غزلِغزلهای یزدان!
سایه به سایه
خواب است
که از چشمهای سیاه میگذرد
آب است
که فواره میشود
با شب
سر میگذارد به خیابان
[مواظب باش!
آن مرد
که از آسمان دارد ما را
نگاه میکند
میپاید دم به دم
[ گر چه به ظاهرش نمیخورد این حرفها!] پلیس است
دستِ هم را محکم نگیریم
دستِ هم را نگیریم
صدای قدمهاش
که نزدیک میشود
نزدیکتر]
ماه... میگذرد!
سایه به سایه
بیتاب است اتفاق
که میافتد
بلند میشود
بیتاب اند قلبهای ما
که مثل گربههای محتاط
پشت تیرهای برق
نبش کوچههای تاریک
پیش از رسیدن به سایهای
که چراغهای عقباش
روشن میشوند
خاموش میشوند
یک لحظه میایستند
انگار صدایی شنیده باشند،
بعد... از سینههامان
بیرون میزنند
کودکان
گربهها را دوست دارند
دنبالشان راه میافتند
کودکی از دهان تو
دنبالشان راه...
افتاده!
بلند شده!
زانوهایش خون...[آلوده به خوابهایم
افتاده توی جوی دهانت
بلند میشود
گریه میکند
کسی را صدا]
گربهها که نگاهاش میکنند
از کنارههای لبانت...«آه» میگذرد!
بیا تماماش کنیم
-زیادی قشنگ شد!-
برگردیم به چشمهایمان
بیدار شویم
صبح شده
خروس میداند که چه گذشته
هی میخواند
هی میخواند
دیگر نخوان خروس خسته! خروس جارچی!
اشکها
پلیسها[صبح است!]واقعیاند
و این ملحفه
ما را که نه،نه!
شاید جهان را- تنها- از چشمهای ما پنهان کند
این...این دستمالها
دستبندها[خروس خسته!]واقعیاند!
حالا
چشمهایت را ببند! سرِوقت...سرِوقت بخوان!
دیر که نمیشود!فقط... تصور کن!
رویاها
خوابها
هر چیز خوب
هر چیز که تو بخواهی
این سو
سوی پلکها
هر چیز بد
هر چیز آخر خط
هر چیزِ... ببین!
دستهای ما
دستهای ما
بیرونِ ملحفهاند
خروس جارچی!
شهریور90
نظر شما