فرهاد عشوندی: وقتی نام فرزند شهید رویشان نشست که کمتر از یک سال سن داشتند. آنها که هیچ کدامشان آغوش پدر را حس نکردند و پدر برایشان تنها تصویری بود که خودشان در باورهایشان ساختند و وزن سنگین فرزند یک قهرمان بودن را باید به دوش می کشیدند.
آنها حالا در میانه جوانی از پدرهایشان گفته اند. در کافه خبر این دو روایتهایی از پدرهایشان تعریف کرده اند. جایی از این گفت و گو زهرا کاوه که پدرش دلاور تیپ ویژه شهدا در کردستان بوده ، با بغض برایمان گفت:«یک حرف را علیه پدران مان نمی بخشم. آنهایی را می گویند پدر من اهل خانواده نبود که مدام بچه کوچک و همسرش را می گذاشت و می رفت جبهه. پدرم عاشق خانواده اش بود. این را در تک تک حرف های مادرم ، گفته های عمه هایم، خاطراتی که از روزهایی که از جبهه می آمد برایم تعریف کرده اند تمامش سرشار از عشق به خانواده است.»
این گفت و گو را در ادامه بخوانید.
کمی از آن حس بگویید که روایت شهادت پدر را شنیده بودید و کسی برایتان تعریف کرده بود؟
داوود کریمی: من ۳۷۵ مدل روایت شهادت پدرم را با اضافات، بدون اضافات شنیدهام!
بین بچههایی که آن موقع شهید شدند چقدر اختلاف روایت دارید؟
داوود کریمی: خیلی خیلی اختلاف روایت دارم. مشخص است اولا که سه چهار تا عکس داریم که مال نیم ساعت قبل از شهادت است. مشخص است که آنها چه کسانی هستند ولیکن میدانم که روایت کدام دقیقتر و منطقیتر است ولی خیلی هم موضعی ندارم که یکی میگوید ما بودیم و اینجوری شد. یکبار راهیان نور رفتیم. یک نفر آنجا بود که من نمیدانستم کیست ولی ما را میشناخت و خاطره شهادت پدر را تعریف کرد خیلی عجیب. از نحوه شهادت که بگذریم که پدرم ترکش به قلبش خورده...
حمیدرضا فرزاد: داوود جان من پدر تو را یک ساعت بعد از اینکه شهید شده بود، دیدم که بدنش کاملا سالم بود. یعنی جالب است که خیلی هم آرام خوابیده بود.
داوود کریمی: همان عکسهای بعد از شهادتش هست. همان پتوی راه راه سبز مشخص است. آن عقب شیخ حسین انصاریان و اینها بودند.
حمیدرضا فرزاد: این مربوط به آن پشت بود که جمیل آبادی و اینها این کارها را می کردند.
داوود کریمی: آقای تاجیک روایت دارند که حتی تابوتش را هم بین تابوتها گذاشتهاند که مشخص نباشد. روایتهای زیادی هست.
حمیدرضا فرزاد: الان ۳۱ سال است از داستان میگذرد و هیچ وقت نمیدانم به چه دلیلی از هیچکس نپرسیدم که عباس چطوری شهید شد؟ من یک ساعت بعد از شهید شدنش عباس را لای پتو دیدم و جالب هم هست که هیچ جا روایتش را نخواندم اصلا. یعنی حالا مثلا یکی بیاید بگوید که عباس اینجوری بود یا آنجوری بود. هیچکس به من نگفت عباس کریمی چطوری و کجا شهید شد. برای تو احتمالا روایتهای زیادی گفتند.
داوود کریمی: بله ولی از یک جایی به بعد دیگر آن حساسیت از دست میرود که کی چی گفته و چطوری گفته. آن اوایل خیلی جذابیت داشت هم برای خودم هم برای بقیه.
از چه زمانی برایت جالب شد که بدانی پدرت چگونه شهید شده؟ در چه سنی.
داوود کریمی: نمی دانم.
حمیدرضا فرزاد: وقتی عباس شهید شد احتمالا تو دوسال بیشتر نداشتی.
