به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، کتاب «مرگ و معنای زندگی در تجربه مسیحیان و مسلمانان» نوشته حجتالاسلام و المسلمین مهراب صادقنیا، به تازگی در انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب منتشر شده است. اینکتاب با مقایسه دو گروه مسلمان و مسیحی کارکرد معنابخشی مرگ را بیان میکند.
نویسنده در معرفی این کتاب میگوید: مرگ سادهترین واقعیت زندگی ماست. ما متولد میشویم، رشد و زندگی میکنیم و میمیریم. از این سادهتر نمیشود. با این حال، هیچکدام از این رخدادها چندان که گمان میرود ساده نیستند. هر کدام از این رخدادها، اتفاقات معناداری هستند که انسانها تلاش میکنند آنها را بفهمند. در این چرخه زندگی انسانها روابط خود را بر اساس معنای این مفاهیم سامان میدهند. مرگِ یک انسان صرفاً یک پایان نیست، بلکه فرآیندی با معناست. انسانها در زندگی اجتماعی خود تماسهای معناداری را بر سر مرگ با یکدیگر شکل میدهند.
به مناسبت انتشار این کتاب و کنکاش در موضوع مرگ، گفتوگو با حجتالاسلام مهراب صادقنیا را در ادامه میخوانید:
* در ابتدا یک معرفی پیرامون موضوع کتاب داشته باشید و بفرمایید دغدغه اصلی شما در این کتاب چه بوده است؟
موضوع کتاب درباره مرگ است. به این معنا که همه ما انسانها برعکس باقی موجودات از بدو تولد نسبت به مرگ خویش آگاهی داریم. در حقیقت با این آگاهی زندگی میکنیم. بر اساس این آگاهی تصمیم میگیریم. این آگاهی پایان زندگی را برای ما قابل پیشبینی میکند. به زندگی ما رنگ و بو و جهت میدهد و زندگی ما را میسازد. این آگاهی تا اندازه زیادی فرهنگی است. یعنی از فرهنگی به فرهنگ دیگر فرق میکند و در حقیقت معنای مردن از جامعهای به جامعه دیگر متفاوت است. این برعکس مرگ فیزیکی است. چون مرگ فیزیکی معنای ثابتی است ولی معنای مرگ فرهنگی از جامعهای به جامعه دیگر متفاوت است. از آن جایی که مردن معنای متفاوتی در فرهنگها دارد، انتظار میرود اثرگذاریاش بر زندگی هم متفاوت باشد. یعنی هدفهای مختلفی، رنگهای مختلفی و در کل معانی مختلفی به زندگی بدهد.
بر این اساس در این کتاب دو گروه از مسلمانان و مسیحیان را انتخاب کردم چون انتظار داشتم مردن در میان دو گروه مسلمان و مسیحی دو معنای متفاوت داشته باشد. لذا اینها را انتخاب کردم و از طریق مصاحبه سعی کردم اولا به معنای مردن در ذهن آنها برسم. بعد ببینیم این آگاهی از مردن چه تاثیری در زندگی آنها میگذارد. در نهایت این تاثیرات را با همدیگر مقایسه کردم تا ببینم تا چه اندازه مشابهاند و چه اندازه با هم تفاوت دارند.
* در خصوص بخشهای کتاب توضیح دهید و بفرمایید شامل چه فصلهایی است؟
در کل، کتاب مشتمل بر دو بخش است. یعنی دو نوع محتوا در این کتاب وجود دارد یک سری محتواهای نظری هستند که در بخش اول کتاب آمدهاند. در این بخش من سعی کردم توضیح دهم ادبیات مرگپژوهی چگونه در جهان شکل گرفته و چند گونه ادبیات مرگپژوهی داریم. مثلا ادبیات فلسفی، ادبیات دینی و مذهبی، ادبیات جامعهشناختی، روانشناختی و غیره که سعی کردم اجمالا اینها را معرفی کنم. همچنین دیدگاههای مختلفی از جامعهشناسان در رابطه با کارکرد مرگ در زندگی را توضیح دادم.
