به گزارش خبرآنلاین، پیدا کردن خانهای که همیشه همیشه به روی مردم محل باز بوده کار سادهای است، از هر کسی آدرس خانه «حاج آقا طباطبایی» را بپرسی، سریعاً نشانی آن خانه انتهای کوچه بنبست سعیدی را می دهد، کوچهای که تنها قابی از شهید آیتالله سعیدی و پسر شهیدش سیدحسن سعیدی را بر سر در خود میزبانی میکند. کوچهای که با همان خانه پررفتوآمد انتهای کوچه معروف شده و متفاوت. نه فقط اهالی محل که بزرگان نظام و علمای دین گاه و بیگاه مسیرشان به سمت این کوچه کج شده است.
اهالی محل هم انگار وقت شادی و غم بیتأمل و بیدرنگ میدانستند مسیرشان باید به کدام سمت برود، باید سراغ چه کسی را بگیرند و با چه کسی درددل کنند، مثل دانههای تسبیحی بودند که محبت «سیدِ محله» آنها را دوشادوش هم نگه داشته بود اما حال که یکسال از نبودن «حاج آقا طباطبایی»شان می گذرد، انگار کنید تسبیح شاه مقصود پنجاه سالهای از هم گسسته است. دیگر نه «حاج آقا طباطبایی» بلکه بغض نبودن اوست که گاهی دانههای تسبیح از هم جدا افتاده را به یکدیگر وصل می کند.
حاج آقا که رفت انگار سیل همه محل را با خود برد!
خانهای آجری به سبک و سیاق قدیم اولین توقفگاه مان در محله «آسیدمهدی آقا» است، آن طور که صاحبخانه میگوید ۳۰ سال همسایه و هم نشین حاج آقا بودهاند. زنگ در را که میزنم و اسم «آسیدمهدی طباطبایی» را میگویم، انگار دعایی را خوانده باشم، پیرزن محله بلافاصله خود را به پشت در میرساند، آن قدر سریع که با دیدن سن و سالش متعجبم کند. صحبت را آغاز نکرده، بغض میکند. چادر مشکی را محکمتر دور چهرهاش که ردپای پیری بر آن عیان است، میگیرد. «۳۰ سال است که اینجاییم، جز خوبی از «آقا» هیچی ندیدم. چی بگم؟ انگار سیل اومده و همه محل رو برده، همه محله رو برده...»
جملهاش شروع نشده، با بغض در صدایش، نیمهکاره میماند. صبر میکنم تا شاید سکوت، کمی بغض را عقب براند و توان صحبت کردن بیابد. نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «کار راه انداز بود، هیچ وقت دست مردم را رد نمیکرد، یه روز رفتم پیشش، مریض بود، همون روزهای آخر عمرشون بود، برای حساب خمس و زکات سال رفته بودم. گفتم این پول از آقامون مانده، دست به دست گردوند و هی پول را بخشید. بعد رو به من گفت شما پیر هستید، مریضی پیش می آید، پول دستتان باشد. باور کنید چند هفته نگذشته بود که که پایم شکست و به آن پول نیاز پیدا کردم. انگار به او گفته بودند و از قبل میدونست که این اتفاق میفته، حاج آقا خاص بود، یک مرد خاص»
دنباله حرف را میگیرد و به روزهایی میرسد که برای کمک به دیگری از حاج آقا طباطبایی کمک خواسته.«در خانه حاج آقا همیشه باز بود، هیچ نیازمندی دست خالی برنمیگشت. حاج آقا کمک میکرد و مردم هم قرضشان را کمکم پس میدادند.»
شهرت و محبوبیت «سیدِ محل»، تنها به محله و همسایههایش محدود نشده، آن طور که حاج خانم همسایه با تأکید خاصی بر کلمه «غریبهها»، اهالی محل را از غیرآشناها جدا میکند و میگوید: «دخترم! فقط به ما کمک نمیکرد. غریبهها هم میومدند، غریبهها! توی خونشون یه اتاق زنونه بود یه اتاق مردونه. همه به نوبت پیششون میرفتند و مشکلات را حل میکرد.همیشه خانه اش پر بود، حتی با وجود مریضی هم مهمونوازی میکرد.»
