مونا سیفی- روزبه کمالی : در باب گلوگاه شیطان این قدر هست که برخی از دوستان و همکاران آن را واجد ایدۀ مرکزی خوبی یافتهاند. در اینگونه موارد آن اندازه که ما میفهمیم لابد صفت خوب را میتوان بدیع و یا جذاب و یا دراماتیک و یا قابل اعتنا یا دیگر نمیدانیم چه چیز دیگر تفسیر کرد.
خلاصۀ داستان گلوگاه شیطان چنین چیزی است: نیروهای ایرانی می خواهند در منطقهای که در تصرف عراق است عملیاتی مهم انجام دهند.طبیعتا مطابق عرف چنین عملیات هایی پنهان کاری از دشمنان اولویت اصلی به شمار می آید. در میان عراقی ها فرمانده ای است که به هیچ وجه - به رغم وجود نشانههایی چون غوص غواصان و پروازهای شناسایی و حضور مکرر نیروهای ایرانی- حاضر نیست احتمال وقوع عملیات از جانب ایران را بپذیرد.افسر عراقی ( دچار به ناهنجاری روانی دیگر آزاری و میل به جنایت) نیز که از همان قرائن مذکور از احتمال حملۀ ایران اطمینان یافته- چنان که هر کودکی می توانست دریابد- میکوشد فرماندۀ سرسخت و ناباورش را متقاعد سازد. اما فرماندهاش چنان که گذشت با سرسختی بلادلیلی دلایل او را- که خود نیز کمابیش از آنها مطلع است- نمیپذیرد.
سخن افسر ظاهرا نزد دیگر همرزمانش نیز خریدار ندارد. وی همچنین به کوسه ای که در اروندرود میچرخد و جان یکی از غواصان عراقی را هم گرفته است ، چنان علاقهمند شده که ماشین حامل ذخیرۀ خونهای عراقیها را متوقف میکند و سرنشینان عراقی آن را میکشد، و آن خونهارا برای آن کوسه به اروندرود می ریزد. در این میان جعبۀ فیلم حاوی عکسهای شناسایی منطقه پس از سقوط هواپیمای ایرانی توسط همان کوسه بلعیده می شود: این شیء در دست خلبان بوده و کوسه دست خلبان را می درد و می کند و با خود می برد. و چون خلبان به اسارت رفته همگان حیران می مانند که چه برسر جعبه آمده است-البته حدسش چندان هم دشوار نیست.

عملیات غواصی و تجسس از سوی هر دو لشکر نیز به نتیجه ای نمی انجامد و بالاخره ایرانیان در می یابند که جعبۀ فوق الذکر در شکم کوسه است . جالب این که پس از این تجسس های متعدد هم باز فرماندۀ عراقی قانع نمی شود که ایرانی ها در تدارک عملیات اند. افسر عراقی را به سبب کشتن همرزمانش توبیخ و بازداشت می کنند، در حالی که همزمان ایرانیان با ناخدایی بومی برای شکار کوسه به اروندرود آمدهاند. افسر عراقی می گریزد و به جنگ ایرانیان می رود. رزمندگان ایرانی به رغم دخالت آمریکایی ها و عراقی ها کوسه را شکار می کنند و جعبه را از دهانش بیرون میکشند و سپس آزادش میکنند. افسر عراقی روانی هم تیر می خورد و شکار کوسه می شود. البته پیش از این هلیکوپتر آمریکایی ها نیز طعمۀ آرپی جی زن ایرانی می شود. در پایان فیلم هم آماری علمی از پیروزیها و دستاوردهای این عملیات به سمع و بصر مخاطبان رسانیده میشودو والسلام نامه تمام.
منتقدی که ناچار است در باب داستان و فیلم نامۀ این اثر بنویسد شاید بیشتر بپسندد در بارۀ کاورها و لباس های نظامی نو و اتو خورده و از خشک شویی برگشتۀ بازیگران/ رزمندگان فیلم بنویسد یا اسلوموشنهای لایتچسبکی در هنگام نماز و دویدن و... که روشن نیست قراربوده چه کارکردی داشتهباشند و به سبب استفادۀ نابهجا و مکرر به نقیض خود بدل شدهاند و سویۀ کاریکاتوری و کمیک یافته اند. یا دیالوگهای خامدستانهای که ناشیانه نیز ادا میشوند و به از برخوانی شاگرد در برابر معلم شباهت میبرند. اما ناگزیر باید به سراغ فیلمنامه برویم و بررسی آن را با نگاهی به کشمکشهای درون این اثر آغاز میکنیم و سپس با پیشکشیدن یکسری پرسشهای ابتدایی پیش میبریم و درپایان به نکتهای مهم در باب فقر و معضل سینمای جنگ در ایران خواهیم پرداخت.
