فروغ فرخزاد: به خدا سر سفره جذامی‌ها نشستم و به زخم‌های‌شان دست زدم

حالا اگر تمام مردم دنیا هم جمع بشوند و مثلا تخم‌مرغ گندیده به من بزنند، مهم نیست. اگر این اطمینان [و] رضایت‌ شخصی نباشد، تمام جایزه‌های فستیوال‌های دنیا را هم که توی سینی بریزند و برایم بیاورند، ارزش ندارند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، «دنیا زشتی کم ندارد. زشتی‌های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آن‌ها دیده بسته بود. اما آدمی چاره‌ساز است. بر این پرده اکنون نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی. این زشتی را چاره ساختن، به درمان این درد یاری گرفتن، و به گرفتاران آن یاری دادن، مایه ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است.»

سطور بالا ورودی مستند «خانه سیاه است» با صدای ابراهیم گلستان است. مستندی ۲۰ دقیقه‌ای که فروغ فرخزاد در پاییز سال ۱۳۴۱ درباره زندگی جذامی‌ها ساخت. فروغ برای ساخت این مستند ۱۲ روز در میان جذامیان جذام‌خانه باباباغی تبریز زندگی کرد، سر سفره‌شان نشست، زخم‌هایشان را نوازش کرد و به درددل‌های این بریده‌افتادگان از زندگی با دل و جان گوش داد.

«خانه سیاه است» برای نخستین بار در بهمن ۴۱ در کانون فیلم و با حضور ابراهیم گلستان (تهیه‌کننده) و فروغ (نویسنده و کارگردان) فیلم به نمایش درآمد و در همان سال جایزه بهترین فیلم مستند فستیوال فیلم آلمان غربی را از آن خود کرد.

یک سال بعد فرج‌الله صبا خبرنگار وقت مجله «زن روز» گفت‌وگویی درباره فیلم با فروغ انجام داد که احتمالا در «زن روز» همان برهه انتشار یافت، بعدتر حمید شعاعی در کتاب «فروغ فرخزاد» خود، مصاحبه یادشده را منعکس کرد. روزنامه «بامداد» ۱۶ سال بعد در هشتم خرداد ۵۸ بخش‌هایی از آن گفت‌وگو را به نقل از کتاب شعاعی به شرح زیر روایت نمود:

فروغ فرخزاد: روز اول که جذامی‌ها را دیدم، حالم خیلی بد شد... وحشتناک بود. توی جذام‌خانه یک عده زندگی می‌کنند که همه خصوصیات و احساسات یک انسان را دارند اما از چهره انسانی مرحوم‌اند. من زنی را دیدم که صورتش فقط یک سوراخ داشت و از توی این سوراخ حرف می‌زد. خب وحشتناک است. ولی مجبور بودم اعتمادشان را جلب کنم. با این‌ها خوب رفتار نکرده بودند. هرکس به سراغ‌شان رفته بود، فقط عیب‌شان را نگاه کرده بود. اما من به خدا می‌نشستم سر سفره‌شان، دست به زخم‌های‌شان می‌زدم، دست به پاهای‌شان می‌زدم که جذام انگشتان آن را خورده است. این‌طوری بود که جذامی‌ها به من اعتماد کردند. وقتی از آن‌ها خداحافظی می‌کردم مرا دعا می‌کردند. حالا هم که یک سال از آن روزها می‌گذرد، عده‌ای از آن‌ها هنوز برای من نامه می‌نویسند و از من می‌خواهند که عریضه‌شان را به وزیر بهداری بدهم و بگویم که برنج جذامی‌ها را می‌دزدند، غذا ندارند، حمام ندارند. آن‌جا یک مرد جذامی را دیدم که تقریبا تمام بدنش فلج بود. لب‌هایش هم فلج بود و لبش را با دست بلند می‌کرد تا بتواند حرف بزند. چشمانش هم کور بود. با این همه تا مرا می‌دید می‌گفت: «آخر من چند دفعه عریضه بنویسم که زنم را بفرستید پیش من. من جذامی‌ام، اما زنم سالم است و می‌خواهد با من زندگی کند...»

زن‌های جذامی هم خیلی عجیب هستند. تمام زیبایی‌شان را از دست داده‌اند؛ اما هر روز سرمه می‌کشند. انگشت‌های‌شان که جذام آن را خورده پر انگشتری است. گردن‌بند و النگوی مرا هم گرفتند. توی اتاق‌شان پر است از آینه و نظرقربانی، خب آدم‌اند دیگر...