از روزهایی که همسایهاش به عنوان نماینده تهران راهی مجلس شده بود، میپرسم، دستش را بالا میآورد، مانند معلمی که بخواهد نکته مهمی را در ذهن شاگردش هک کند «وقتی مجلس رفت، فرقی نکرد، همون حاج آقا بود، همون حاج آقا ماند...»
در میانه صحبتش، دانههای اشک که همچون صاحبش نحیف بودند، از گوشه چشمش سرازیر میشدند و در میان خطوط چهره ردی به جای میگذاشتند. باز بغض دستانش را بر گلوی حاج خانم فشار داد، آن قدر که به رسم ادب عذرخواهی کند؛« برای ما مثل پدر بود، باور کنید الان که نیست قدرش رو بیشتر میدونند. محله بدون حاج آقا خاموشه، خاموش...»
نماینده مجلسی که حمام نمره میرفت
کنار املاکی محل که می رسم با تصویر «آسیدمهدی» بر روی دیوار میخکوب می شوم، گویی ارادت به سیدِ محله در این مغازه عیانتر است، می گویم خبرنگارم و درحال نوشتن گزارش درباره حاج آقا طباطبایی، شاید به رسم همان ارادت است که سریع بلند می شود و با احترام زیاد تعارف می کند روی صندلی بنشینم. املاکی محل از اراداتش به صاحب تصویر میگوید، اینکه هنوز بعد از یکسال آگهی فوت او را به رسم یادگار در مغازهاش نگهداشته تا روزهای بودن حاج آقا سیدمهدی طباطبایی که او را «حاجی» مینامد، در خاطرش بماند. منتظر سوالم نمیماند و میگوید: «۵۰ ساله که ما اینجاییم. من آن زمان بچه بودم. قشنگ یادمه چند بار حاجی رو دستگیر کردند، مأمور ساواک میومد وحاجی رو میبرد. حاجی رو خیلی دستگیر میکردند. حاجی مرد برجستهای بود. هر چی بگیم کم گفتیم. هر بار مشکلی داشتیم، پیش حاجی میرفتیم و حاجی مشکل رو حل میکرد. اصلاً خیلی از زن و شوهرا اختلاف خانوادگی داشتند و حاجی براشون مشکل رو حل میکرد. حتی میشد که ساعت ۲ نصفه شب در خونه حاجی باز بود، یعنی هر کسی کاری داشت، میرفت و با حاجی حرف میزد.»
مکثی میکند و لبخندی میزند، گویا نور خاطرهای ذهنش را روشن کرده باشد. «با اینکه حاجی نماینده مجلس بود، من گاهی وقتا میدیدم که خودش تنهایی میرفت این خیابون بغلی حموم نمره. خودش توی صف نونوایی و سبزی می ایستاد. فکر کنم تنها روحانیای بود که جاه و مقام براش مهم نبود، خیلیها تا به پست و مقامی میرسیدن، میرفتن بالاشهر اما تنها کسی که تکون نخورد، همین حاجی ما بود. کارهای محل رو انجام میداد.»
همان قدر که اهل محل برای دیدار و گرفتن مشورت از سید محلشان مشتاق بودند، علما و سیاستمداران هم راه خانه آسیدمهدی طباطبایی را به خوبی یاد گرفته بودند، آن قدر که به چشم آقای املاکی هم آمده باشد؛ «شخصیتهای مهم زیادی مثل آقای قرائتی، بچه های آقای هاشمی، آقای قالیباف و... اینجا میآمدند. از وقتی حاجی رفت اینجا خلوت شده و کسی اینجا نمیآید. فقط این نیست، حاجی که رفت رونق مسجد هم کم شده. حاجی صبحها بدون محافظ مسجد میرفتن، همه را به اسم میشناخت. حتی رفتارهای آدم را میدونست. در این حد به محل آشنا بود.»
