تا قبل از ۳۱ شهریور صدها ماموریت جنگی در خاک عراق انجام دادیم

شامگاه ۳۱ شهریور، شب پرخطری داشتیم. چقدر به آقای (محمد) غرضی استاندارد خوزستان التماس کردم که «تو را به هرکه می‌پرستی، این‌باند اضطراری را باز کن!» چون به دستور او تمام جاده‌های پهن را که قابلیت نشستن هواپیما در آن‌ها وجود داشت، شن ریخته بودند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، جنگ ایران و عراق که شروع شد، تعدادی از خلبان‌های نیروی هوایی از پیشکسوت‌ها بودند و تعدادی دیگر از جوان‌ترهایی که نیاز به هدایت و آموزش داشتند. پیشکسوت‌هایی که مانده بودند و مثل هم‌رده‌های دیگر خود، تن به تصفیه، اخراج خودخواسته یا بازخریدی نداده بودند، به‌ناچار هم در حملات علیه دشمن شرکت می‌کردند و هم جوان‌ترها را آموزش می‌دادند.

به نقل از تابناک، یکی از این‌خلبانان پیشکسوت، امیرحسین هاشمی است که این‌ روزها هشتادسالگی خود را پشت سر می‌گذارد و در یک عصر فروردینی در منزلش در شیراز میزبان ما شد. چند ساعت گفت‌وگو با این‌خلبان جنگ، به مرور خاطرات سال‌های آموزش پیش از انقلاب، روزهای انقلاب و اضطراب‌های خلبان‌های نیروی هوایی برای تصفیه یا عدم تصفیه، شروع جنگ و شرکت در پروازهای جنگی، سال‌های پس از جنگ و فعالیت در بخش آینده نیروی هوایی اختصاص داشت.

یکی از نکات جالبی که امیرْ هاشمی در این گفتگو به آن‌ها اشاره کرد، این بود که خلبان‌های پایگاه چهارم شکاری وحدتی در دزفول، به دلیل تحرکات و تجاوزات مرزی عراق در تابستان ۱۳۵۹، جنگ خود را از ۲۰ شهریور آن ‌سال شروع کرده بودند نه از ۳۱ شهریور که به‌عنوان تاریخ شروع رسمی جنگ تلقی می‌شود.

بخش‌هایی از گفت‌وگوی تابناک با این خلبان پیشکسوت را برگزیده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

روز اول جنگ برای ما ۳۱ شهریور نبود

روز اول جنگ برای ما، روز اول جنگ یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ نبود. باید از ۱۸ شهریور صحبت کنم؛ یعنی زمانی‌که محدودیت پروازی داشتیم. با این ‌محدودیت از قصرشیرین تا شملچه گشت هوایی می‌زدیم و از مرز بازدید می‌کردیم تا اتفاقات را به اطلاعات سران کشور برسانیم.

۱۸ شهریور پیش از طلوع آفتاب در یکی از همین ‌پروازها روی قصرشیرین رسیدم و گروه عظیمی از لشکر دشمن را دیدم که به‌ طرف قصرشیرین و مهران در حرکت بودند. این ‌وضعیت را گزارش دادم و به ستاد منعکس شد. گفتند یک ‌نفر دیگر را بفرستید همین ‌مسیر را دوباره ببیند. جناب سرگرد محمدرضا شاهی این ‌مسیر را رفت و برگشت و با من صحبت کرد. گفت: «من هیچی ندیدم.» گفتم: «ستون عظیمی بود که می‌آمد.» ایشان گفت: «پس چه بنویسم؟» گفتم: «هرچه دیدی بنویس!» گزارش او هم به ستاد منعکس شد و اصلا انگار ستاد یک ‌حالت بی‌خیال و بی‌تفاوت داشت.

شب بیستم شهریور بود که پاسگاه مهران شروع به ارسال گزارش کرد که به ما حمله شده است! پیش‌تر به این ‌پاسگاه رفته و بررسی کرده بودیم. آن‌جا یک‌تانک دیدم که معلوم نبود ساخت چه‌سالی است و در انتظار قطعه به‌ سر می‌بُرد. یک ‌توپ نادری هم بود و همچنین اعضای ژاندارمری که از ما کمک می‌خواستند. روحانی و مسئول عقیدتی‌سیاسی پایگاه دزفول هم آقای رسول منتجب‌نیا از اهالی شیراز بود که به من گفت «فلانی چه کنیم؟ کمک هم خواسته‌اند.» گفتم: «ما که نمی‌توانیم در شب پرواز کنیم اما قول می‌دهم پیش از طلوع آفتاب، نیرویی را که به پاسگاه حمله کرده، مجبور به عقب‌نشینی کنم»!

