالا و پایین می‌برد در هوای سیال خسته‌خانه‌ای که بوی کافور غسالخانه‌های ایلیاتی را می‌داد و به لالمانی غم‌انگیزی می‌گفت که یعنی سینه می‌زند. سینه سوگواری. عذرا دعا می‌کرد برایم، برایمان. که خوب شویم. دعایش را لیلای آسمان‌ها اجابت می‌کند. مطمئنم. او دعا می‌کرد که ما خوب شویم و وقتی ایشاا... می‌گفت، الف و شین و لام، از لای دندان‌های ریخته‌اش و لب‌های خشک برف آلودش می‌زد بیرون. می‌زد بیرون مسلمانان. که ما و شما خوب شویم. «ما و شما» وگرنه عذرا که خودش را از ازل همین شکلی به یاد می‌آورد؛ بسته در زنجیرهای بی‌کسی. دو روز یک‌بار باید لباس‌هایش سوزانده شود. و مسلمانان راحت بخوابند. که مسلمانان پول نمی‌دهند که عذرا لباس‌های تازه چیت گلدار بپوشد. و مسلمانان پول نمی‌دهند که عذرا دائم غذای خوب بخورد. و مسلمانان پول نمی‌دهند عذرا عروسی کند.

می‌گوید بلدم غذا درست کنم ابراهیم. همه‌اش تکرار می‌کند «‌بهش بگو تو».

بهش بگو تو. هی روی تو تکیه می‌کند. بهش بگو تو. صدبار می‌پرسد اسم خودت چیه. اسم خودت چیه، من اسم ندارم عذرا. من شرف ندارم. من علی و پوریا و تختی ندارم. می‌پرسم دوست داری عروس بشی عذرا. روی تخت‌های کوچک تک‌نفره جماعتی اساطیری، با چشم‌های از حدقه درآمده، جیغ می‌زنند. نمی‌دانم جیغ شادی است یا جیغ غم. یا جیغ توهم عروسی عذرا است، که فهمیده‌اند، با حس‌های غیر‌پنجگانه راز آلودشان. عذرا می‌گوید: «آره.» می‌گوید آره. معلوم است که همه دوست دارند عروس شوند. می‌پرسم عروس کی؟ می‌گوید: «‌عروس داداش» دختران بی‌برادر، بی‌ناجی، بی‌مادر؛‌نمی‌خوابند. این شب‌های تار، چه موجود اضافه‌ای است. با خود گمان می‌کنند که شب اصلا یعنی چه، خداوند چرا شب را در این جهان قرار داده. و باز علامه‌شان می‌گوید: «خداوند، دیگه تو این دنیا، چی قرار داده؟» می‌گویم خداوند در این دنیا، آن ماشین کوچک لاستیکی ملیحه را قرار داده که دو تا چرخش هم افتاده گوشه تخت و ما نمی‌توانیم سوار آن بشویم و فرار کنیم از این‌جا. فرار کنیم تا پیش مهدی باکری که مگر او به دادمان برسد با چشم‌های نجیب‌اش. فرار کنیم تا میگون و دو تا سیخ جیگر بخوریم که نمی‌دانی اصلا مزه‌اش چطوری است. تو حتی معنای خورشید را هم نمی‌فهمی. گفت خورشید همان دایره‌ای است که دور و برش چند تا خط می‌کشند. نگفت که خورشید، دل آدم‌های یخ‌زده را گرم می‌کند نگفت که خورشید، اسم مادر من است. دایره دانستگی‌های او، فقط یک زنجیر است و یک تخت‌خواب. حداکثرش یک عروسک پلاستیکی درب و داغون. که فقط با او درددل می‌کند. حداکثرش چند تا پرستار زحمتکش که از بوی آن‌جا، از جیغ‌های آن‌ها، از نداری‌شان، از حسرت‌های‌شان، به ستوه آمده‌اند اما عاشقانه کار می‌کنند. دایره دانستگی‌های گل‌اندام، همین است و همین. او نمی‌داند که در بیرون از سالن و درهای قفل شده، خورشید چه شکلی می‌تابد. مردم صبح‌ها سوار مترو می‌شوند. عصرها به ماه نگاه می‌کنند. شبها بیفتک می‌خورند، ظهرها حساب‌های بانکی‌شان را فربه می‌کنند و نمی‌دانند که مدینه، حالا که اسم خورشید را یاد گرفته، امشب را نمی‌خوابد و فردا صبح زود، همگی دری قفل شده را می‌کوبند و در سکوت دم صبح از گل‌انگاری که کارگران معادن شیلی اعتصاب کرده‌اند و به یغلوی‌های‌شان می‌زنند. به مدینه قول داده‌ام لاک رنگی ناخن ببرم. به حدیثه قول داده‌ام النگو ببرم. به نسرین قول شرف داده‌ام گوشواره ببرم. اما ناهید التماس می‌کرد که برایش یک ضبط کوچک ببرم که با آن «نانای‌نای» گوش کند و کرشمه بیاید. نمی‌دانم حاجی آقا، مرد با معرفت آسایشگاه اجازه‌اش را می‌دهد یا فکر می‌کند مسلمانی‌مان به خطر می‌افتد.

