۰ نفر
۱۸ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۶

شکایت از خود

 

تویی که وقتی نیستی، آزرده­ام...

تویی که بودنت، سلام و سلامت و سُرور است...

جز سلام، سخنی را نیاموخته­ام... وگرنه، این- همین سلام ساده- کمتر از آن است که نثارت شود.

چگونه پشت نوازش لرزان حروفِ رسمی، تو را که از محدوده رسم آدمها بیرونی، مقابلم بنشانم؟!

چگونه می­توانم با همین لبهای دوخته و جان افروخته، صدایت کنم؟!

نمی­شود...

نمی­شود عزیز دل!... این را بارها آزموده­ام.

در شبها و روزهای فراوانی که اندوهگین و خاموش، قلم را به صحرای کاغذ دواندم و شکستة ناتوانی، بازگشت؛ این را آزموده­ام.

وبلاگ، خوب است... اگر بتواند مرا با احساس خواندنِ تو پیوند دهد.

وبلاگ، خوب است... اگر به جای من، آرامش نگاه تو را احساس کند.

مگر می­شود بی تو ماند؟!

مگر می­شود در هزارتوی دنیایی که این روزها برایم ناآشناست، بی حضور ساده، صمیمی و شکوهمند تو، نَفَس کشید و سرفه­ای نکرد؟!

اینجا، هوا آلوده است...

هوا، بسیار آلوده­تر از آن است که عمر قناریِ نُدبِه، به دنیا باشد.

وقتی تو نیستی، آدمها کمتر از اندازه عاشق می­شوند... عاشقانه­ها ناقص می­مانند و آدمها نمی­فهمند که چشمهایشان نیز باید به راه دلها بروند... وگرنه، آدمها را باد خواهد برد... یا باد... یا یاد... یادِ چیزهایی که روز آمدنت، مثل حادثه­های تلخِ کودکی، فراموش می­شوند.

من به اندازه کافی، شرمنده­ام... اما تو از من گلایه نکن!...

سنگ و چوب نیستم... به اندازه کافی، خوب نیستم... اما این را می­دانم که جز در پناه اسم دلربای تو،«نیستم».

آنقدر مهربانی که امشب نیز زبانم را مجال نهادنِ بارهای سنگین داده­ای... اجازه داده­ای تا در پرده شب، شب آدینه، بنشینم و بی«اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ­الفَرَج»، سکوتم را به مهمانیِ گوش شنوای تو ببرم.

عزیز دل!

هزار و صد و چند سال، چند سال است؟

یک بار بنشین و بشمار... تا آتش درونم را باور کنی.

خوب نیستم... گاهی بدم و گاهی میانه­ام... مانند استخاره­های پدربزرگ که هنگام عهد قهر با پرچم هیئتِ تو می­گرفت!...

من، سایه اویم... بخش رنگین سایه­اش که بی­حرکت او، حرکتی ندارم.

میان من و او، هزار فرسنگ است.

او، برای آمدنت، ثانیه­ها را می­شمرد و من، جمعه­ها را... من، از پدربزرگ، کُلّی­ترم.

صبح­های جمعه که می­رسیدند؛ پدربزرگ، کتاب خواب را از نیمه­شب می­بست و گوش به رِیلِ اذان، تا صبح راه می­رفت... خودش که دیگران را در این حال می­دید، اسمشان را مرغِ پَرکَنده می­گذاشت.

میان من و او، هزار فرسنگ است.

پدربزرگ، در صبح­های جمعه، همان لباس روزهای جشن را می­پوشید و از درگاه هیئت، کنار نمی­رفت... مبادا که عبورت را نبیند.

میان من و او، چهار انگشت فاصله است... او، تو را«می­دید» و من، فقط از تو«شنیده­ام».

عزیز دل!

من، نوح و ابراهیم و موسی و عیسی نیستم... طاقت مرا دست کم بگیر!

تمسخرِ کشتی­سازی در بیابان، غرقم می­کند.

آتشِ عاشقانه­های پیاپی­ام، گلستان نمی­شود.

تور قدمگاه­های فراوان، مرا از صاحب قدم دور کرده­اند.

... و شِفای دل و جانم که تویی، به چشمم نمی­آیی.