[فرمانده گردان] چهل‌ودو [بودم]. فرمانده گردان چهل‌وسه شهید (محمد) حق‌شناس بود... شبانه با کمک همافرها، چهار فروند هواپیما را با بمب و راکت تجهیز کردیم و لیدر دسته هم خودم شدم. شماره دو (بهنام) اغنامیان بود. شماره سه زنده‌یاد حسین یزدان‌شناس و شماره چهار هم جواد پویان‌نفر بود.

صبح علی‌الطلوع تیک‌آف کردیم. نگران بودیم حرف و حدیثی نباشد و اتهامی به ما نزنند چون پرواز با مهمات جنگی عواقب داشت و هزاران اتهام می‌زدند... حدود ۱۰ تا ۱۵ مایل داخل خاک عراق پیش‌روی کردیم و تجهیزات مفصل و زیادی را به صورت دپو دیدیم که آماده ورود به خاک ما بودند. موضوع، یک درگیری کوچک در منطقه‌ مرزی نبود.

شروع کردیم به زدن این‌ها با بمب و راکت؛ تانک و تریلی و تجهیزات عظیم. که تا ۳۱ شهریور هنوز دود می‌کردند و دودشان به طرف پایگاه می‌آمد.

بعد از این ‌بمباران، به گوش بودیم. گردان سوم که آموزشی بود منحل شد. دیگر، دو گردان ۴۱ و ۴۲ نبودیم. تقسیم شده بودیم و یک‌عده‌مان بنا به درخواست مرزدارها که تحت فشار بودند صبح‌ها پرواز می‌کردیم و یک ‌عده هم بعدازظهرها. از ۲۰ شهریور شروع کردیم نیروهای عراقی را در خاک خودشان بمباران و راکت‌باران‌کردن. در این‌دو شیفت پرواز می‌کردیم و گردان‌های ۴۱ و ۴۲ مان فعال بودند. متاسفانه هیچ ‌اسمی از ژاندارم‌ها نیست که چه‌ جانفشانی‌هایی کردند و بعدا تبدیل به نیروی انتظامی شدند. آن ‌روزهای پیش از شروع رسمی جنگ، به درخواست آن‌ها پرواز می‌کردیم.

تا قبل از ۳۱ شهریور صدها ماموریت جنگی در خاک عراق انجام دادیم

... از بیستم، شاگردهای خودم را با هواپیمای دو کابینه به پرواز می‌بردم؛ هم آموزش می‌دادم هم بمباران می‌کردیم... این‌ها بچه‌های خام بودند. ۱۰۰ تا ۱۵۰ ساعت بیشتر پرواز نداشتند، و این ظلم بود. هم آموزش‌شان می‌دادم و هم اجازه می‌دادم به عنوان شماره دو در بال بچه‌های باتجربه‌تر مثل صمد عسگری پرواز کنند. این‌ کار ادامه‌دار شد. یعنی تا قبل از ۳۱ ام، صدها ماموریت جنگی در خاک عراق انجام دادیم. در آن ‌مقطع، عراق هنوز به عین خوش و دشت عباس ورود نکرده بود.

در ۲۵ شهریور شهید زارع نعمتی را از دست دادیم که خدا رحمتش کند و رحمت‌کرده هست. این‌ جوان در بعد از ظهر آن‌ روز شات‌دان شد و افتاد. هنوز هم چیزی از او پیدا نشده است. در بیست‌وششم هم شهید لشگری سقوط کرد... به تهران رفته بود و وقتی آمد فقط یک ‌راید با من پرواز کرد که آماده شود و هیجان‌زده نشود. چون وقتی راکت‌ها را فایر می‌کردیم، بوی دودش در کابین می‌پیچید و هواپیما تکان شدیدی می‌خورد. این‌بچه‌ها را می‌بردم تا برای استفاده از مهمات حقیقی آماده شوند.

لشگری را یک ‌راید به پرواز بردم و روز بعد که خودش پرواز کرد، متاسفانه هدف قرار گرفت و اسیر شد. بعد از این ‌سانحه به بچه‌ها گفتم «مواظب باشید پای‌تان را آن ‌طرف مرز نگذارید؛ مگر این‌که لیدر قدرتمندی با شما باشد»!

به حساب صدام، شروع‌کننده جنگ ما بودیم

پس از بیستم شهریور این ‌پروازها را شروع کردیم و به‌ حساب صدام، شروع‌کننده جنگ ما بودیم. علیه‌مان مدرک جمع می‌کرد و شهید لشگری را هم که اسیر کردند، گفتند ما خلبانی اسیر کرده‌ایم که در ۲۶ شهریور خاک ما را بمباران کرده است! در صورتی‌که ماموریت آن ‌روز لشگری، فقط شناسایی بود و مهمات نداشت.

بیست‌ونهم شهریور بود که آقای بنی‌صدر به دزفول و گردان ۴۲ آمد. گفتیم: «آقا دارد جنگ می‌شود و ما هم چنین‌کارهایی کرده‌ایم. از بیستم داریم روی سر عراقی‌ها بمب می‌ریزیم و راکت می‌زنیم.» ایشان گفت: «من دستورش را داده‌ام و به‌زودی لشکر ۲۱ حمزه به دزفول اعزام می‌شود.» بعد هم از رستم و سهراب و کیومرث و این‌ها گفت. گفتیم: «بابا به‌خدا الان فصل این‌ حرف‌ها نیست. عیبی ندارد تا الان خفت‌مان داده‌اید! خودمان می‌دانیم چه کنیم!» و اعلام کردیم تنها نیروی رزمنده و بازدارنده دشمن، ما در نیروی هوایی هستیم. خب ما کسانی بودیم که نزدیک‌ بودن جنگ را احساس می‌کردیم.

چون رده‌بالایی‌های ما از رده‌ پرواز خارج بودند، تصمیم‌گیرنده پایگاه سه‌ نفر بودند؛ حسین یزدان‌شناس، حسین هاشمی و شهید محمد حق‌شناس. که حق‌شناس در جنگ شهید شد، یزدان‌شناس جانباز شد و من ماندم...

... درجه‌مان را سال ۱۳۵۷ می‌گرفتیم که انقلاب شد و عقب افتاد. درجه را اردیبهشت ۵۸ دادند و سرگرد شدیم. یزدان‌شناس دوره خلبانی را پاکستان دیده و خلبانی خوب و قبراق بود. دوره اِویک (جنگ‌افزارهای هوایی) را هم دید. حق‌شناس هم دوره عالی افسری را در آمریکا پشت سر گذاشته بود. من هم دوره اویک را دیده و معلم‌خلبان جنگ‌افزاهای هوایی بودم.

... تیغ تیز عراق، سمت خوزستان بود. در غرب جنگ‌های ایذایی داشت ولی هجمه اصلی برای جدا کردن خوزستان از ایران بود. این‌ وسط رسالت نیروی هوایی این بود که نیروهای زمینی دشمن را بزند تا نیروی زمینی‌مان جایگزین شود. اما نیروی زمینی نداشتیم.

۳۱ شهریور، ساعت یک‌ونیم بعدازظهر، پایگاه بمباران شد. حقیقت این است که وقتی آقای منتجب‌نیا آمد، سیستم فرماندهی را به دست گرفته بود که هرچه من بگویم همان است...

آقای منتجب‌نیا گفت شما هم باید به پایگاه‌های دشمن حمله کنید! هر کشوری، به‌ طور فرضی یک ‌کشور را متخاصم می‌داند و مانورهای تمرینی خود را بر پایه حمله به آن‌کشور انجام می‌دهد. ما هم پیش از انقلاب، عراق را متخاصم فرض می‌کردیم و فواصل پایگاه‌های‌شان را با خودمان می‌دانستیم. در طرح‌های پیش از انقلاب، قرار بر این بود که ۴۰ فروند از پایگاه دزفول به طرح از پیش‌تعیین‌شده حمله کنند.

... پشت سر من ۲۲ فروند حرکت می‌کردند. من و جواد پویان‌فر که آزاده جنگ است، بودیم و بقیه به فاصله دوفروند دوفروند پشت‌سرهم حرکت می‌کردند. من باید پالایشگاه را می‌زدم که زدم. جواد باید ایستگاه راه‌آهن را می‌زد. بچه‌های دیگر هم باید پایگاه هوایی ناصریه را می‌زدند که متاسفانه پیدایش نکردند ولی بچه‌های (پایگاه)‌ بوشهر پیدایش کردند. آن‌ روز شهید حق‌شناس به ‌صورت تک‌فروندی اقدام به شناسایی منطقه کرد و متوجه شد، هدف پایگاه ناصریه، آن‌جایی که گفته‌اند قرار ندارد.

پنجم مهر اتفاق جالبی افتاد. یک ‌نفر از دوکوهه به ‌طور سراسیمه به پایگاه آمد که آقا به دادمان برسید! عراقی‌ها از پل کرخه‌کور گذر کرده و وارد پادگان دوکوهه شده‌اند. آن‌جا نیروی رزمی نداشت و فقط دپوی مهمات لشکر ۲۱ حمزه محسوب می‌شد. بچه‌های ۲۱ حمزه در رنج تیراندازی پایگاه چهارم مستقر بودند و با آن‌ها که صحبت می‌کردیم، می‌گفتند داریم خودمان را آماده می‌کنیم که آبان‌ماه به عراقی‌ها حمله کنیم.

وقتی آن ‌فرد هراسان آمد، ما سه‌ نفر (حق‌شناس و یزدان‌شناس و هاشمی) مشورت کردیم. با جیپ به رنج تیراندازی پایگاه رفتیم که نزدیک بود. فرمانده رنج، یک‌ جناب ‌سرهنگ دلاور بود که به او گفتم: «می‌گویند دوکوهه اصلا نیرو ندارد و تخلیه شده است. اما مهمات آن‌جاست. گردان شناسایی عراقی‌ها هم از کرخه‌کور عبور کرده است.» این‌ دلاورمرد گفت ما اقدامات لازم را انجام می‌دهیم و مقداری تجهیزات سمت دوکوهه‌ای فرستاد که تخلیه شده بود. عصر همان ‌روز، عراق بیمارستان افشار دزفول را با موشک زد. ما این ‌اطلاعات را به لشکر ۲۱ دادیم. با پدافند زمینی هم که (توپ) اورلیکن داشت، تماس گرفتیم. چون سایت‌های ۱ و ۲ هاگ هنوز عملیاتی نشده بودند.

... شماره ۲ پشت رودخانه کرخه کنار باند اضطراری دهلران قرار داشت. روز اول مهر که رفتیم و اهداف را بمباران کردیم، تعدادی از بچه‌ها نتوانستند در باند اضطراری بنشینند؛ مثل جواد ورتوان که در کوه‌های خرم‌آباد ایجکت کرد و بعدا گفت: «فلانی راست می‌گفتی سوخت کم می‌آوریم.» شهرام اویسی هم در سوسنگرد ایجکت کرد.

... لیدری‌شان کردم و گفتم: «بچه‌ها در باند دهلران می‌نشستیم.» وقتی می‌خواستیم بنشینیم، تیربارها و ضدهوایی‌های سایت هاگ ما را می‌زدند. چرا؟ چون هواپیماهای عراقی همزمان با ما برای بمباران آمده بودند. روی هویزه بود که چهار فروندشان را دیدم. شاخ به شاخ هم بودیم و روبه‌روی هم عبور کردیم. گردش کردم آن‌ها را بزنم که مسلسلم کار نکرد و آه از نهادم بلند شد.

... آن‌ها هم کارشان را کرده بودند و داشتند برمی‌گشتند. البته کارشان صدمه‌ای به پایگاه نزده بود ولی اپروچ و برج گفت: «نیایید بنشینید!» من هم دیدم بنزین‌مان به هیچ‌جا حتی به خرم‌آباد هم نمی‌رسد. به همین‌ دلیل به بچه‌هایی که پشت‌سرم بودند گفتم «بچه‌ها در باند اضطراری بنشینید!» هفده ‌هجده نفر بودند که همان‌جا نشستند.

چقدر به غرضی التماس کردم که باند اضطراری را باز کن

شامگاه ۳۱ شهریور، شب پرخطری داشتیم. چقدر به آقای (محمد) غرضی استاندارد خوزستان التماس کردم که «تو را به هرکه می‌پرستی، این‌باند اضطراری را باز کن!» چون به دستور او تمام جاده‌های پهن را که قابلیت نشستن هواپیما در آن‌ها وجود داشت، شن ریخته بودند. غیورمردان عشایر خیلی کمک‌مان کردند. هنوز سپاه و بسیج نبودند.

رسیدیم به صبح ششم مهر که بیمارستان افشار را با موشک زدند. من و یزدان‌شناس و حق‌شناس پس از مشورت گفتیم می‌رویم (شهر)‌ العماره را می‌زنیم... آتش‌به‌اختیار بودیم. فقط شهید چمران بود که گاهی می‌آمد و اطلاعات می‌داد... به اتاق عملیات‌مان می‌آمد و آرایش نیروهای دشمن را توضیح می‌داد. این‌ها برای بعد از ۳۱ شهریور است که دشمن از عین‌خوش عبور کرده و در دشت عباس بود. او اطلاعات تجمع نیروهای دشمن را به ما می‌داد. هرجا هم نیروهای بسیجی و مردمی گرفتار می‌شدند، لشکر ۲۱ حمزه با پست فرماندهی تماس می‌گرفت و کمک می‌خواست. ما سه ‌نفر تجزیه‌تحلیل می‌کردیم و نقطه مورد نظر را بمباران می‌کردیم. هیچ‌ فرگ‌اُردری از ستاد نمی‌آمد. ما سه ‌نفر به‌اصطلاح سر خود عمل می‌کردیم.

روز ششم مهر گفتند «بیایید پست فرماندهی. یک نوتِم از تهران آمده است. بخوانید و بعد بروید هرکاری دل‌تان خواست بکنید!» نامه‌ای از طرف حضرت امام (ره) بود که نوشته بود: «از خلبان‌ها خواهش می‌کنم به هیچ ‌عنوان شهرهای عراق را مورد هجوم قرار ندهید!» این ‌نامه هست و می‌توانید پیدایش کنید.

... پنجشنبه بود که بیمارستان را زدند و ما هم با خودمان قرار گذاشتیم فردایش العماره را بزنیم. بعد از این‌ ماجرا هم شروع کردیم به زدن تجمع نیروهای عراق که پشت یک ‌پل باریک جمع شده بودند تا از کرخه عبور کنند. بله! ما به جنگ تانک‌ها رفتیم ولی نه یک‌تانک! تانک‌های زیادی که چپیده بودند به هم!

نیروی زمینی و زرهی عراق این‌قدر قشنگ عمل می‌کرد که باعث تعجب بود. در یک‌ پرواز که روی لشکر مهاجم در بستان بمب می‌ریختم، ساعت ۱۰ صبح در سوسنگرد و شمال کرخه بودند. ساعت ۱۲ دیدم به دب حردان رسیده‌اند. این‌قدر سریع جلو می‌آمدند... وقتی پشت آن ‌پل با لشکر حمزه درگیر شده و گیر کرده بودند، شروع کردیم به زدن‌شان. همزمان از تهران نامه آمد که پایگاه دزفول را تخلیه کنید!

... هر دو هفته‌ای که در پایگاه حضور داشتیم، یک‌ هفته ما را می‌فرستادند تهران. هرکدام را که زنده مانده بودیم. دو هفته تهران می‌ماندیم به عنوان پاسور هوایی که از آسمان تهران محافظت کنیم. محمد حق‌شناس به اهواز مامور شده بود. من بودم و من که پایگاه را تخلیه کنم. گفتم اگر تخلیه کنم و عراقی‌ها بیایند چه به سر من می‌آید؟ از هرکسی هم می‌پرسیدیم چه ‌کسی گفته پایگاه را تخلیه و مهمات را منفجر کنیم، کسی جوابگو نبود. خودخواهی کردم واز جانم ترسیدم. از اتهام ترسیدم. چون همه رفته بودند. از بچه‌ها چند نفر ستوان یک و سروان خواهش کردم تعدادی بمانند و بقیه بروند اصفهان. این‌ ماندن، سخت‌ترین تصمیمی بود که در زندگی گرفتم. شیرافکن همتی گفت: «من می‌مانم!» علی‌اصغر حق‌مدد میلانی، صمد عسگری، محمود جدیدی،‌ خودم و یک ‌ستوان‌یک دلاور هم که نامش یادم نیست. ماهِ ماه بود.

... شش‌نفر. اسمش جوریکی بود! بله! ستوان جوریکی! چه دلاورمردی! به ‌قول شیرازی‌ها گمپ گل! یک ‌بار با این‌ دلاور به ماموریت رفتم. هدف را زدیم و برگشتیم. در شلتر گفتم هواپیما را آرم کنید و بنزین بزنید که دوباره دوتایی برویم. او به من سیگار تعارف کرد که گفتم سیگار نمی‌کشم. به اندازه یک‌ سیگار کشیدن کنار هواپیما ایستادیم و حرف زدیم. بعد هم نشستیم در کابین و ماموریت دوم آن‌ روز را هم کنار یکدیگر انجام دادیم. نترسِ نترس بود. بعدا در یک‌ ماموریت دیگر شهید شد.