آذر دمپایی می‌خواهد. لیلا ایستاده روی تخت‌اش و ابر بهار پیش چشم‌هایش لنگ می‌اندازد. آوای صامت و لحن‌ها و نعره‌ها و زوزه‌ها و کلمه‌های ویران‌اش می‌رسد به این‌جا که هادی‌اش را می‌خواهد. می‌خواهد عروسی بگیرد. هادی تهران است. شنبه می‌آید اما تا شنبه، قرن‌ها راه است. هزاران سال نوری طول می‌کشد تا هادی(کدام هادی؟) بیاید و او را ببرد برج سفید و به ارکستر فلارمونیک وین بگوید بزنید. ایشا... مبارک‌‌ بادا را ‌‌بزنید. داماد شاخ شمشاده را بزنید. عروس چقدر قشنگه را بزنید. اما لیلا، ناودان‌های همه جهان را در چشم‌هایش جمع کرده. عروسی‌ام را می‌خواهم. ای مسلمانان، چشمتان روشن. عروسک پسرکی که در دستش دارد زل زده است به لیلا. می‌دانم از او هم اشک درآید از شما در نمی‌آید. بروید یارانه‌های‌تان را بگیرید. بروید کارت بانک‌های‌تان را چک کنید. دروغ‌های شاخدارتان را بگویید. لیلا حتی یارانه هم ندارد. یارانه به او و بقیه 361‌نفری که همه‌شان با هم جیغ می‌زنند اختصاص نمی‌یابد، چون اسم‌شان در هیچ دفتری نیست. چون مادر ندارد. داداش ندارد. او فقط وقتی زنده است که کارتون تلویزیون را تماشا می‌کند و می‌فهمد که پلنگ صورتی یک روز حق آن‌ها را از روزگار و فلک می‌گیرد. الهی من به قربون پلنگ صورتی و تام و جری که تنها نجات دهندگان لیلا و اختر و حدیثه‌اند. صورتت را بیاور نزدیک تام! تنها تو هستی که به صورت آن‌ها لبخند می‌آوری. تنها تو، با جری.

اما جری هم نمی‌تواند البته کنار لب‌های خشک اقدس، شیاری به نشانه لبخند باز کند. او با صورت افتاده است روی تخت. آوار شده است. دنیا جمع شود و صدایش کند تکان نمی‌خورد. خفه شده است در زبری تشک. رو به زمین. اقدس، اقدس، اقدس، من آمده‌ام. چی‌چی آورده‌ام. نه، قهر است با جهان و آدمیزادش. قهر قهر تا قیامت. هرچه کلنجار بروی تنها یک جمله از آن حنجره تمام شده در می‌آید: «‌هیچ چی نمی‌خوام» هیچ چی یعنی من. یعنی تو. یعنی همین چیزی که به گلوی من چسبیده است و تا عمر دارم کنده نمی‌شود. هیچ چی یعنی چشم‌های گود افتاده پریسا که 45‌سال است ملاقاتی ندارد. 45‌سال.

صدایی کنار من، وزوز می‌کند. صدای ناشناخته پر از گلایه و ستمدیدگی. «این‌ها یک شکم سیر مگر بیشتر می‌خواهند؟ لباس‌های‌شان را نگاه کن» این زبان مخفی یک پرستار است شاید. امیدوارم حاجی ناراحت نشود. همه می‌دانند که او زیر بار هزینه‌های این‌جا زاییده. شکم سیر و لباس‌های نو. چیت گلدار. وای بر ما ای مسلمانان. لاک و رژ و خط چشم و عروسک و ضبط و لباس عروسی، آرزوهای فانتزی ایشان است. عزیزه فقط غذای سیر می‌خواهد.