حرف از سال ۸۸ و اتفاقات محل بعد از التهابات آن سال میشود، روزهایی که مخالفان دیدگاه سیاسی حاج آقا طباطبایی، از هیچ تندروی فروگذاری نکردند «حاجی همیشه میگفت اون کسی را که فکر میکنید از همه اصلحتره انتخاب کنید. توی مسجد که سخنرانی میکرد، بیشتر این حرفا رو میزد. اسم شخصی رو نمیبرد. بعضیها یک کدورتی با حاجی پیدا کرده بودند اما به گمانم اشتباه از بچهها بود. حتی اگر کسی به حاجی توهین هم میکردند، حاجی اعتنایی نداشت. گذشتشان زیاد بود.»
دین را به مردم سخت نمیگرفت
از ظاهر مغازهاش مشخص بود که سالهای زیادی را ساکن آن محله بوده است، صاحب خوش برخورد سوپری محل که برای ایستادن باید از عصایاش قوت میگرفت، محله را از روزهای قبل حضور آقا سیدمهدی طباطبایی میشناخت، همان روزهایی که شهید آیتالله سعیدی در همان کوچه بنبست، ساکن بود «حاج آقا رو از سال ۴۹ میشناختم. وقتی آیتالله سعیدی را شهید کردند، ایشون به محل آمد. امام جماعت مسجد ما شد و سالها پشت سر ایشان نماز خوندم. ایشون روحانی مردمی بود،. اگه ۵۰ تا روحانی مثل ایشون داشتیم، مملکتمون خوب بود، خیلی کارش درست بود. وقتی ایشون برای نماز به مسجد میرفت، خیلی شلوغ میشد و دیگه جای خالی نبود.»
انگار آن روزهای بودن آسیدمهدی را در ذهنش مرور میکند که یکباره میگوید: « به کاسب های محل گفته بود ظهرها یکربع بیایید مجلس برای نماز جماعت و بعد به مغازههایتان برگردید، خیلی دین را به مردم سخت نمیگرفت به همین خاطر همه کاسب ها میآمدند. برخی روحانیون خیلی طولانی نماز میخوانند اما ایشان این طور نبود.»
میپرسم حاج آقا دلتان تنگ هم میشود، نگاهم میکند و میگوید: «اصلاً از وقتی رفت خیابون تاریک شده، اول ماه رمضون که بیاد یکساله حاج آقا رفته، محلمون نور نداره، تاریک شده.» آن قدر با حس دلتنگی اینها را میگوید که ...
میوههای خراب را از کاسب بخر که ضرر نکند
نشانیاش را اهالی محل داده بودند، میگفتند اگر میخواهید حاج آقا طباطبایی را بهتر بشناسید حتماً سری به مغازه محمد لطیفی بزنید. نوشته روی شیشه مغازه قدیمی میگفت که کار صاحب مغازه تعمیرات و کانال سازی است. او هم مثل بقیه اهالی محل با روی خوش پذیرایمان می شود. نام حاج آقای محل که میآید پردهای اشک چشمانش را پر میکند، به روبرو خیره میشود و بدون نگاه کردن به من میگوید: «حدود ۲۵ سال پیش تا آخرین روزی که ایشون زنده بودند، من در خانهشان خدمت میکردم. این مرد، نوری بود که از سر این محل رفت.»
خیلی سریع خودش را به خاطرات ۲۵ سال همنشینیاش با حاج آقا متصل کرد، دیگر نیاز به پرسیدن سؤالی نبود. آقای لطیفی به فاصله یک چشم بر هم زدن چنان در خاطراتش غرق شد که انگار روبهروی خود حاج آقا طباطبایی نشسته و برای خود او خاطراتش را مرور میکند. «حاج آقا خیلی اهل آشپزی بود، مخصوصاً جمعهها خودش غذا میپخت. یادمه یکبار ایشون داشت از پلههای خانه بالا میآمد، چند نفر در حال غیبت یا گفتن حرف نادرستی بودند، حاج آقا برای اینکه، آنها با ایشون روبرو نشوند، شروع کرد به بلند بلند حرف زدن تا آنها متوجه حضور حاج آقا شوند. شاید پدر بچهها، این کار را نمیکرد که ایشون انجام میداد. هر سال از هزینه جهیزیه برخی دختران محل را برعهده میگرفت.»
