تو را که همه عمرمان رحمت الهی صدایت کردیم .پس چه شد؟چه شده آن بالا؟ کسی در غم سوگ عزیزش نشسته که ابرها این چنین می گریند؟ برای خاک تشنه مان تو را طلب کردیم. برای درختان خشکیده وکشاورزانِ چشم به راه. دعا کردیم و دخیل بستیم.قرارمان اماآهسته بود و پیوسته مثل همان رگبارهایی که بر ترانه هایمان می زدی. ترانه هایی که به زلف خاطراتمان بارید.باران! قرارمان با سهراب یادت هست؟
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
بله، مردم شهرم زیر باران رفتند اما مجالی برای جُستن عشق زیر این باران نیست.حواست هست باران که از این عید نه بوی عیدی می آید نه توپ و نه حتی کاغذ رنگی. چرا خون می باری ؟چرا تند می باری ؟ چرا اینچنین مهیب؟
این بغض چندین ساله حامل کدام پیغام برای مردمان سرزمین است که در این وانفسا ترکید وکوچکترین مجال سرخوشی با بهانه طلوع بهار را هم تو از ما گرفتی .افسوس باران افسوس از آنهمه خاطرات خوش که باهم داشتیم. افسوس از چترهایی که زیر تو بستیم. افسوس از خاطرات عاشقی.افسوس باران. افسوس که این مزرعه را آب گرفته.
نظر شما