پریسا بلند شو. چشم‌هایت را پاک کن پریسا. تو را کجا پیدا کرده‌اند که 45‌سال است نمی‌دانی مفهوم مادر یعنی چه. لالایی‌هایش، شیرش، قربان صدقه‌اش.، شانه کردن موهایت، یاد دادن این که بلوغ را چگونه بگذرانی، عروس کردنت. شهربانو به همه پرستاران ، مادر می‌گوید. شهربانو البته تیزهوش است که معنی شکلات را هم می‌فهمد. شکلات می‌خواهد. در دنیای بی‌پنجره‌اش، مامانش را می‌خواهد که بیاید موهایش را نوازش کند، پس معنای نوازش را هم می‌فهمد. حتی سنجاقک‌ها هم با مفهوم نوازش، در‌آمیختگی ذهنی دارند. چشم‌هایش را نشان می‌دهد که قرمز شده از اشک. پس معنای قرمز را هم می‌فهمد. هر چشم قرمزی، نشانه فقدان مادر است. پس در اشک غرقه می. شاعر گفت که آدمیزاد وقتی اشک می‌ریزد شعرش ناقص می‌ماند و بغض‌اش نمی‌گذارد کلمه پایان یابد. شاعر گفت که این‌ها باید بروند حیاط و تخلیه انرژی. آن‌ها جواب دادند که حیاط چیست مگر. ما لباس‌های گلدار می‌خواهیم. تن‌شان باید پارچه‌ای باشد پر از گل‌های درشت بومادران، قرنفل و لاله واژگون. وای لاله واژگون. وای بومادران، حالا ساکت می‌شود شهربانو.

ساکت یعنی صبور. یعنی سین. یعنی سیس. سکوت، مثل سکوت معصومه. مثل تنهایی‌اش که قشقرق بقیه بچه‌ها عین خیالش نیست. توی یک اتاق تاریک تنها افتاده است با تختخوابی زنجیره شده. زنجیر نشانه آزادی است. یک عروسک پلاستیکی کهنه، دمر افتاده‌ کنارش. هیچ‌کدام با هم سخن نمی‌گویند. نه معصومه به عروسک و نه عروسک بینوا که نفسش بند آمده است. یک ماشین پلاستیکی هم دارد که دوتا چرخش جدا شده‌اند در جاده‌های غربت. هزار‌ سوال هم که بکنی معصومه سر به زیر است. فقط یک‌بار می‌گوید «نوشابه». حسرت نوشابه را دارد. نمی‌دانم زرد یا سیاه. نمی‌دانم زمزم می‌خواهد یا فرات. نمی‌دانم جیحون یا ارس. اما نوشابه می‌خواهد. نگاهش را دوخته به سارا. سارا که دست‌های یخ زده‌ام را در دست می‌گیرد و می‌بوسد. وای سارا این چه کاری است. او حتی از بوسه هم تصوری ندارد. بوسه، یک حرکت مکانیکی غریزی است برای او، برای او که هرگز زیر بوسه‌های مادر، خاکشیر نشده است. سارا نامه‌های زیادی نوشته است. سارا فقط می‌خواهد نامه‌ها را برساند دست خانوم پرستار. سارا نامه‌هایش را به من نمی‌دهد که ببینم چقدر شبیه نامه‌های گرد‌آفرید و شیرین است. وقتی نامه را می‌دهد، دیگر خالی شده است. دیگر به آرزوهایش رسیده است. نامه‌های سارا، بریده‌ای از صفحات یک مجله بی‌نام‌و‌نشان است. کاغذ خالی است. فقط بوی او را دارد، وگرنه سارا، بی‌واژه زندگی می‌کند. نامه‌هایش را پرستار باید بگذارد توی صندوق پستی تا برسد دست فرهاد، کنار بیستون. فرهاد تیشه‌اش را می‌گذارد زمین. می‌خواند: «‌در آه اشک غرقه می.» هیچ شاعری حین گریه، شعرش را تمام نمی‌کند. هیچ شاعری در وصف دخترکان بی‌پناهی که با شیلنگ غذا می‌خورند، وحتی طعم قیمه نذری امام حسین (ع) و عاشورا را هم نمی‌فهمند، غزل نمی‌گوید. شاعران از چشم‌های شهلا، تیر خورده‌اند. شاعر واقعی شاید همان نصابی بود که وقتی واکنش دخترکان یتیم را با تماشای کارتون‌ها و موزیک‌های تلویزیون تازه آسایشگاه دید، «رفت گریه کند، دیگر‌». این همان عبارت بهرام صادقی است که کاش قمقمه‌های خالی‌اش را از این‌جا پر می‌کرد. «رفت گریه کند،‌ دیگر.»

