در سیر و سیاحت تاریخ، هنر ناب را نمییابیم، همواره هنرمندانی را میبینیم که از روزگار خود گفتهاند و فرزند زمانه خود بودهاند: از اوریپید تا بکت، از حافظ تا برشت. ماندگاری آنها در تاریخ همانا مرهون معاصر بودنشان بوده است. تاریخ و فلسفه در کالبد آثارشان آنجا رخ مینماید که جانی را در روزگارشان شفا دهد و رنج مردم زمانه شان را به تاریخ بسپارد.
محمد یعقوبی میخواهد فرزند زمانه خود باشد. دغدغه او نه ماندگاری در تاریخ، بلکه تصویر کردن بیواسطه مردم پیرامونش است. پس اگر پس از بارها بازبینی و ممیزی، اثرش پاره پاره، شخصیتهایش حذف و فضای صحنهاش ناچار به دگردیسی شود، پس نمینشیند، میخواهد سندی به جا گذارد از موقعیت تئاتر ایران در سال 1389. که اگر کارگردان، هوشیار و تجربهگر و جسور باشد، هر مانع و تنگنایی عاملی میشود برای درافکندن طرحی نو و ارائه تجربهای تازه. (هر مانع و تنگنایی؟ به راستی؟ تا کجا؟)
صحنه خالی است؛ تنها پرده مشبکی در انتها و چند صندلی در میانه. به جز این هیچ آکسسوار ثابت و متحرکی بر صحنه نیست. اغلب تصویری بر پرده انتهایی میافتد و فضای مناسب هر صحنه را میسازد. هرچند به تبع این صحنه خالی و ساده لباسها هم میتوانست سادهتر و بی پیرایهتر باشد. صحنه خلوت شده تا هم شکل و فضای کلی، بیواسطه قاب شود، هم بده بستان بازیگران همه بار رویداد نمایش را بکشد، هم فضای غالب بازی ـ اتاق بازجویی ـ جلوه بیشتری بیابد، هم اشتراک ذهنی و تصویری بازیگر و تماشاگر پرورده شود. و نیز این خود تابعی است از نمایشی که بسیاری از اجزای آن اسیر رای و نظر ممیزی، حذف و شکسته بسته شده؛ پس هماهنگی کلی اجزا نیز به حذف پیرایههای صحنه گرویده است. خلوتی خود خواسته و ابداعی، که تاثیر فضای خواسته کارگردان و نمایش را تشدید کرده. حتی بازیهای نور نیز خود در جهت تاکید و تشدید بیشتر این خلاء عمل میکند. چیدمان و ضرباهنگ نمایش و بازیگران، شکل از پیش آماده شدهای را بر ذهن تماشاگر تحمیل نمیکند. همه چیز طبیعی و روزمره است؛ یک واقعگرایی ناب و نو، همچون سایر آثار یعقوبی.
ممیزی گسترده اما، ناچار طرحهای تازهای به تئاتر ما افزوده است. قصه دگرگون شده و درام آشنای تئاتر جای خود را به روایت و فاصلهگذاری بدیعی داده که نه تنها به رخ کشیده نمیشود و دلآزار نیست، بلکه به راحتی روان میشود.
علی سرابی ـ بازجو ـ که نقش اولیه او به کل حذف و سپس دچار دگردیسی شده، پیش میآید و در گفتاری مستقیم با تماشاگر، به سادگی شکل و زوایای نقشش را روایت میکند. بازی نمیکند؛ آنچه قرار بود باشد و اینک اسیر تیغ ممیزی شده است حکایت میکند. در قطعاتی پارهپاره شده، گفتوگوها گاه در تاریکی و بیهیچ موسیقی و صدا و گفتاری بر پرده میافتد و گاه به سادگی و بدون ترفند بازیگری، مانند تمرینهای نخستین نمایش روخوانی میشود. حتی اغلب هر لحن و احساسی نیز در کلام بازیگر حذف میشود. البته گاه با زیرکی، سرابی و نمایشگران شمهای از سیر خلق بازی و شخصیتها را به نمایش میگذارند که همین کلیدی میشود در به کار افتادن قوای تخیل و تجسم تماشاگران.