وقتی تو نیستی، آدمها یادشان می­رود که بهترین راه فرار از مرگ، شهادت است.

بی­تو، غسالخانه، وحشتناک است... مرده­شو، هم­سفره کسی نیست... و مرده، هرچه فریاد می­کشد، کسی نمی­شنود.

بهار آمده است... گلها شکفته­اند... شکوفه­ها روییده­اند... من، هفت­سین را برچیده­ام تا زودتر سفره اِطعامِ آمدنت را بچینم... اما کجایی که دو دهه گمشده­ام را از کنار سفره آمدنت برداری؟!

کودک بودم، دوستت داشتم و نمی­شناختم و می­دیدمت...

نوجوان بودم، دوستت داشتم و نمی­شناختم و نمی­دیدمت...

جوان بودم، دوستت داشتم و می­شناختم و باز، نمی­دیدمت...

امروز، چه بر سرم آمده که سه داستان پیش را ناتمام، رها کرده­ام اما شناخته، نمی­بینمت؟!

ای کاش باز کودک می­شدم... هرچند، دیدن و نشناختن نیز رنج­آور است.

عزیز دل!

کیفرخواستی که پیش پای توست... در این نیمه­شب آدینه... عادلانه نیست.

کسی مانند منِ عاشق، تا کِی می­تواند تو را نبیند و عاشق سایه­ها نشود؟!

می­دانم که می­دانی... اما حال کسی را دارم که نشانیِ جایی را برداشته و برای نخستین بار، سر به کوچه­های ناآشنا گذاشته است...

می­دانم که می­دانی... اما حال کسی را دارم که در میان دریا، رهاست و می­داند که دست و پا زدن، او را بیشتر به درون می­کشد...

می­دانم که می­دانی... اما حال کسی را دارم که مدام فریاد می­کشد اما سرنوشتِ گُنگِ خواب­دیده مولانا منتظر اوست...

می­دانم که می­دانی... اما کِی و کجا، آدمهای اطراف، اینگونه بی­تعارف، نفرت را به هم هدیه می­کردند؟!

می­دانم که می­دانی... اما مگر می­شود در هجوم چشمها، چشمه­ها را تماشا کرد؟!

می­دانم که می­دانی... اما... می­دانم که می­دانی.

عزیز دل!

این رشته­های سپید، تار و پود سالهای گذشته­اند... سالهایی که زبانم، از تو گفت و چشمهایم باریدند تا دیگران بدانند که گفتنم، همگام باور است.

اینک، پناه­برده به پرده شب، به سوی تو آمده­ام... نیامده­ام، رَمیده­ام... از دیگران، نه! از خود رمیده­ام که مدام تو را یافته و گم کرده­ام.

عزیز دل!

در کدام روز تقویم نود، بلیتِ حجاز را حتی در صفی طویل هم نخواهیم یافت... چون تو چهره گشوده­ای؟

در کدام روز تقویم نود، زیر بالش سپید خواب شبانه­ام، دعوتنامه پیوستن به تو را خواهم دید؟

در کدام روز از تقویم نود، بهشت را به ایستادنِ کنار تو خواهم فروخت و از لَحَد، به اسم دلاویز تو برخواهم خاست؟

در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، وبلاگم را به پاس نخستین سخنرانیِ همگانی­ات به­روز خواهم کرد؟

در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، تازه­ترین شعرم را برای اصلاح، مقابل چشمهایت خواهم گذاشت؟

در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، همسایه تازه­اخراج­شده را به کار پیشینش خواهی گمارد تا آشنای کسی، جای کسی را اشغال نکند؟

...

در کدام روز، جشنها نیز هفته­گی و دهه­گی خواهند شد؟

...

آن روز، من کجایم؟... با توام یا بی­تو؟

 

 

 

 

 

 

کد خبر 141527

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • شهاب الدين IR ۱۳:۳۴ - ۱۳۹۰/۰۱/۳۱
    1 0
    سلام اينو كه خوندم حالم بدجوري منقلب شد يكم مامانم نگران شدن ولي يه جورايي حرف دل همه با امام زمانشون بود .خيلي ممنون.

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین