روزبه کمالی، مونا سیفی: نمیدانم خبر دارید یا نه، اما در همین ایرانِ خودمان در روستایی کوهستانی و فقیر چند نفر از گرسنگی رفتهاند از دکلهای عظیم کابلِ برق بدزدند و بفروشند. مردِ میانسالی -که تازه از خواستگاری زنی جوان، تحقیر شده و جواب رد شنیده بازگشته- آنها را میبیند و میخواهد مانعشان شود. برق در روستا قطع شده است. یکی از سارقان که بالای دکل است از برقگرفتگی خشک میشود. آن که آمده جلوی سارقان را بگیرد، به دست یکی از آنها کشته میشود. حالا کسانِ دیگر هم سر میرسند. قاتل( امیرآقایی) فرار میکند. همکارش(پژمان بازغی) کتک میخورد و گرفتار میشود. اگر خبر ندارید بدانید که کسب و کار این آدمها مرگ است. آنها برای گریختن از مرگ در دام طبیعت خشن و سردِ پیرامونِ خود به شغلی مرگبار روی آوردهاند، و به ناچار از مرگ به مرگ میگریزند.
از اوایل فیلم «مرگ کسبوکار من است»تا پایان آن، که در برف و یخ و توفان میگذرد، جسد سوختۀ مردی روی کابلهای دکل برق بین زمین و آسمان معلق مانده است. کالبد سوختۀ سارقی ناشی و ناکام، که از فقر به دزدیدن کابلهای برق تن داده است. پسربچهها که در راهِ مدرسه بودهاند، زیر دکل میایستند و به جنازه خیره میشوند. نخست جسد سوخته را آن بالا میبینیم، بعد پسربچهها را که به آن نگاه میکنند.

آنگاه از کمی دورتر پسرها از برابر چشمانمان میگذرند، و جسد سوخته همچنان معلق است. همچنان هست. بچهها رفتهاند، اما ما هنوز نشستهایم و به این بیرق ِسیاه -که انگار نشانۀ شوربختی و سوگواری این آدمهاست- چشم دوختهایم. کودکان میآیند و میروند، ولی جسد سوخته پیوسته برجاست. سختیِ طبیعت و فقر، این دنیای کوچک را در دلِ جهان مدرن به روزگار انسانهای اولیه شبیه کرده است. دکلهای عظیم دارند، اما برق ندارند. آنها باید با طبیعتی سرد و بخیل و سختگیر بجنگند، که حتی ماشینهای سنگین نیز از مقابله با آن ناتوانند.
آدمها شاید بتوانند از یکدیگر بگریزند، اما نمیتوانند از این طبیعت مسلط بر همهجا و بر همهکس فرارکنند. امیرآقایی راهی طولانی را در حصارِ کوه با کودکش که از سرما نیمهجان شده میپیماید، و مدام به او وعده میدهد که: الان میرسیم، الان میرسیم. میخواهد از چنگ قانون بگریزد، اما به چنگ قوانین طبیعت گرفتار میشود. پس از آنکه راهی بسیار دراز را در برف و یخ و توفانِ مهلک میپیمایند، به آلونکی مخروبه که سقف آن ویران شده میرسند. مقصدی که آن همه برای رسیدن به آن تلاش کرده بودند- آنقدر که حتی دخترش در این راه یخزده و جان سپرده- خانهای از پایبست ویران است. مرد برهنه میشود و لباسهایش را روی دخترکش میاندازد، اما دیگر همۀ لباسهای جهان هم برای گرمکردن این کودک کافی نیست. امیر آقایی برهنه مانند انسانهای نخستین، مستاصل در آغوش برفها دراز میکشد. به خشونت و توحش طبیعت تسلیم میشود. با مرگش که به زودی فراخواهد رسید، او نیز جزیی از همین طبیعت بیرحم خواهد شد، و در آن مستحیل خواهدگشت.

پژمان بازغی و نیز سربازی که بر دوش اوست، هر دو با دستانی باز و چلیپاوار با دستبند به یکدیگر گره خوردهاند، و تقدیرشان به پیوندی محتوم و ناگسستتنی دچار است. آنها نیمهجان در دلِ برف به سوی مرگ پیش میروند- یادآور مکتیگ و مارکوس در فیلم کلاسیک حرص( جوزف فوناشتروهایم،1923)که با دستبند به یکدیگر زنجیر شده بودند، و نیز در تقابل با جغرافیا و اقلیم آن اثر که در کویر و گرما میگذشت. در برابر این طبیعت و سرنوشت قویپنجه و چیره، قانونِ آدمها بازیچهای خرد و منسوخ است. در بند این کوههای سربهفلک کشیده و مهگرفته و برفپوش جز قوانین سخت و تغییرناپذیر طبیعت هر قاعده و قانون و قراردادی فاقداعتبار است. زندانی و زندانبان، سارق و مامور قانون،کودکی معصوم و قاتلی فراری، ژانوالژان و ژاور همه یکساناند.معیار تنها سختجانی و خوشاقبالی است. هر که سختجانتر و یا خوششانستر است، بخت برخوردارتری خواهد داشت برای آنکه بیشتر زنده بماند.
لانگشاتهای متعدد از یخ و برف و ابر و مه، سرما و یخبندان را چنان ملموس میسازد، که ممکن است در سالن گرم سینما به خود بلرزی. نماهای نزدیک از چهرههای تکیده در سرما و هالۀ بخارهای دهانها رنج سنگین شخصیتها را چندان برهنه نمایان میسازد، که شاید نفس در سینهات سنگینی کند. این آدمها انگار هرچه بالاتر میروند و از زمین فاصله میگیرند، از عالم انسانی دورتر میشوند و به جهانِ توحش نزدیکتر.
نمیدانم خبر دارید یا نه، اما یک افسر نیروی انتظامی - مچالهشده زیر پتوی نازکش- دارد توی ماشین خرابش در گردنهای فراموش شده در محاصرۀ برف یخ میزند. یک مرد در ستیغ مرتفع کوه -که حتی گرگها را هم به آن راهی نیست، دختر منجمدشدهاش را زیر آلونکی که سقف ندارد خوابانده، و خودش برهنه به آغوش برف رفته، تا از رنج مرگ تنها فرزندش یخ بزند و بمیرد. یک سرباز و یک سارق در دامِ برف اسیر آخرین نفسهایشان را با هم تقسیم میکنند. هر گام که مرد سارق بر میدارد، شاید آخرین گام او باشد. و سربازی که بر پشت اوست شاید همین الان جان سپرده باشد. کلیدی نیست تا قفل بسته را بگشاید. گره دستبند کورتر میشود،و سرما جانفرساتر. و خون در رگها دیگر بلورهایی است که میروند به یکدیگر بپیوندند و رودخانهای بلورآجین پدید آورند.

پایین، جنازۀ سوخته همچنان همان بالاست. و روستای کوچک و سرمازده از زمستان تا عید شاید برق نداشته باشد. بچهها رد میشوند و جسد سوخته را آویخته به دار دکل می بینند. چند مرد دیگر به سوی دکل میروند. روشن نیست که میروند کالبد سوخته را پایین بیاورند یا خود کالبدی سوخته و معلق میان زمین و آسمان باشند.
5757
نظر شما