سیامک صدیقی: پررنگ ترین تصویر ما از کارتن خوابها، گونیهای بزرگ زباله است و تنی که تا نیمه توی سطل های آشغال سطح شهر خم شده اند و با وسواس لابه لای زباله ها را کنکاش می کنند.
ما بارها و بارها آن ها را دیده ایم، و شهر به لباس های وصله بر وصله آن ها و موهای ژولیده شان عادت کرده است. اما زندگی شبانه کارتن خواب ها داستان دیگری دارد. روایتی مرموز که رنگ تراژدی دارد.
بوستان هرندی؛ ساعت ۱۰ شب
ظروف یک بار مصرف، نان، پلاستیک و شیشه، عمده دسترنج روزانه کارتن خواب ها را شکل می دهد که توی گونی های شکم پر، روی دوش های نحیف می کشند و به سمت راه آهن، شوش، میدان امام حسین و... می برند؛ جایی که نخاله خرها و ضایعاتی ها چشم به راه آن ها هستند.
حجم بخشش شهروندان تهرانی به سطح های زباله، درآمدی ۵۰ تا ۱۵۰هزار تومانی برای کارتن خواب ها می شود، پولی که وقتی توی دست هاشان می نشیند، خرج کرد آن، آشکار است؛ حرکت به سمت بوستان های عمدتا جنوبی، گعده و دود.
ساعت ۱۰ شب شلوغ ترین پاتوق خیابان شوش، بوستان هرندی است و میدانی که بساط دست فروش ها آن جا حسابی سکه است و هر چه به نیمه شب نزدیک تر می شویم، کاسبی بیشتر بوی پول می گیرد.
بخش بزرگ بوستان هرندی در آغوش تاریکی فرورفته است، طوری تاریک که وحشت مانع از رفتن به دوردست های بوستان می شود. اما در بخش غربی آن، رقص آتش های کوچک فضا را تاحدودی روشن کرده و توی همین نور اندک می توانی کارتن خواب هایی را ببینی که کوله ها را زمین گذاشته اند و بستر شب نشینی شان را آماده می کنند.
نشئه بازی ژولیدهها
هر چه به نیمه شب نزدیک تر می شویم، بر جمعیت کارتن خواب های بوستان افزوده می شود، انگار طوری ژولیده پوش به بوستان تزریق می شود که دیگر جای نفس کشیدن باقی نماند. جماعت ۲۰۰ نفره کارتن خواب ها هر کدام جانمایی می شوند و بخشی را که ظاهرا در طول شب های پیشین به پاتوق شخصی شان بدل شده، اشغال می کنند.
فقط کافی است با چشم هاتان کارتن خواب ها را همراهی کنید، ابتدا گونی را روی زمین پهن می کنند، بعد با خماری به اوج رسیده ای که توی دست ها و صورتشان درد شده است، روی زمین می نشینند و با وسواسِ نفسگیری، «پایپ ها» را بیرون می آورند. شیشه های ظریف و کوچکی که قرار است نشئگی شبانه شان را تضمین کند.
پذیرش، تنها با «هم رنگ جماعت شدن»، میسر است. باید لباس های ژولیده بپوشی و خماری را طوری بازی کنی که باورت کنند. در غیر این صورت نه تنها از سوی کارتن خواب ها پذیرفته نمی شوی که ممکن است گرفتار «ساقی»ها شوی؛ حکمرانان نیمه شب بوستان هرندی.
روایت هایی که به نقطه نمی رسد
ساعت ۱۱ شب؛ کارتن خواب ها جاگیر شده اند و کسی حرف نمی زند. همه سرگرم آماده کردن تجهیزات شان هستند. فندک اتمی، پایپ و تهیه شیشه و هروئین با پول هایی که بوی زباله می دهد.