سکوت میکنم و میگذارم، او ما را با خود به روزهایی ببرد که به فرمان حاج آقا طباطبایی، برای رفع و رجوع نیازهای مردم، مسئول یک کار تیمی شده بود. «من و ۴ نفر دیگر در دفترشان مسئول بودیم که وضع مردم محل رو بررسی کنیم. اثاثیه جمع میکردیم و به مردم میدادیم. این محل بعد فوت حاج آقا یتیم شد، حاجی زندگی خیلیها را تأمین میکرد، حتی اگر وقت استراحت بود، مردم زنگ میزدند و ایشون با روی باز جواب مردم رو میداد و نمیگفت که دیر وقته. مردم به جای اینکه به دادگاه مراجعه کنند، برای حل مشکل پیش حاج آقا میومدند. حتی زمانی که نماینده مجلس شدند، یک پاسدار برای ایشون گذاشته بودند، حاج آقا همون زمان گفت که من پاسدار لازم ندارم. همیشه نماز صبح و نماز مغرب را خودشون در مسجد اقامه میکردند. مثل مردم عادی برای خرید میرفت. وقتی از میوهفروشی خرید میکردند، میگفت اون میوه خرابها را برایم بگذارید، می دانید چرا؟ چون نمیخواست کاسب ضرر کند، میگفت اون میوه خوبها را که مردم میخرند. این جوری به کاسب کمک میکرد.»
وقتی حرف از روزهای نبودن حاج آقا میشود، قسم میخورد تا شاید این گونه عمق ناراحتیاش از جای خالی حاج آقا طباطبایی برایم روشن شود. «خدا میداند، به خاک پدرم قسم! انگار خاک مرده روی محل پاشیدن. اصلاً از جنب و جوش افتاده. نمیدونید عید فطر و ماه رمضون اینجا چه خبر میشد!»
حرفهای آقای لطیفی که تمام میشود، از مغازه کوچکش بیرون میآیم و اهالی محل را میبینم که هر کدام به کار خود مشغولند، هر یک به سویی مانند دانههای تسبیح شاه مقصودی که بعد از ۵۰ سال از هم جدا افتادهاند.
حاج آقا طباطبایی و استخاره های معروفش برای اهالی محل
خیابان ارجمندی راد را به سمت بالا میروم، فاصله از کوچه معروف محله دورتر میشود اما یاد آسیدمهدی انگار همه جای این خیابان و کوچههایش جاری است. در خانهای را میزنم، خانم محله وقتی می فهمد موضوع آسیدمهدی آقای طباطبایی است میگوید: «هرچه از خوبی ایشون بگم کم گفتم، خود من هر زمان استخاره لازم داشتم به خانه ایشان میرفتم، استخارههایشان همیشه برایم درست در میآمد، اصلاً اهالی محل به استخارههای ایشون اعتقاد داشتند، فرقی هم نمیکرد هر وقت استخاره میخواستی سریع اجابت میکرد و میگرفت.» میپرسم بی تعارف چقدر جایشان خالی است، میخندد و میگوید: «مرد بزرگی بود، حیف که رفت.»
بغض، بغض و بغض بر جای خالی «آسیدمهدی»
صدای اذان از مسجد موسی بن جعفر(ع) بلند می شود، اذان و مسجدی که بازهم تو را در این محله به یاد «سیدمهدی آقای طباطبایی» میاندازد، روحانی که هرجای محل میروی انگار هالهای از حضورش را باید ببینی آن قدر که ردپا از خود به جا گذاشته است. شاید همان حرف اهالی محل باشد. «آسید مهدی که رفت نور از محله سعیدی رفت.»
۲۱۴۲۱۴
نظر شما