کریمی: اصلا یکسال هم نبوده. من خرداد ۶۳ بدنیا آمدم و پدرم اسفند ۶۳ شهید شد. ۹ یا ۱۰ ماهه بودم.
در چه سنی برایت جالب شد که بدانی.
داوود کریمی: نمی دانم. من الان واقعا یادم نیست که چه سنی برایم جذابیت پیدا کرد که چطوری شهید شده ولی خاطرات محوی که دارم این است که عموما چنین اتفاقی خیلی جالب است. این که خاطره برایت تعریف کنند یا بگویند چه شخصیتی بوده تا یک سنی خیلی جذاب است. اینکه هم شخصیت پدرت را بشناسی و هم با آنچه تعریف میکنند تصویرش را بسازی. مثلا شوخی میکرد ولی حجب و حیا هم داشت. اینجوری میگفت و اینجوری راه میرفت خیلی برایت جالب است. الان به سنی رسیدهام که ممکن است رفقایم را از دست بدهم درحالی که بچه دارند. خیلی به این نکته حساس هستم که برایش بگویم پدرش کی بوده است.
اولین جایی که حس کردی آخ پدرم کو؟
داوود کریمی: نه، من چنین حسی نداشتم. واقعا چنین حسی نداشتم. بگویم شاید یک عده ناراحت شوند. قضیه یک چیزی است که...
الان که کمبودش را حس می کنی.
داوود کریمی: کمبودش را بله. ولی میخواهم یک مثال مهدی همت بزنم. شما نسبت به بنز حس داری وقتی تا حالا توی بنز ننشستی؟ وقتی نداشتی نسبت به آن حس نداری. میفهمیدم که پسرداییام پدر دارد ولی من حسی نداشتم. چون همان دایی بود و شخصیتش جداست. حالا برای او شاید پدر باشد یا بقیه رفقایم، ولی من خیلی این حسی که میگویید را نداشتم. شاید از این عجیبتر اینکه من و مادرم در خانه تنها بودیم. در کاشان همه خانهها حیاطدار است و آپارتمانی نبود. بعضی وقتها از اینکه بیرون صدا میآید و چه خبر است، میترسیدیم. حتی میخواهم بگویم آن موقع هم فکر نمیکردم که اگر حالا پدر بود شاید ما نمیترسیدیم. برای اینکه نداشتی تا بدانی موقع چنین حسی چه اتفاقی برایت میافتد. یعنی حسی که اگر بود نمیترسیدی را حس نکردی که حالا بگویی الان که نیست، چه کنم. الان شاید بگویید به عنوان یک آدم معنوی که حضورش را احساس میکنی، بله بعضی وقتها کمبودش را احساس میکنم ولی واقعا من تابهحال حسی نسبت به پدرم نداشتم و حسی که شما میفهمید را نداشتم. همیشه یک بحثی بین بچهها داریم ما که اصلا پدر نداشتیم و نفهمیدیم سختی بیشتری تحمل کردیم یا امثال بچههایی که پدرانشان جانباز بوده و بعد از هفت هشت سال شهید شده است؟ او سختی بیشتری می کشد چون پدر را داشته و الان ندارد یا منی که اصلا نداشتم حس سختتری دارم که البته به جواب خاصی هم نمیرسیم!