شاعر واقعی شاید همین آقا باشد که اسمش را نگفت و من اسمش را الماس گذاشته‌ام. همان که پاساژ و کار و بارش را ول کرده تا من واقعی‌اش را بین همین دخترکان پیدا کند. وقتی دیده متکا چپانده‌اند لای شیشه‌های شکسته پنجره که باد تو نیاید، رفته که پدر باد را دربیاورد! رفته تلویزیون خریده که بچه‌ها با دیدن تام و جری آرام شوند و آن نعره‌های بی‌پایان و بی‌مفهوم را با کرشمه‌ای این جهانی، عوض کنند. رفته خر یارو را گرفته که آقا به همه ملت یارانه می‌دهید، پس یارانه یتیمان و بی‌کسان و معلولان امام علی(ع) کو؟ رفته لابی کند که پول بیاورند. گفته این‌ها در هفته، دو دست لباس نو باید داشته باشند و همه‌اش را آخر هفته بسوزانیم. گفته هر مدینه‌ای، هر پریسایی، سالانه 60‌دست لباس می‌خواهد. چیت گلدار. با گل‌های بسیار درشت. پر از بومادران و قرنفل و لاله واژگون. در اشک و آه، غرقه‌می. شاعر اگر شرف داشت شعرش را ناتمام می‌گذاشت چون می‌گریست باید. مثل حاجی. که بعضی وقت‌ها بچه‌های آفتاب ندیده را به حیاط می‌آورد و ردیف می‌کند. وسط‌شان راه می‌رود. نازشان می‌کند. می‌گوید بچه‌ها امروز دعا می‌کنیم آدم‌هایی را که برایتان شیر و گوشت آورده‌اند. خدایا بچه‌های‌شان را سالم نگه دار. یتیمان رو به آسمان لایتناهی می‌گویند الهی آمین. کاش می‌دیدی خدا به آمین گفتن‌‌شان چگونه می‌نگرد.
حاجی راه می‌رود. عبایش در باد می‌رقصد. اختر خوشگله می‌گوید: «بایایی، بابایی، بابایی، به خدا بگو که من هم که بابا مامانم مرده‌اند، سر سفره بخشش‌اش آن‌ها را هم دعوت کند.» اختر خوشگله عین بلور حرف می‌زند. کریستال در هم شکسته، می‌گوید آم. آم. آمین و به آسمان می‌نگرد. همه آن 90 و چند نفری که مثل او مجهول‌الهویه‌اند، می‌گویند آم. آم. آمین و چشم‌های حاجی پر می‌شود و خالی نمی‌شود. اختر خوشگله و رفقایش 10سال است ملاقاتی ندارند. حاجی هر وقت می‌رود بخش، اول می‌رود سراغ بی‌کس‌ها. می‌رود سراغ فیروزه‌جون، کف می‌زند. کودک می‌شود و حرکات موزون انجام می‌دهد. رقص با گریه. مثل زوربا، فیروزه پرپر می‌زند.
فیروزه جیک جیک می‌کند اما فاطی قهر است. با دنیا و ظلماتش قهر است. با فرشتگان و عروسکان قهر است. خدایا خنده‌های فاطی پس کی خشکید. پرستار می‌گوید دیروز. از همین دیروز تا حالا بق کرده. با احدی جیک‌جیک نمی‌کند. دیروز مادر پروانه آمده بود. سر دخترش را شانه کرد. الهی من به قربونت. موس‌موس کرد. ماچ و موچ کرد. صورت پروانه را آرایش کرد. خط چشم زد. پودر گونه زد. ماتیک زد. فاطی بق کرده بود. فاطی لحظه به لحظه دید که پروانه چقدر خوشگل شد. فاطی دید که مامان پروانه، یک سیب سرخ درشت هم داد دست دخترش. دید که پروانه را آنقدر بغل کرد که له و لورده شود. انار آب لمبو شود. فاطی در سردخانه درون‌اش، یخ‌زده و قندیل بسته بود. دید که مامان خانوم، چقدر پروانه را بوسید و لیسید و خورد و رفت. از دیروز تا حالا، فاطی فهمیده که مادر یعنی چه. فهمیده که توی این ده سالی که ملاقاتی نداشته، حواها همه مرده‌اند. از دیروز، لب به غذا نزده. قاشق را انداخته آن طرف و گفته که تو دشمن منی. آنقدر نمی‌خورم تا مامان جونم پیدا بشه. وای که چقدر دلم آب لمبو شدن می‌خواهد. فاطی از دیروز با لبخندهای همیشگی‌اش قهر کرده. شده یک دخترک صورت‌سنگی. از عروسکش پرسید هی فلونی، من مامان ندارم؟ هی فلونی، مگه آدم‌ها هم مامان دارند؟ هی فلونی، پس این چی بود که پروانه رو درسته قورت داد. فاطی دیشب یک ثانیه هم نخوابید. پنجره هم نداشت که به ماه بگوید بیا تو مامانم باش. بیا انگشت‌هایم را لاک بزن. جان مادرت، جان مادرم. و شاعر در اشک و آه غرقه می. حاجی در خیسی صورت، غرقه می. من در دوزخ غرقه می. می. می‌شوم. شاعر می. می می‌گوید: «باغبان دامن گل‌رها نکن و ...»