آن‌قدر بمباران کردیم که صدام همان موقع پیشنهاد آتش‌بس داد

نیروی زمینی و زرهی عراق، آن‌قدر سریع حرکت کرد و جلو آمد که سایت‌های موشکی‌اش به آن‌ سرعت نرسیدند. به همین ‌دلیل تا دهم مهر غیر از حسین لشکری و زارع‌نعمتی هیچ ‌خلبانی را از دست ندادیم. صبح ششم مهر دیدم عراقی‌ها ‌پشت آن ‌پل گیر کرده‌ و چپیده‌اند توی هم؛ یک ‌موقعیت به قول ما خلبان‌ها بِرِدِ بِرِد. با آن ‌شش نفر شروع کردیم به پرواز کردن. دیدیم عراقی‌ها هیچ ‌حرکتی نمی‌کنند. در برگشت به پایگاه، به اصفهان تلفن کردم و گفتم: «بچه‌ها خودتان را لود کنید و بیایید که این‌ها مانده‌اند.» به پایگاه سوم هم گفتم: «هیچ‌ حرکتی انجام نمی‌دهند. برد ضدهوایی‌های‌شان از ۱۰ هزار پا بالاتر نمی‌آید. فول لود کنید و بیایید برای زدن.» درنتیجه از پایگاه سوم و اصفهان آمدند و دشمن را زدند؛ نه یک سورتی، نه دو سورتی. آن‌قدر بمباران کردند که همان‌موقع صدام پیشنهاد آتش‌بس داد... چون چیزی که آن‌جا مانده بود، چیزی جز قراضه‌تانک نبود. ولی بعد از دهم مهر که سایت موشکی و سام ۶ های‌شان را آوردند، شروع کردیم به تلفات ‌دادن.

... بعضی‌اوقات سر بچه‌ها داد می‌زدم و می‌ترسیدم بگویم موشک در دُم‌تان است. می‌گفتم «هارد رایت. بیا پایین!» چرا نمی‌گفتم موشک؟ چون می‌ترسیدم روحیه‌شان خراب شود. وقتی رفتیم عین‌خوش را هدف قرار دهیم، شهید (محمدعلی) فرزین گفت: «فلانی، فلان‌جا اجتماع عظیمی است. دارند از تنگه رقابیه رد می‌شوند بیایند سمت دشت ‌عباس.» دوره ایویک را با هم دیده بودیم. گفتم: «تو شماره یک من شماره دو. برویم!» بمب‌ها را بردیم و زدیم. چون منتظر دستور از کسی نبودیم. کسی هم که اطلاعات نمی‌داد. چون نداشتند که بدهند.

با شهید فرزین رفتم و درست روی عین‌خوش صدایش را در رادیو شنیدم که «هارد لفت!» یعنی سریع بگرد به چپ! من هارد لفت کردم و به حالت عادی برگشتم اما دیدم یک‌ موشک دارد برای خودش می‌آید. گفتم: «هارد رایت! دیسِنت!» هارد رایت که کرد، موشک به سنتر تانکش خورد و هواپیمایش شروع کرد به تامبل ‌کردن. در آن ‌دوره اویک که در آمریکا دیدیم، ۲۵ درصد امکان مرگ وجود داشت. دوره خیلی قشنگی بود. به فرزین گفتم: «اگر صدایم را می‌شنوی، بیرون نپری‌ ها! چون در لانه زنبور می‌پری بیرون! سعی کن هواپیما را کنترل کنی!‌» این‌قدر با او صحبت کردم و سرش داد زدم که آمد این ‌طرف رودخانه. گفتم: «حالا بپر بیرون!» پرید بیرون و سالم ماند ولی متاسفانه بعدا شهید شد.

این‌کشور خیلی وسیع است. عراق نمی‌توانست همه‌جا را پوشش بدهد. بالای حوضچه (کانال) ماهی یک ‌گوشه بود که هیچ ‌پدافندی نداشت. من هم کف‌ زمین از همان‌جا وارد خاک عراق می‌شدم...

۲۵۹

کد خبر 2061305

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =