۰ نفر
۲۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۷

گذار از فرد به جامعه، گذارى است در آن واحد ناگزیر و خیالین.

 انسان ها به ناگزیر درون فرهنگ ها زاده مى شوند و هرچند فرهنگ از خلال یک فرآیند طولانى مدت از اجتماعى شدن و یا اکتساب، شکل مى گیرد که تقریباً در سرتاسر زندگى انسان ها ادامه دارد، اما واقعیت حضور انسانى در کنش ها ى اجتماعى- فرهنگى، سیاسى، اقتصادى و غیره حضورى «فردى»است و فردى باقى مى ماند. در نتیجه جامعه نیز کمابیش مفهومى خیالین است و خیالین باقى مى ماند. البته در اینجا بیش از آن که از «فرد»، مفهوم فلسفى و مدرن آن را که با «سوژه» انطباق دارد، در نظر داشته باشیم، «فرد انسانى» در رویکرد و معناى انسان شناختى آن را در نظر داریم. «انسان» موجودى است پیش از هر چیز «زیست شناختى» و ناگزیر به تبعیت از فیزیولوژى و بیولوژى خویش.

شکى نیست که «انسان بودگى»را مى توان تا اندازه اى، خروج از این موقعیت «طبیعى» و «زیست شناختى» تعبیر کرد و بر آن بود که میان فرهنگ و طبیعت، گسستى ریشه اى وجود دارد که انطباقى نسبى بر جدایى مفهوم انسان بودگى از حیوان بودگى دارد. در نظریه هاى انسان شناختى تلاش براى یافتن کلید رازگشاى این رابطه از ابتدا بسیارى از نظریه پردازان را به خود مشغول کرده بود: از کارکردگرایى مالینوفسکى که با تأکید بر تعیین کننده بودن واقعیت بیولوژیک انسان، فرهنگ را تنها پاسخى سازمان یافته(هر چند در رده هاى متفاوت، از ابتدایى ترین تا استعلایى ترین) به آن مى داند، تا نظریه هاى تفسیرى و نمادین که به باور آنها سلطه بدون رقیب دستگاه نمادساز زبان بر حیات انسانى، او را اصولاً از بازگشت به طبیعت ناتوان مى کند. رابطه فرد با جامعه نیز دقیقاً چنین پارادوکسى را مى سازد که آن را مى توان تا اندازه اى بر پارادوکس نخستین نیز منطبق دانست، با این تفاوت که طبیعت قاعدتاً و ظاهراً بیشتر خود را در چارچوب هایى «جمعى» تعریف مى کند تا در چارچوب ها یى «فردى». بنابراین چه به یک گسست در رابطه طبیعت/ فرهنگ باور داشته باشیم و چه به طیفى میان این دو، رابطه فرد با جامعه را، هر چند قابل انطباق با آن، اما باید در موقعیتى واژگونه با آن در نظر گرفت. بنابراین مى توان تصور کرد که گرایش «طبیعى» جوامع انسانى حرکت به سوى جامعه گرایى و گرایش «فرهنگى» آنها حرکت به سمت «فردگرایى» است.

این دو حرکت متناقض نیز در نقطه اى با یکدیگر تلاقى مى کنند که «قدرت» (در عام ترین معناى آن که به الزام نزدیک مى شود) در آنجا قرار مى گیرد و به مثابه ابزارى براى تعدیل در یک سو یا در سوى دیگر وارد عمل مى شود. از این دیدگاه، تمیز دادن میان آنچه ما «اکتسابى» مى پنداریمش و آنچه «انتسابى» مى دانیمش، کار ساده اى نیست. قومیت، زبان، دین و حافظه تاریخى در عین حال که مشخصات فرهنگى اى هستند که باید از خلال فرآیند ها ى آموزش به فرد منتقل شوند، اما در انتقال آنها نوعى «التزام» مشاهده مى شود که مى تواند آنها را در ردیف مشخصاتى انتسابى قرار دهد. دراین حال عدم تبعیت فرد از جامعه براى پذیرش این مشخصات فرهنگى، عموماً بیش از آن که مساله اى فرهنگى باشد مساله اى مربوط به حوزه قدرت است. انسان شناسى در اصرارى که بر حمایت از تنوع در برابر یکپارچگى دارد، شاید ناچار به دفاع از فرد در برابر جامعه نیز باشد. با این وجود مشکل در آن است که پیش از خروج فرد از موقعیت فردى او، ما به ندرت مى توانیم از موقعیتى فرهنگى سخن بگوئیم و اصرار در باقى ماندن در واحد فردى ما را به ناچار به سمت گرایش ها یى روانشناختى سوق خواهد داد.

