*نام این شعر یک پاراگراف است.
آن روز یادت هست که خدا
سوار قایق بادبانیاش
نوح را به دریا انداخت؟
................................................
آن روز یادت هست
که نهنگ را فرستادیم
برای صبحانه
پیامبری برایمان بیاورد؟
...............................................
آن روز یادت هست
که سیرک خستهی این شهر
مردی را به نمایش گذاشت
که مردگان را زنده میکرد
اما نمیتوانست
از گلولهی مأموران بگریزد؟
_________________________
_________________________
نشسته در طرف باد
نشسته در طرف ابر
نشسته در طرف غم
نشسته در طرف هم
چیزی نمانده به پریدن
پرندهی بیآشیان!
پاییز
برگ غریبیست
که بر سنگفرش قدم میزند
آرام
و تابستان
گیلاسی خیس از عرق
که اتومبیل نامرئیاش را پارک میکند زیر سایهای
بهار
زیباترینِ لیموها را / میان سینهاش دارد
[از این ایوان دیدهام
تو دیدهای؛
چشمچرانی بیآزاری
در روزگار میانسالی!]
وزمستان
پیرمردی سپیدموست
که پند میدهد سبز/ قصه میگوید سرخ
سر را به باد میدهد...به «گوشه»ای از«بیداد»
-«قمر بود و ...مرغ سحر بود و ...روزگار قجر بود
از خون جوانان وطن...هی!این لالهها...این لالهها را ببین!
یادش بهخیر رضا شاه!!
حالا
ما ماندهایم و همین پارک
این جوی آب و
آب باریکهای که نمیرسد به سر بُرج
این بُرجها را ببین!
هر روز یک نفر
خودش را
پرت میکند از آن بالا
تا
تا همین پایین! »
من که هستم؟
ما که هستیم؟
به چه دل بستهای که بالها را
جمع میکنی
زیر شانههات
نگاه میکنی به بلندی این درخت
که تازه سبز شده در دورها و... مردم تهران فکر میکنند همه سردردها
همه دردسرها...
میلاد من و تو
نه برج دارد نه بارو
نه به جنگ ماهوارهها میرود
ما یک تولد کوچک بدهکاریم به جهان
که حسابها را صاف میکنیم
توپری میگذاری در این قمار
من اشکی؛
خیابانها را
کوچهها را بُر میزنیم
و ایران را
میبازیم!
صبح است
بیرون میزنیم از این خاک
و در نخستین فرودگاه
خاطراتمان را
نشان مأمورها میدهیم
ما که... انگلیسی نمیدانیم
به اشاره میگوییم:
«بیوطنیم!»
مرداد90
نظر شما