خدا نگیردشان دست، به روز مسکینی
که دست ما نگرفتند و می‌توانستند

کفش‌های لنگه به لنگه زمستان را نگاه کن. اطلسی‌ها را نگاه کن که از چشم‌های بی‌پناه سارا‌ فرسخ به فرسخ دورتر می‌شوند. ساعت کوکی پدر بزرگت را نگاه کن و بی‌زمانی پریسا را. می‌خواهم چون پیچکی دور گردن تو گره شوم و نظر قربانی‌هایم را بشکنم. وای سیبی قرمز اگر می‌زاییدم، پری نمی‌گریست «‌و من نمی. نمی . نمی . نمی‌مردم از بی‌پناهی مدینه وای بر ما ای مسلمانان.»

عکس ها: امیر تبریزی

4747

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 13
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • شهلا DE ۰۰:۲۸ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    5 0
    براستی که وای برما , وای برما که چقدر خودخواه وبا دنیای اطرافمان بیگانه ایم , وای بر ما با ان ارزوهای تمام نشدنی مان و ..................................................!
  • بدون نام IR ۰۰:۳۱ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    3 0
    با تشکر فراوان . از خواندن متن شعر گونه ی شما متأثر شدم و اشک ریختم . ولی لازم بود در چند سطر ، آدرس ، تلفن ، موقعیت ، ساعتهای ملاقات و چیزهایی که برای آنها لازم دیدید ، ذکر کنید . شاید کسی بخواهد به ملاقات آنان برود .
  • مهرداد IR ۰۰:۳۹ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    2 0
    برادرم ازکارافتاده اعصاب وروان است ولی مادرم رضایت نمیدهد اورا به آسایشگاه ببریم
  • مسیح IR ۰۰:۵۵ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    3 0
    تلخ و گزنده بود.یادآوری خوبی بود.ممنون استاد افشار
  • باران IR ۰۷:۰۸ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    3 0
    جز در صفای اشک دلم وا نمیشود باران به دامن است هوای گرفته را ...
  • بدون نام IR ۰۷:۱۸ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    3 0
    دلم گرفت خدایا شکرت واسه سلامتی
  • زهرا IR ۰۷:۴۰ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    1 0
    چي بگم چرا خدا خودش يه كاري نميكنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • سعید IR ۰۸:۰۳ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    2 0
    با سلام و عرض خسته نباشید.لطفا" آدرس این آسایشگاه را برای بنده ایمیل بفرمائید.
  • بدون نام IR ۰۸:۵۷ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    2 0
    واقعا غم انگیز بود. ولی جمله پایین که تو متن بود رو یه بار دیگه ببینید "بروید یارانه‌های‌تان را بگیرید. بروید کارت بانک‌های‌تان را چک کنید. دروغ‌های شاخدارتان را بگویید." به خدا مردم معمولی تو ایران هم کم مشکل ندارند، چرا همیشه از این مردم نجیب طلبکارید. به خدا سطح زندگی توی ایران خیلی پایین تر از خیلی از کشورهای دیگه جهانه که به اندازه ایران سرمایه دارند.
  • مجنون IR ۰۹:۵۸ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    3 0
    واقعا لذت بردم.سلام بر انسانيت
  • بدون نام IR ۱۲:۱۳ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    2 0
    وای خدای من ...... خداوند به همه خدمتگزاران وارسته و صبور این مراکز صبر زیاد و عمر باعزت و سلامتی همیشگی و روزافزون بده. دست همتون درد نکنه که اینهمه زحمت میکشین...
  • رضا IR ۱۶:۰۰ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    2 0
    از راه دور دست شما رو بخاطر این نوشته میبوسم-یا علی
  • بدون نام IR ۱۶:۳۹ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۳
    0 0
    زنجیر نشانه آزادی است