این همان چیزى است که در مکتب انسان شناسى روانشناختى، یا مکتبى که در دهه ها ى ۱۹۵۰ و۱۹۶۰ در آمریکا به مکتب «فرهنگ و شخصى» معروف بود، نیز به وجود آمد (که به این موضوع در یکى از تکه هاى آینده خواهیم پرداخت). در متن کوتاه زیر از میشل لیریس (Michel Leiris) انسان شناس فرانسوى (۱۹۹۰- ۱۹۰۱) که از کتاب او با عنوان «پنج طرح مردم نگارى» (۱۹۵۱) برگرفته شده است، رابطه میان شخصیت فردى و فرهنگ اجتماعى به بحث گذاشته شده است: «از نقطه نظر روانشناختى، فرهنگ یک جامعه شامل تمامى شیوه ها ى اندیشه، واکنش ها و رفتارهاى رایج مى شود که اعضاى آن جامعه از خلال آموزش یا تقلید کسب کرده اند و در میان آنها کمابیش مشترک است.
اگر از ویژگى هاى فردى بگذریم (ویژگى ها یى که بنابر تعریف نمى توانند «فرهنگى» به حساب بیایند زیرا امرى جمعى نیستند) نمى توان انتظار داشت که تمام عناصر تشکیل دهنده فرهنگ یک جامعه را در نزد همه اعضاى آن جامعه بیابیم. هر چند برخى از عناصر فرهنگى عام هستند اما برخى دیگر به دلیل تقسیم کار اجتماعى صرفاً در تعدادى از گروه ها دیده مى شوند (تقسیم کارى که هیچ جامعه اى را گریزى از آن نیست، ولو آن که شکل ساده اى همچون تقسیم کار حرفه اى یا کارکردهاى اجتماعى میان دو جنس و گروه ها ى سنى را داشته باشد)؛ برخى از عناصر فرهنگى فقط در نزد یک خانواده دیده مى شوند، برخى دیگر همچون سلایق، عقاید و استفاده از بعضى از وسایل و ابزارها و غیره، ممکن است بین گروهى از افراد مشترک باشند که فاقد پیوند خاصى با یکدیگر هستند. این توزیع نابرابر عناصر فرهنگى به صورتى مستقیم یا غیرستقیم به ساختار اقتصادى جامعه مربوط است (و در مورد جوامعى که تقسیم کار در آنها پیشرفته است) به تقسیم آن جامعه به کاست ها و طبقات نیز ارتباط دارد.

فرهنگ، که بنابر گروه، زیرگروه و تا اندازه اى، دایره خانوادگى، قابلیت انعطاف کمتر یا بیشترى داشته و با توجه به ماهیت عناصر مورد نظر با اجبار بیشتر یا کمترى تحمیل مى شود، در سطح فرد، یک عامل اساسى در شکل دادن به شخصیت به حساب مى آید.
شخصیت را مى توان به صورت عینى بر مجموعه فعالیت ها و رویکردهاى روانشناختى خاص یک فرد منطبق دانست- مجموعه اى که بر محور یک کلیت اصیل سازمان یافته و خاص بودگى این فرد و قابلیت پیوند دادن آن با گونه اى شناخته شده را بیان مى کند- شکل گیرى شخصیت به چند عامل وابسته است: میراث بیولوژیک که بر شکل گیرى فیزیکى مؤثر است، هر فرد به هررو با مجموعه اى از رفتارهاى غریزى یا بهتر بگوئیم غیراکتسابى زاده مى شود (زیرا در واقع هیچ «غریزه اى» نیست که همچون یک نیرو عمل کند)؛ موقعیت ها ى تجربه شده فرد در سطح خصوصى چه در حوزه حرفه اى و چه در حوزه عمو مى و به عبارت دیگر تاریخ او، از هنگام تولد تا لحظه اى(احتمالاً متاخر) که بتوان از شکل یافتن شخصیت او سخن گفت؛ و محیط فرهنگى که فرد به آن تعلق دارد و از خلال میراث اجتماعى، بخشى از رفتارهاى اکتسابى خود را از آن کسب مى کند.

بدون تردید باید اذعان داشت که اگر از تفاوت هاى میان افراد بگذریم، تفاوت ها ى دیگرى که مى توان کمابیش به صورت خاص میان اعضاى یک جامعه نسبت به اعضاى سایر جوامع یافت، در حوزه رفتارهاى اکتسابى قرار مى گیرند و این تفاوت ها را باید بنابر تعریف، فرهنگى دانست. براى پى بردن به اهمیت عامل تمدن در شکل دادن به شخصیت کافى است که در نظر بگیریم که فرهنگ صرفاً به صورت میراث انتقال یافته از طریق آموزش عمل نمى کند، بلکه کل تجربه را به خود وابسته مى کند. زیرا در واقع هر فردى در یک محیط فیزیکى یعنى محیط زیستی_ جغرافیایى- و در یک محیط اجتماعى خاص به دنیا مى آید. و این در حالى است که محیط فیزیکى به خودى خود یک محیط «طبیعى» نیست و در بعدى متغیر یک محیط «فرهنگى» است، محیط مسکونى یک گروه، همواره به وسیله این گروه شکل مى گیرد، خواه این گروه اسکان یافته باشد (و براى مثال کشاورزى یا شیوه زندگى شهرى داشته باشد) خواه کوچ نشین باشد و عناصرى چون چادر و کلبه هاى موقت را در زندگى خود وارد کرده باشد؛ از این گذشته، روابط میان فرد و عناصر مصنوعى یا طبیعى محیط او، نه روابطى بلافصل بلکه روابطى فرهنگى (شناخت ها، باورها، فعالیت ها ) هستند.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 85791

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 8 =