ناچارم بنویسم در حالی که معتقدم کارخوب ، اثر خلاقه و برنامه موثر با مجموعه نقد ها و تعریف هایش شناخته می شود و من که درگیر این قصه بودم، می خواهم بی تفاوت به تماشای نقد ها بپردازم و تا جایی که انگشت اتهام به حیثیت مهمان های برنامه و آمال و آرزوهایشان نشانه نرود، می توانم خونسرد بمانم و حتی از نقد های غیر منصفانه لذت ببرم که چرا عده ای بدون آن که بدانند در پس پرده چه بوده ، تاویل ها و تفسیرهای صد من یک غاز تحویل دیگران می دهند.
کمی صبور باشید. ما خوب می دانیم آدم ها هندوانه نیستند و نمی شود چند کیلو بچه را به یک خانواده فروخت ، هر چقدر هم که هر دوسوی قصه در طلب این رسیدن باشند. ما خوب می دانستیم چون از وقتی قصه ی میلاد را شنیدیم و به سراغش رفتیم تا امروز درست چهار سال گذشته است. دقت کنید! چهار سال! و این رابطه در حد رابطه ی عوامل یک برنامه و سوژه نبوده که به مراودات طولانی تری ختم شد. مادر میلاد با تمام عشقی که به میلاد داشت آرزو می کرد بچه ی دیگری هم داشته باشد. بچه ای که راه برود ، حرف بزند، گریه کند . برای خانه نان بخرد و وقتی خسته از مدرسه به خانه برمی گردد ، مادر برایش غذا بکشد و به صورتش نگاه کند. این آرزو با چندین بار رفت و آمد به بهزیستی، محقق نشد که انصافا میلاد، خودش پرستاری می خواست و ساعت های زیادی وقت از پدر و مادرش می گرفت.
سال پیش میلاد به خاطر عفونت ریه که در بیماران سی پی با یک سرماخوردگی ساده می تواند به عاقبتی شبیه مرگ منجر شود، در گذشت و بعد بی قراری های این مادر از دیدن جای خالی فرزندی که 25 سال فقط گوشه ی خانه خوابیده بود و به سقف نگاه می کرد چند ماهی بود ما را به شنیدن این جمله عادت داده بود که اگر بچه ی دیگری داشتیم این همه تنها نمی شدیم.
پدر به خاطر سن و سال، دیگر حتی از خیر پرسش از بهزیستی گذشته بود و در جواب بی قراری های مادر می گفت وقتی می دانیم دیگر به ما بچه نمی دهند برای چه بپرسیم؟
حالا مثل یک کارگردان صحنه ها را کنار هم بچینید. پدر و مادری که از بچه ی فلج مغزی بهزیستی نه یک سال و دو سال، که بیست و پنج سال مراقبت کرده اند وهمیشه دلشان بچه ی سالمی می خواسته که مدرسه برود و راه برود و بخندد و بغض کند ، چه دلیلی دارد که شاهین را با آن صورت معصوم ، با آن رفتار معقول و آن نمره های بیست نخواهند؟ مادری که آرزو داشت بچه ای قرآن خوان داشته باشد ، چه دلیلی دارد شاهین را که شروع به حفظ کردن قرآن کرده ، نخواهد؟
طبیعتا با تجربه ی این همه سال کار خبری در بهزیستی، دیمی عمل نکردیم. مشخصات را با گروهی چند نفره در بهزیستی تطبیق دادیم . ساعت ها و ساعت ها و روزها و ماه ها نشستیم و سوال امروز شما را بارها از خودمان پرسیدیم. در مشخصات شاهین نوشته بودند: بچه ای بسیار خونگرم و عاطفی با سازگاری بالا که تنها آرزویش داشتن پدر و مادر است و طبیعی است مادری که سال ها در آرزوی شنیدن کلمه ی مادر بوده یا پدری که اگرنگاه میلاد برای دقیقه ای روی پوستر حرم امام رضا(ع) مکث می کرد ، شبانه شال و کلاه می کرد و صبح نشده ، پسرش را به حرم می رساند ، به حق می توانند همان پدر و مادرشایسته ای باشند که شاهین آرزو می کرده.
نترسید. برای این بچه اتفاقی نمی افتد. همان طور که آمار 25000 کودک بی سرپرست دل نگران تان نکرده. کودکانی که در شبانه روزی های بهزیستی ، شب را به صبح می رسانند و فقط در حسرت یک خانه گرم ، چشم هایی نگران و دست نوازشی هستند که مثل دستگاه های کپی بر سرتمام شان یک جور کشیده نمی شود.
اما برسیم به نگرانی آخرتان . می ترسید دو طرف از هم خوشش شان نیامده باشد؟ حق دارید. اگر پروسه ی فرزند خواندگی را کسی از آشناهایتان طی کرده باشد ، خوب می فهمید که این روند شبیه مراسم خواستگاری نیست.چه پیچ و خم ها و چه انتظارها که ممکن است با صبوری زیاد، به تحویل یکی از بچه ها ، به صلاحدید بهزیستی ختم شود. که طبیعی هم هست اگر این همه سخت گیری نباشد انتخاب ها سخت تر می شود. ممکن است بچه ای برده شود و بعد از چند ماه برگردانده شود که مثلا بچه ی درسخوان تری بدهید یا مثلا اگر می شود رنگ چشم هایش را عوض کنید . بدیهی است تسهیل انتخاب ها موجب شود تعداد زیادی از خانواده ها ، روی چند بچه ی معدود اصرار بورزند در حالی که اکثریت بچه های بهزیستی ، باب دل آدم های ظاهر بین نیستند. از آن طرف هم همین طور است .از سوی بچه ها این انتخاب کمتر صورت می گیرد. وقتی خانواده ای برای پذیرش بچه ای مصمم می شود دیگر بچه مال آن هاست.
این ها را نوشتم که بگویم نترسید. سرخود عمل نکردیم. ولی اعتراف می کنیم غافلگیرشان کردیم و به این کار رسانه ای می بالیم . کتمان نمی کنیم جذابیت های تصویری داستان برایمان مهم بوده . ببخشید اگر خوب دیده شدیم. آن قدر که یک ساعت بعد از برنامه ، تمام ماشین ها توی تاریکی شب ، بوق زنان پی ماشین پدر و مادر شاهین را گرفته اند. آن قدر که تمام مردم شهرک پردیس خیابان ها را چراغانی کردند. آن قدر که اهالی محل برای شاهین لباس خریده اند تا مهمان ناخوانده، شب را راحت تر بخوابد . آن قدر که شاهین قهرمان داستان ما ، وقتی صبح از خواب بیدار شده برای اولین بار دل پدر مادرش را لرزانده که:" می شود امروز هم پیش شما بمانم؟"
* کارشناس سوژه برنامه «ماه عسل»
5757
نظر شما