پس تماشاگر شروع میکند در ذهنش هر آنچه را که قرار بوده، بازسازی کند و به یکباره در خلق و تکمیل نمایش شریک میشود. و عجبا که در این تجسم و بازسازی صحنهها چه استعدادی را در خود در مییابد. قوه تخیل و تجسم ما نه تنها مستعد میشود برای بازسازی قطعات گم شده، بلکه خلاق میشود تا بخشهایی را که حتی در روایت و لال بازی نمایشگران نیز نمیبینیم بجوید و آن را به قطعات موجود بپیوندد. حتی فراتر میرود و دست به کار بازیابی طرحها و ایدههایی میشود که شاید در تخیل نویسنده و کارگردان و نمایشگران نیز فرصت بروز نیافته بود. نمایش نود دقیقهای در طول و عرض، باز و بازتر میشود و ساعتها و روزها ادامه مییابد و گاه حتی به پایان نمیرسد. به آنجا می رسیم که شاید دایره نظارت سعی و سواری وارونه کرده و تاثیر آنچه را که با بازیهای پرحرارت و احساس بازیگران میتوانست به تماشاگر منتقل شود، ناخواسته و البته با زیرکی هنرمندانه کارگردان و نمایشگران، چند برابر به تماشاگر حساس و مشتاق منتقل کرده است.
و در این میان نباید نادیده گرفت بازیهای هوشیارانه بازیگران را که اگر درخشان و خودنمایانه نیست، چنان در سیر اساسی نمایش جای گرفته که به رغم حذفهای گسترده بر جان و روان تماشاگر مینشیند و مزه گس نمایش را تا مدتها با او همراه میکند. علی سرابی، با وجود ممیزی گسترده نقش بازجو، با همراهی صبورانه با گروه و فضای کار، یکی از یادگارهای ظریف بازیگری سالیان اخیر تئاتر ایران را رقم میزند؛ طراحی خوب کلام و بازی، سیر روانی مناسب، فاصلهگذاری ساده و به اندازه، طنازی دلنشین، و خط سراسری پیوستهای که حتی با وجود حذف گسترده و فاصلهگذاریهای مکرر، گسسته و پاره نمیشود.
میشود درباره نشانههای کار بسیار گفت: چشمبندها، پرده مشبک انتهایی، زمینهها و تصاویری که بر پرده میافتد، سایههای بازیگران که در پس پرده حرکت میکند و اشعاری که نیما میخواند... اما حق مطلب در این مجال کوتاه نمیگنجد و سزوار است اگر صفحات بسیاری بر آن پرداخته شود.
در پایان، بازجو خود به دام بازجوی جوان تازه رسیدهای افتاده، جواب پس میدهد. یگانه شدن بازجو و زندانی. بازجوی پیشین خود را محمد یعقوبی معرفی میکند. حال هر کس در آینه ذهن خود تفسیری از این پایان بر میدارد. یکی به صرافت میافتد که در درون هر یک از ما بازجویی نهفته است. دیگری به یاد حرف بازجوی کهنه کار به نیما میافتد: «دیر یا زود تو از اینجا میروی، اما من همیشه در این زندان میمانم.» یکی دیگر دریچهای باز میکند به رویدادهای سال 88 ـ دورانی که نمایش از آن برآمده؛ اگر تا به امروز بازجوی میانسال کارگردان بازی بود، حالا کارگردان اصلی، این بازجوی جوان تازه رسیده است. نگارنده هم به یاد شخصیت اصلی رمان «مرگ کسب و کار من است» روبر مرل میافتد که نویسنده، قصهاش را از نقطه دید اول شخص مفرد حکایت میکند.
با این وجود، به صحنه رفتن نمایش «نوشتن در تاریکی» در سال 1389 و شرایط حاکم موجود، یک اتفاق نادر و البته برآمده از امعان نظر بخشی از ناظران کنونی تئاتر کشور است. و پرسش اینجاست، زمانی که چنین نظر تساهلگرایی موجود است، چرا با ممیزیهای بیقاعده و دلیل، دست و پای گروه نمایش بسته میشود و به ناچار حاشیه و هیاهوی بیرونی گستردهای به راه میافتد؟
نظر شما