عمدۀ کشمکش نیروهای ایرانی و عراقی در گلوگاه شیطان از گونۀ کشمکش بیرونی و فرافردی است. جنگاوران ایران و عراق که خب طبیعتا قوای متخاصماند و کشمکش با کوسه که عامل فرافردی و طبیعی( به معنای جزیی از طبیعت) به شمار میآید بیشتر از جانب رزمندگان ایرانی پیگرفتهمیشود. افسر عراقی نیز البته با کوسه سروسری دارد از نوع عشق و تنفر توامان. میل دیوانهوار افسر عراقی به کشتن را نیز نمیتوان کشمکش درونی بهشمار آورد چون او ظاهرا با این تمایل خود در آشتی است و دربارۀ این گناهان با وجدان خود در جدال نیست. ناخدای ایرانی هم که بعد به فیلم افزوده میشود در پی صید کوسه است. خب ظاهرا برسر مهمترین کشمکش داستان فیلم به توافق رسیدیم. بعد چه پیش میآید؟ پس از آنکه نیروهای ایرانی در می یابند که اطلاعات در درون شکم کوسه است، ناخدا را می آورند و او در نخستین تلاشش کوسه را صید میکند و آمریکاییها و عراقیهایی هم که قصد مزاحمت داشتهاند به دست ایرانیان کشته میشوند و مهمترین کشمکش فیلم که از نیمۀ سوم اثر آغاز شده بود به آسانی حل و فصل میشود؛ انگار نه انگار که قرار بوده این معضل بزرگترین و دشوارترین و عمدهترین کشمکش فیلم باشد و برای رفع آن باید زمانی معادل دوسوم فیلم درنظر گرفته شود، تا مخاطب قانع شود که برای هموارکردن این مانع به راستی باید افزونترین تلاشها صورت گیرد و حداکثر نیروهای قهرمانان داستان به کارگرفته شود.

جعبۀ حاوی عکسهای تاسیسات و استحکامات عراقیها پیدا میشود و با توجه به آمار پایانی فیلم ظاهرا عراقیها از پیشتولید عملیات باخبر نمیشوند، اما در این میان انبوهی از پرسشهای بیپاسخ برجای میماند:
چرا فرمانده به رغم اصرارهای افسر و وجود آن همه نشانه نمیپذیرد که ایرانیان در آن منطقه مشغول عملیات گردآوری اطلاعات هستند؟ به فهرستی از شواهد و قرائن توجه بفرمایید: پرواز هواپیمای بدون سرنشین ایرانی؛پرواز هواپیمای ایرانی برای عکسبرداری که خلبان آن به اسارت درمیآید؛ تحرکات قایقها و غواصهای ایرانی در اروندرود در نزدیکی عراقیها؛ هشدارهای فرماندۀ ناو آمریکایی؛ و....همۀ اینها به کنار چگونه پس از درگیری نهایی آمریکاییها و عراقیها با قایق ایرانی در اروند رود بازهم عملیات با موفقیت انجام میگیرد؟ یعنی باز هم این عراقیهای نادان از اینهمه تحرکات ایرانیان به احتمال وقوع حملهای گسترده پی نبردهاند؟ اگر عراقیها این همه کندذهن و محجور بودهاند پس چگونه نبرد ما با آنها هشت سال به درازا انجامید؟
پرسش بعدی: جناب ناخدای محلی تشخیص میدهد که کوسه خون تازه میطلبد. یکی از رزمندگان دلاور ایرانی کتف خود را با کارد چنان می شکافد که سیل خون روان میگردد و خود را در آب می اندازد و طناب متصل به قایق را با دست سالم چنگ می زند و همراه قایقی که با nسرعت در آبها می تازد و میچرخد میگردد. تا بالاخره کوسه سرمیرسد و او را بالا میکشند. کوسۀ درنده به هر تقدیر با هماهنگی عوامل فنی سراغ قایق میآید. حال آن موعد موعود است که باید چیرهدستی و چربدستی ناخدای مجرب را نظاره کنیم، چرا که او را اختصاصا برای شکار کوسهای آوردهاند که ظاهرا صید آن کار هرکس نیست و مرد کهن میخواهد. ایشان- یعنی جناب ناخدا- با همان چهرۀ با صلابت دست به کار میشود و انگار که بخواهد ماهی قرمز خردی را در تنگ آبی بر سرسفرۀ هفت سین شکار کند قلابی را به دهان کوسه میاندازد و چوبی لای دهان او می گذرد و دست بریدۀ خلبان را همراه بافیلمهای حاوی اطلاعات که درچنگ دست بریده است، بیرون میکشد. به همین سادگی. چرا بیخود مسائل را پیچیده میکنید؟ انگار نه انگار که : در این ورطه کشتی فروشد هزار /که پیدا نشد تختهای برکنار . دیگر روشن نیست که چگونه قلاب به دهان کوسه گیر میکند و او را ساکن میکند و جانوری با آن مهابت چرا با یک تکان قایق را باژگون نمیگرداند؟ و اگر شکار این کوسۀ ظاهرا مخوف چنین ساده بود، چه نیازی بود به این ناخدای کارکشته که چنین ابتدایی و خامدستانه کوسۀ ناگهان مطیعشده را گرفتار میسازد؟
پرسش دیگر: که هم ممکن است با فیلمنامه در پیوند باشد و هم بعید نیست که چنین نباشد: چرا عراقی ها همه ظاهر و هیئتی کریهالمنظر و قسی القلب دارند؟ اینگونه تصور و تصویر از دشمن برای مخاطبان کودکسال مناسبتر است.
سئوال چهارم : از جنبه باورپذیری عرض می شود: چگونه هیلکوپتری از بالا روی سر قایقی مسلط است و بدان نزدیک است و چندان توقف می کند که آرپی چی زن در قایق سلاحش را مسلح می کند و نشانه می گیرد و به خطا می زند، و بعد... هلیکوپتر قایق را منهدم میکند؟ نخیر- با اینکه در تمام مدت در حال شلیک است. آرپیجی زن بار دیگرسلاحش را مسلح می کند و نشانه می گیرد و این بار به هدف می زند. و در طول این لحظات هلیکوپتر پیشرفتۀ آمریکایی که تیربارش پیوسته رگبار میپراکند، از انهدام یک قایق کوچک ناتوان است. ممکن است، در واقعیت چنین رویدادی رخ داده باشد، اما در سینما باید به گونهای نشان داده شود که باورپذیر به نظر آید؛ مثلا: هلیکوپتر نقص فنی داشته باشد؛ میان خلبان و تیربارچی اختلاف بیفتد؛ سلاحشان خراب شده باشد؛ و...

بازهم پرسشهای دیگر: چگونه دست خلبان سالم درون شکم کوسه مانده و تازه به آسانی هم در دسترس بود؟ اگر عراقی ها هم به طور جدی و گسترده و همزمان در پی شکار کوسه بر می آمدند آیا داستان مهیجتر نمیشد؟ آیا اگر ناخدا نیز به دلیلی جز دلایل این دو نیروی متخاصم و به انگیزۀ شخصی میخواست این کوسه را همزمان با آنها صید کند باز هم فیلمنامه پرکششتر نمیشد؟
دست کم دو نمونۀ مشهور در ادبیات و سینما -موبی دیک ملویل و پیرمرد و دریا همینگوی- و نیز یک اثر نام آور سینمایی آرواره های اسپیلبرگ را به یاد می آوریم که ایده و درونمایۀ مرکزی آنها را میتوان جدال انسان و طبیعت به شمار آورد. در پرتو داستان این کالاهای فرهنگی جدال آدمی با خویشتن خویش، ضعفها و هراسهای درونیاش و نیز نبرد ارادهاش با طبیعت و مرگ و محکخوردن فردیتش در برابر نیروهای برتر از خود گزارش شده است. دو نمونۀ نخستین دو شاهکار ادبی، و نمونۀ سینمایی نیز اثری برجسته است. هر یک از آثار تفاسیر و تعابیر گوناگون در پی داشته اند: از تعابیر متاثر از دیدگاه فرانسیس بیکنی -یعنی موجه سازی تسلط بشر بر طبیعت و تسمه از گردۀ طبیعت کشیدن و شکافت جسم و تن آن و استخراج منابع مطلوب و مورد نیاز از آن گرفته؛ و تفاسیر اگزیستانسیال سارتری و حتی نیچه ای به منزلۀ ارادۀ انسانی معطوف به قدرت و فردیت انسانی و انسان به مثابۀ اراده و خواست مستقلش در برابر جهان خارج از خویشتنش؛ تا تاویلهای کانتی: رویارویی آدمی با وجه مهیب و مهلک طبیعت که در عین حال صورتی استعلایی و ترانسنتندال نیز دارد. نهنگ سفید موبی دیک را به یاد بیاورید که ناخدا آیهب دیوانه و سیاهپوش زندگی خود را در گرو به چنگآوردن آن کرده بود .آبزی زیبا و مهیب و هوشمند و شکوهمند سپید چون جلوهای از خیر و حقیقت بود و ناخدا ایهب سیه پوش نشانهای از شرارت. حقیقت به تعبیر یونانی و نیز هایدگری مدام از دسترس میگریزد و نهان میشود -همچون موبیدیک- و فراچنگآوردن و صید آن گویی چنان گران است که به قیمت جان آدمی تمام میشود؛ همانگونه که ناخدا ایهب در شکار موبیدیک جان باخت. موبی دیک/ حقیقت گریزپاست و به آسانی فراچنگ نمیآید و آن هنگام که میپنداری به بندش کشیدهای در حقیقت خود شکاروی گشتهای و با عالم زندگان وداع گفتهای. یا سویۀ مهیب و ویرانگر طبیعت با رویکرد پست مدرنیستی در آروارههای اسپیلبرگ را به یاد بیاورید که چگونه آرامش شهری امروزی و مدرن را بر هم زده بود؛ گویی هیولایی بود از اعماق تاریخ و سنت برآمده که مدرنیت را یکجا میبلعید و با آروارههای پولادینش آن را میسود و ناچیز میکرد.