بخش دوم از کار یافتههای تجربی هستند که از طریق مصاحبه به دست آمدند. یعنی با این ادبیات نظری سعی کردم یافتههای تجربی را صورتبندی کنم و آنها را معنادار کنم. از حیث ساختار این کتاب مشتمل بر یک مقدمه است که موضوع، مسئله و همچنین روش پژوهش کتاب در آن توضیح داده شده است. فصل بعدی درباره مرگ و زندگی است که شامل مباحث نظری است. فصل دیگر درباره یافتههای تجربی از طریق مصاحبه است و نهایتا یک جمعبندی و نتیجهگیری.
* در تصور عموم مردم مرگ ضد زندگی تلقی میشود. وقتی شما این دو را در کنار هم به کار میبرید به نوعی پارادوکس دارد. درباره پیوند آنها و اینکه مرگ چگونه میتواند به زندگی انسان معنابخشی داشته باشد توضیح بدهید.
من در خود کتاب مفصل در این رابطه توضیح دادم. همینطور که میفرمایید تصور اولیه ما انسانها این است که مرگ ضد زندگی است یعنی نقطه مقابل زندگی است. ولی این تصور که اینها از همدیگر جدا هستند یک تصور اپیکوری است. آنها میگفتند تا وقتی مرگ نیامده زنده هستیم. وقتی میآید دیگر نیستیم و یک جدایی بین مرگ و زندگی وجود دارد و اساسا مرگ ویرانگر زندگی است، نه معنابخش به آن.
از نظر فلسفه، خصوصا فلسفه اگزیستانسیالیست این ایده، ایده درستی نیست و ایده غلطی است. موضوع کتاب درباره مرگ به مثابه یک لحظه در مقابل زیستن و زندگی کردن نیست بلکه موضوع کتاب مردن است.
مردن یعنی مرگ پیشبینیپذیر، مردن یعنی آگاهی از مرگ خویشتن. این آگاهی از مرگ خویشتن مقابل زندگی نیست. یک لحظه در پایان زندگی به حساب نمیآید بلکه یک اندیشه است که از آغاز تولد با ما انسانها هست و تا پایان زندگی همراه ما است یعنی ما همیشه این اندیشه را داریم. بر این اساس مردن نقطه مقابل زندگی به حساب نمیآید بلکه کیفیتی است که بر همه زندگی ما سیطره دارد و حاکم است. در حقیقت تعالیم دینی چه در اسلام و چه در یهودیت به ما یاد میدهند مرگ را نباید به مثابه لحظهای که مقابل زندگی است نگاه کنیم. بلکه مرگ را به معنای بخشی از بودن به حساب بیاوریم و بخشی از هستی خویش بدانیم.
* آیا از بحث مرگ و زندگی هم میشود یک رهیافت یا دستاوردی برای زیست اخلاقی پیدا کرد؟
اساسا یکی از معانی که اندیشه مردن به زندگی ما میدهد کیفیت ارزشی و هنجاری است. یعنی در حقیقت ارزشهایی را به زندگی ما تزریق میکند که فراموشی مرگ آن ارزشها را از بین میبرد. برای نمونه عرض میکنم. در زندگی که با اندیشه مرگ پیوند خورده است خیرخواهی و مساعدت به مردم به عنوان یک ارزش مورد توجه است. اصطلاحا مرگ باعث تراکم اخلاقی شهروندان میشود. در حالی که در سبک زندگیهایی که مرگ را اپوخه میکنند و کنار میگذارند این ارزشها و این تراکم اخلاقی وجود ندارد. فردیت انسانها خیلی پررنگتر است و به بسیاری از ارزشهای اخلاقی توجه کمتری میشود. به همین دلیل یکی از کارکردهای معنابخشی مرگ به زندگی انسانها افزایش تراکم اخلاقی است.
ما این را در زندگی عادی خودمان هم میبینیم. وقتی در یک مجلس ختم شرکت میکنیم تراکم اخلاقی مجلس ختم خیلی بیشتر از جایی است که مجلس ختم نیست و مثلا یک مراسم تکریم و تجلیل از یک کارمند است. این افزایش تراکم اخلاقی در مناسک مرگ و برای کسانی که یاد آن هستند و مواجهه مستقیمتری با آن دارند مثل آدمی که به او اطلاع دادند به زودی از دنیا خواهد رفت، نشاندهنده پیوند عمیق بین مرگآگاهی و اخلاقیتر زیستن است.
/منبع: ایکنا
نظر شما