اولینبار خانم کاوه چه زمانی با واژه پدر و نبودنش خو میگیرد و برایش سوال ایجاد میشود؟ اولین روایتهایی که درباره پدر شنیدید از چه کسی بوده است؟
زهرا کاوه: همانطور که کریمی گفت واقعا ما در بچگی چون نداشتیمش حس نمیکردیم که باید باشد. یعنی ما توقعی از بودنش نداشتیم که باید باشد. ولی همینطور که بزرگ شدیم مثلا فکر میکنم بعد از ازدواجم تازه در ۲۵ یا ۲۶ سالگی به خاطر موقعیتهایی که در آن قرار میگرفتم احساس میکردم که باید باشد. اگر بود، این کار را برایم میکرد تا این حد، بعد که بزرگتر شدیم به مراتب نیازهای عاطفی بیشتر داشتیم. شاید هم به خاطر این بود که من پنج تا دایی داشتم که دائم کنار ما بودند. یعنی پنج تا دایی من دقیقازندگی ما را به لحاظ نبود یک مرد ساپورت میکردند. داییهایم تا سن ۱۵سالگی با خانواده ما زندگی میکردند چون مجرد بودند . وقتی دبستان بودم اولین بار یکی از دوستانم که او هم فرزند شهید بود- ما به مدرسه شاهد میرفتیم- به من گفت که میدانی پدرت آدم معروفی بوده؟ من تازه آنجا فهمیدم که پدر من مثلا در مدرسه شاهدی که همه بچه شهید هستند کمی از بقیه معروفتر بوده. مادرم فضایی ایجاد کرده بود که ما بدانیم فرقی با دیگران نداریم. در مدرسه اگر معلمم از ما تکلیف نمیخواست فردا مادرم، معلمم را توبیخ میکرد که چرا از بچه من نخواستی و با بقیه فرق گذاشتی. مادرم چنین روحیهای داشت و تا وقتی دوستم به من گفت که پدرم آدم معروفی بوده من متوجه نشده بودم. به رغم اینکه من از بچگی در جمعها مقاله میخواندم و در مراسم پدرم پشت تریبون میرفتم و یادداشتی میخواندم و همه گریه میکردند ولی این ذهنیت را نداشتم که پدرم با بقیه فرق میکند تا وقتی دوستم به من گفت و من فهمیدم که پدرم سرداری بوده که یک مقداری مقامش در دنیا بالاتر از بقیه شهدا بوده است.
در مورد مقاله خواندن برای پدرت گفتی. وقتی اسم پدرت را سرچ میکنی یک عکس معروف از بچگی شما میآید. آن روز را به یاد داری که آن عکس کجا گرفته شده و حسی که داری برای خودت چه زمانی جالب شده و آیا خودت هم آن نوشتهها را نوشته ای یا فقط خوانده بودی؟
زهرا کاوه: وقتی بچه بودم همیشه متنی به من میدادند که بخوانم و دیگران گریه کنند و بفهمند که من یتیمی هستم و دیگران هم دلشان بسوزد و ترحم کنند. من همیشه سعی میکردم خودم را خیلی قوی نشان دهم که کسی به من ترحم نکند و مستقل بار بیایم. ولی وقتی بچه بودم آن متن را همیشه دیگران برایم مینوشتند. وقتی بزرگتر شدم خودم هم در آن دست میبردم. رشته ادبیات که رفتم، توانستم با متنها کمی کار کنم. یا وقتی کسی چیزی مینوشت یک جاهایی را حذف و اضافه میکردم ولی الان دیگر هر چیزی که جایی میخوانم درست است که از دوستانم مشورت میگیرم ولی معمولا خودم مینویسم. در مورد عکس ها؛ اوایل که در فضای مجازی پخش شده بود من کمی ناراحت بودم. چون من خیلی بچه بودم و آن موقع مقنعه هم نداشتم و در همان قیافه با همان لباس سپاه بدون روسری عکس دیگری دارم. گفتند که یک چیزی هم سرش کنید میخواهید عکس بگیرید چون لباس سپاه است. بعد آن چیزی که سر من کردند، بالایش چروک است! اوایل خجالت میکشیدم این عکس را در فضای مجازی میدیدم ولی بعد از آن این عکس نماد یک بچه شهید شد که ادامه دهنده راه پدرش برای دیگران است. شاید آن موقع برای من اینجوری نبود ولی برای مادرم که آن لباس را برای من دوخته بود شاید حتما چنین قصدی داشته. یادم می آید که آن موقع خیلی از فرزندان شهید لباس سپاهی سبز میپوشیدند با همین آرم سپاه. مادرهایی که چنین کاری میکردند و خیاط هایی که این کار را می کردند قطعا با یک هدفی این کار را می کردند ولی من الان متوجه شدم که آنها چه هدفی داشتند و الان به آن عکسم افتخار می کنم و دوستش دارم.
۲۵۲۵۸۲۵۸
نظر شما