دریغ و افسوس که در گلوگاه شیطان که ایدۀ مرکزیاش – به تعبیر دوستان ما خوب بود- و محمل مناسبی بود برای طرح مفاهیم کلان و درست و درشتی از این شمار فرصتها از کف رفته است. و ظاهر اکشن/ جنگی آن نیز با آن پرسشهایی که پیش کشیدیم چندان معیوب است که مخاطب را به سراغ همان فیلمهای دسته چندم هالیوودی میفرستدکه مختص جهان سوم تولید میشود.
بله گلوگاه شیطان برای آن ها که نوع خاصی از توجه به تکنیک -فارغ از فیلمنامه را میپسندند شاید برخی ویژگیهای جذاب داشته باشد: نماهای هوایی و متحرک از قایقها و نماهای زیر آب و صداگذاری و ... نوعی تلقی خاص از تکنیک در ایران که بیشتر ناشی از فقر و خودکمبینی تکنیکی و فقدان دانش تئوریک هستی شناسی و پدیدارشناسی سینمایی و هنری است. گویی سینما به همین سادگی با چند نمای متحرک و صدای دالبی ساخته میشود.
بیتوجهی به فیلمنامه تا آنجا پیش میرود که قهرمانهای ایرانی همه تیپ هستند. تازه همین تیپها را هم از روی تیپهای فیلمهای سینمایی جنگی ایرانی و خارجی میسازیم نه از روی واقعیت مشاهده شده و میدانی خارج از عالم فیلم و سینما. عادت کردهایم و اگر هم شما نه، ما که خوگر شدهایم به این که لشکریان ایرانی در سینمای ما انسانهایی مبرا از خطا تصویر شوند.
در خاطرات یکی از آزادگان گرانقدر آمده بود که بر کوهی مشرف بر دشمن مستقر بودهاند و نیروهای عراقی در زیر از برابرشان میگذشتند و به رغم اصرار رزمندگان فرمانده نمیپذیرفت به آنها شلیک کنند، زیرا میهراسید که آنان نیروهای خودی باشند. از قضا آن عراقیها کوه را در محاصره گرفتند و نیروهای ایرانی را به ترک مواضع وادار کردند و بسیاری از رزمندگان ایرانی در عقبنشینی به اسارت رفتند یا به شهادت رسیدند. آن فرمانده خیال خیانت هم از مخیلهاش عبور نمیکرده ، اما به اشتباه انسانی دچار آمده است. در آن لحظات دشوار که آدمی گاه باید فراتر از تجربه و توان خود تصمیمگیری کند، احتمال خطا نیز بسیار است، و در این لحظات است که داستان گیرا خلق میشود. نگاه پاستوریزه و ایزوله به جنگ در کنار دیگر عوامل سبب شده که ما نتوانیم به تعبیر ریکوری با شجاعت و شهامت با بخشی از تاریخ خود مواجهه شویم و با گریستن و سوگواری بر زخم و دردها وکاستیهامان -از طریق آثار هنری- جستوجوگر التیام و آرامش باشیم و اصلاحگرخطاها. و باز شاید از همین رو باشد که نتوانستهایم آثاری همسنگ نجات سرباز رایان و راههای افتخار و غلاف تمام فلزی و... خلق کنیم.
5757
نظر شما