حالا بازار ساقی ها گرم شده است. ساقی ها پسران ۲۰ تا ۲۵ ساله ای هستند که با موتور توی پارک ویراژ می دهند و در برابر نگاه های خیره معتادها، سر تکان می دهند که یعنی: «بیا»
قیمت شیشه از ۵ هزار تومان شروع می شود که به اندازه یک بار مصرف است و برخی ها بسته های ۱۰ و ۱۵ تومانی می خرند. پایپ هم از ۲ هزار تومان شروع می شود تا نمونه مرغوب آن که به ۱۰هزار تومان می رسد. هروئین هم که به آن دوا می گویند، با نرخ اولیه ۱۲ هزار تومان قیمت می خورد.
کارتن خواب هایی که موادشان را تهیه می کنند، باز می روند سراغ خرده آتش هاشان و شروع می کنند به آغاز نشئگی. عطر نفس گیرِ پلاستیک سوخته، دود و تن هایی که مدت ها رنگ آب به خود ندیده اند، بوی غالب تجمع است؛ شیشه توی پایپ می نشیند و وقتی شعله حجیم فندک های اتمی به آن نزدیک می شود، دود توی پایپ می چرخد و با یک مکش، می رود توی ریه ها و از آن جا پخش می شود لای تمام سلول ها و کاری می کند که حتی یک لحظه هم حرف زدن نشئه ها بند نمی آید.
آن ها حتی نیازی هم به مخاطب خاص ندارند. یک بند حرف می زنند و اگر کسی هم نزدیک شان نباشد، اهمیتی نمی دهند. مهم روایت های ابتری است که باید از سینه شان بیرون بریزد و به انتها نرسیده، روایت جدید آغاز می شود.
دختران فراری که ساقی های پارک می شوند
ساعت به نیمه شب نرسیده، بوستان غلغله می شود «ز معربدان و مستان و معاشران و رندان». این لابه لا، پای بساطی های لبو و چای هم به بوستان باز می شود و کاسبی شان هم حسابی رونق می گیرد. چای و نبات، بیشترین بازار را دارد؛ کارتن خواب ها هر چه دارند امشب به صفر می رسانند. یا می کشند یا می خورند یا قمار می کنند. به مصداق شعر مولانا « خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر.»
یکی از کارتن خواب ها می گوید: اینکه پول همراهت باشد و خوابت ببرد خطرناک است. فقط کافی است یک خمار وارد پارک شود و بفهمد تو هنوز پول هایت تمام نشده است؛ آن وقت است که برای گرفتن پول ها هر نقشه ای به ذهنش برسد، اجرا می کند.
برخلاف ساعت ۱۰ شب که جماعت مردان بوستان را قرق کرده بودند، هر چه زمان جلوتر می رود، زنان کارتن خواب هم به بوستان تزریق می شود.
زنان کارتن خواب با مردان ژولیده و صورت های چرک مردشان، تفاوتی اساسی دارند. تلاش غلو شده آن ها برای شیک پوشی و آرایشی که می خواهند به پشتوانه آن طنازی زنانه شان را علی رغم بی مهری شیشه حفظ کنند، بسیار دل چرکین کننده است.
کم کم پای دخترهای فراری هم به بوستان باز می شود؛ دخترکانی که آن ها را توی باند خرده فروشی آورده اند و برای تامین هزینه مصرفشان مجبورند شب ها تا نزدیکی بامداد، به کارتن خواب ها مواد فروشند.
زمستان است
دو ساعت از نیمه شب گذشته است و صدای تق تق فندک ها یک لحظه متوقف نمی شود. کارتن خواب ها توی چرت کوتاه مدت نشئگی می روند؛ چیزی کمتر از نیم ساعت. و به محض اینکه چشمشان باز می شود و می توانند دست و پاشان را تشخیص دهند، می روند سمت ساقی ها. باز هم ۵ تومان یا ۱۰ تومان می دهند و تق تق فندک و...
سرما توی بوستان بیداد می کند. هر چه سردتر می شود، کارتن خواب ها بیشتر مچاله می شوند، توی خودشان فرو می روند و چروکیده تر به نظر می رسند. حالا روایت را خانم ها دست گرفته اند، و بیشتر ناسزا را رهسپار خانواده هاشان می کنند که آن ها را طرد کرده اند. اینجا طرد شدگی درد مشترکی است که همه فریادش می کنند.
آتش ها از رمق افتاده اند اما معتادهای بوستان هر لحظه نیروی تازه می گیرند؛ مهمان گعده های هم دیگر می شوند، با ضیافت چای لذت می برند و هم دیگر را به کامی از شیشه دعوت می کنند.
جایی در آغوش تاریکی، مخاطب صدایی می شوم، می پرسد: رفیق مایی؟
به صورت جوان-پیرشده روبه رو نگاه می کنم. می گویم: بله
و دست می دهیم.
می گوید: حیران دو کام شیشه ام
و من مبهوت واژه هایی می شوم که برای نیاز این گونه ادیبانه ادا شده است.
کسی سراغ ساقی ها را نمی گیرد
وقتی دم خور کارتن خواب ها شوی، می توانی با لهجه هاشان به سراسر ایران سفر کنی؛ و بیشترین شان جوان های غرب کشورند که برای کار و زندگی بهتر گرفتار تهران شده اند و شیشه، پاگیرشان کرده است.
دلتنگ خانواده ها هستند؛ حتی دلتنگ همسران و فرزندانشان که ماه ها و گاه سال هاست از آن ها بی خبرند، اما روی بازگشت باقی نمانده است. این چهره های چرک مرد و ژولیده با دندان هایی که نیست و صورتی که ۲۰ سال سالخورده تر از سن واقعی است، طرد شده اند.
روی یکی از صندلی ها می نشینم و به خواب نشئگی کارتن خواب ها خیره می شوم. چای فروشان بساطشان را جمع کرده اند و سرما به معنای واقعی نیرو گرفته است.
بار دیگر مخاطب صدایی می شوم که اثری از خماری توی آن نیست. با تحکم می گوید: برو روی آن صندلی بنشین. و انگشتش صندلی دیگری را نشانه گرفته که ۵۰متر دورتر توی سرما نشسته است.
اطاعت واکنش طبیعی دربرابر تحکم ساقی هاست. واکنشی که کارتن خواب ها هم آن را خوب فراگرفته اند. بلند می شوم و توی تاریکی سراغ صندلی خالی می روم که سرما روی آن نشسته است.
چند دقیقه بعد باز هم سر و کله همان ساقی پیدایش می شود. در لابه لای اضطراب صبحگاهی، با چند پرده آرامش می گوید: «جرم» با ماست، گفتم پاسوز ما نشی!!
و من به حضور منظم ساقی هایی نگاه می کنم که هر دو ساعت شیفت هاشان را عوض می کنند، نه مالیات و عوارض می دهند و نه نگرانی توی چهره شان راه می رود.
زباله، می خواند مرا
ساعت ۴ صبح، سرما به نهایت می رسد؛ کارتن خواب ها، قوز کرده و در خود فرو رفته خوابیده اند و هذیان جای روایت ها را گرفته است. ساقی ها در کمترین زمان خود را بالای سر تک و توک کارتن خوابی می رسانند که بیدار می شوند. و باز داستان پایپ و شیشه و تق تق فندک ها که کم و زیاد خودش را با بامداد می کشاند.
با عشوه سرخ رنگ خورشید، شب کم کم بساطش را جمع می کند و روشنی راه می افتد بین درخت ها و کارتن خواب ها. تکان ها آغاز می شود و خواب بریده بریده به انتها می رسد.
دست های کهنسال شده از سرما و اعتیاد، توی تاریک روشن هوا، نخستین چیزی را که جست و جو می کنند، کیسه های بزرگ زباله است؛ کیسه های خالی که باید تا غروب خورشید، شکم پر شوند و خماری کارتن خواب ها را تسکین دهند.
هنوز کارتن خواب ها خودشان را جمع نکرده، سر و کله رفتگران پیدا می شود، با جاروهای دسته بلندشان که قرار است همه نشانه های شب پیشین را جارو کنند.
۴۷۴۷
نظر شما