محمد حنیف نویسنده پاکستانی است که رمانی درباره حال و روز کشورش در زمان ضیاءالحق نگاشته است. کتاب او برنده جایزه اول گاردین شده و به همین دلیل گاردین با او گفتوگو کرده است:
این اولین کار نوشتن شما بود؟
پیش از نوشتن این رمان مقالات بسیاری برای روزنامهها و رسانهها نوشته بودم. متن یک فیلم داستانی و چند تایی هم نمایشنامه به زبان اردو نوشتهام که یکی از آنها را رادیو بیبیسی به صورت نمایشنامهی رادیویی پخش کرده است. گهگاهی هم به صورت تفریحی شعر میگفتم. یک رمان ناتمام هم دارم که داستانش شرح اتفاقات بعدازظهرهای دلپذیر و طولانی تابستانی در دهکدهای گمنام است که از زبان یک پسر نوجوان روایت میشود. اما هیچ گاه بر اساس پلات کار نکرده بودم. بنابراین، این اولین کار داستانی من که ابتدا و انتها دارد محسوب میشود.
داستان شما چطور آغاز میشود؟
فصل اول با قهرمان داستان که جوانی به نام علی شقری است آغاز میشود. علی شخصیتپردازی ویژهای دارد. سرنترس دارد و باهوش است، اما یک عیب عمده دارد؛ یک بیعرضه و دست و پا چلفتی تمامعیار است. او درصد انتقام از بدخواهانش است اما قادر نیست به دوستانش بگوید دشمنانش چه جور آدمهایی هستند. او عاشق و دلباخته است اما نمیتواند آن را به زبان بیاورد. درست شبیه دوران نوجوانانی خودمان.
دشوارترین بخشهای کار چه بودند؟
خواندن آنچه که نوشته بودم و توقف در ایدهای که در ذهن داشتم. سوالاتی در ذهنم شکل میگرفت و مانع کار میشد نظیر این که آیا کسی اهمیتی به کتاب من میدهد؟ آیا خواننده خواهد داشت؟ گهگاه نمیدانستم کجا باید یک پاراگراف را تمام کنم. اما تصور میکنم، همانند خود زندگی، دشوارترین بخش ماجرا در پایان به تاثیرگذارترین بخش تبدیل میشود. دست به کار پرمخاطرهای زده بودم که عاقبتش را نمیدانستم. داشتم به جاهایی سرک میکشیدم که شناختی از آنها نداشتم. با این حال، بهمرور متن بهتر شد یا حداقل برای خودم روند کار سرگرمکننده و مفرح شد.
تحقیق در مورد موضوع داستانتان را چطور انجام دادید؟
کتابهای زیادی در مورد آن مقطع از تاریخ پاکستان خواندم، هم از نویسندههای پاکستانی و هم آمریکایی و متوجه شدم که پر است از دروغ و روایتهای متناقض. کتابهای بسیاری نیز در مورد ضیاءالحق وجود داشت. بسیاری از این کتابها را نزدیکان و دوستان صمیمی ژنرال نوشته بودند و از او شخصیتی خداترس و متواضع ساخته و او را مسبب فروپاشی و پایان اتحاد جماهیر شوروی معرفی کرده بودند؛ آن هم فقط با توسل به خداترسی و تواضع شخص ژنرال! سری هم به منابع محرمانهی سازمان سیا زدم که پر بود از اظهار فضلهایی از این که چطور آمریکاییها با حرفهگری و ایثارشان شووری سابق را به زانو درآوردند و در آستانهی فروپاشی قرار دادند. بنابراین، این نوع تحقیق را کنار گذاشتم و روایت خودم را تعریف کردم. سپس به بخشهای فنی کار رسیدم. توالی رویدادها و فصلبندی موقت و سیاهمشق صحنهها. اگرچه زمانی که در نیروی هوایی بودم تمام این کارها را انجام داده بودم، اما باید سری به سایتهای معتبر اینترنتی میزدم تا محفوظات قبلیام را زنده کنم.
چطور این کتاب به چاپ رسید؟
کتاب را برای چند نمایندهی بنگاههای انتشاراتی فرستادم که مرا تشویق به این کار کرده بودند. آنها از من خواستند برخی جاهای کار را اصلاح و بازنویسی کنم. یکی از آنها حتی وعده داد در صورتی که عنوان بهتری برای کتاب برگزینم، مرا میلیونر کند! بعد خانم الکساندرا از من خواست چند اشتباه تایپی را اصلاح کنم تا آن را به دست چاپ بسپارد. پس از اصلاح موارد تایپی، او برایم بیش از دوازده ناشر خارجی پیدا کرد.
آیا از کار راضی هستند؟
هیچ ناشر پاکستانی حاضر نشد کتاب مرا چاپ کند، چون به زعم آنها این کار بسیار مناقشهبرانگیز به حساب میآمد. وقتی نسخهی چاپ هند کتاب وارد پاکستان شد، جز نقدهای پراحساس و مبالغهآمیز و اینکه فروشندگان از روند فروش آن رضایت دارند چیز دیگری نشنیدم. حتی شنیدهام یک کپی غیرقانونی از کتاب در بازار موجود است و این که کتاب از سوی منتقدان پاکستان بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
آیا در کتاب بعدیتان در جستجوی خلق تجربهی متفاوت و بهتری هستید؟
قصد دارم تا برای کتاب بعدیام، بیشتر فکر کنم و به دنبال ایده بگردم تا کار بهتری از کار دربیاید. چون اولین بار بود که تجربه میکردم و نمیدانستم که مردم سراغم میآیند و ازم عکس میگیرند و انتظار دارند که حرفهای دلچسب و همخوانی از کتاب و زندگیام بزنم!
از سبک ادبی چه کسی الهام گرفتید؟
من آدم بسیار تاثیرپذیری هستم. وقتی پاراگراف درخشانی از یک کتاب میخوانم زانوانم شروع میکند به لرزیدن. در طی دو ماه و نیم گذشته از سبک نویسندگان متعددی الهام گرفتهام؛ از مارتین آمیس و ژانت دیاز گرفته تا جوزف اسمیت و یک نویسندهی اردوزبان به اسم اسد محمدخان. اما نویسندهی محبوب زندگیام ترومن کاپوتی است؛ اگرچه واقعا نمیتوانم سبک نوشتنم را منتسب به او بدانم. آخر من استعداد و ظرفیت آن ناهارهای طولانی را ندارم!
چطور شد تصمیم به نوشتن رمانی با موضوع پاکستان دوران ژنرال ضیاءالحق گرفتید؟
لحظهای که تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم دقیقاْ به یاد دارم. در دفترم در شبکهی بیبیسی لندن نشسته بودم و راشهای مربوط به گروگانگیری دبیرستان بسلان روسیه را تماشا میکردم. تمام کلاسهای مدرسه را با سیمهای خاردار بمبگذاری کرده بودند و انبوه دانشآموزان را در یک سالن تنگ و تاریک چپانده بودند و والدین وحشتزدهشان هم بیرون مدرسه، دیوانهوار چشم انتظار بودند. دوربینهای شبکههای مختلف هم این اتفاق را به طور زنده پخش میکردند. من که سابقهای طولانی در روزنامهنگاری داشتم، ناگهان به ذهنم خطور کرد که گزارش، تاریخچه و یا تحلیل از این واقعه چقدر میتواند عمق ناامیدی و یأس مردم را به تصویر بکشد؟ موضوع کتاب من هیچ ربطی به مردم چچن و یا دانشآموزان دبیرستانی ندارد. اما در آن لحظه بود که تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم. ابتدا ایده مبهمی در ذهن داشتم. به خودم گفتم حتماً داستانی در پس این قبیل اتفاقات است که دنیای ما به سمت و سویی میرود که چنین فجایع دهشتناکی رخ میدهد. البته وقتی دست به کار شدم و شروع به نوشتن کردم تمام این انگیزهها را از یاد بردم.
نظر شما