زشتی مفهوم مادی ندارد، نه. جذام‌خانه و جذامی‌ها زشت نیستند. اگر به همین زشتی به عنوان یک آدم نگاه کنید زیبایی می‌بینید. وقتی یک مادر جذامی را می‌بینید که دارد بچه‌اش را شیر می‌دهد یا برای او لالایی می‌خواند، چطور می‌توانید بگویید این زشت است! زشتی فقط در برخورد اول به چشم می‌خورد. بعد آدم به مرحله‌ برخورد انسانی می‌رسد. می‌فهمد که این‌ها هم یک مشت آدم‌اند...

من آن‌جا در عرض دوازده روز، چهار عروسی دیدم. این‌ها آدم‌اند و عشق سرشان می‌شود. سابقا حق نداشتند که با هم عروسی کنند. حتی شنیدم که یک مرد جذامی عاشق یک زن جذامی شده بود و او را کشته بود. این مرد را در تبریز اعدام کردند. سابقا عشق ممنوع بود، و در همین حال خیلی رایج... اما حالا اجازه دارند که با هم ازدواج کنند... و چقدر بچه هست توی جذام‌خانه، بچه، بچه، بچه وول می‌زند. خوشبختانه بیشترشان سالم‌اند. بچه‌های کوچک، بچه‌های خیلی قشنگ...

در آن‌جا آرزوهای بشری [را] به چه شکلی دیدید؟ جذامی‌ها چه می‌خواستند؟

معلوم است، همان چیزهایی که ما می‌خواهیم؛ زندگی بهتر، تفریح، غذا، عشق، و چون ندارند، خودشان را یک جوری سرگرم می‌کنند. بعضی‌هاشان نقاشی می‌کنند. سرگرمی است دیگر... صبح تا شب با هم گپ می‌زنند. حتی پیرمردها با هم دوز بازی می‌کنند. یک روز تمام. از صبح تا شب، یا بی‌خودی بیل می‌زنند، در حالی که دانه ندارند که توی باغچه‌شان بکارند. زن‌ها و دخترها با هم آب می‌آورند، سرمه می‌کشند.

نومیدی را به چه شکل‌هایی دیدید خانم فرخزاد؟

نومیدی؟ نومیدی آن‌جا معنی ندارد. جذامی‌ها وقتی به آن‌جا وارد می‌شوند از حد نومیدی گذشته‌اند. من آن‌جا بیشتر آدم‌هایی دیدم که به زندگی علاقه داشتند. مردی دیدم که صورتش یک بقچه بود، باور کنید، فلج بود، همیشه تو آفتاب می‌نشست و آسمان را نگاه می‌کرد. وقتی دکتر می‌خواست بهش آمپول بزند، جیغ می‌زد و می‌گفت: «تو می‌خواهی مرا بکشی، من می‌خواهم زنده باشم، می‌خواهم زنده باشم!»

با این همه آن‌ها بالاخره کمبودی دارند. این کمبود را چطور حس می‌کنند؟ چطور نشان می‌دهند؟

توی دنیای جذام‌خانه که دنیای محصوری هم هست، جذامی‌ها آرزوهای‌شان، خواست‌هاشان، تمایلات‌شان را با این دنیا مطابقت می‌دهند. خودشان می‌دانند که زندگی‌شان همین هست. می‌دانند که مردم به هر حال آن‌ها را به چشم غریبه نگاه خواهند کرد. من فکر می‌کنم که زندگی در آن‌جا عادی می‌گذرد. البته برای من دردناک است، اما آن‌ها خودشان این زندگی را به عنوان سرنوشت مشترک‌شان قبول کرده‌اند.

فکر می‌کنید آن زنی که به قول خودتان صورتش فقط یک تکه گوشت است، چرا زندگی می‌کند؟ چه چیز او را به زندگی بسته؟ چه حسی او را وادار به طلب زندگی می‌کند؟

همان حسی که ما را وادار می‌کند. علاقه به زنده بودن مخصوص زنده‌هاست. فکر می‌کنم که جریان دارم، هستم، زنده بودن است. جذامی‌ها هم همین حس را دارند. البته مردمی که کمتر فکر می‌کنند، بیشتر به زندگی علاقه دارند. بیشتر می‌خواهند که زنده باشند. برای این‌که زندگی خوب است. برای این‌که مرگ پایان همه چیزهاست.

شما توی جذام‌خانه، از خودکشی هم چیزهایی شنیدید؟

والله من نشنیدم. شنیدم که همدیگر را کشته‌اند، اما خودکشی ندیدم و نشنیدم.

فروغ فرخزاد: به خدا سر سفره جذامی‌ها نشستم و به زخم‌های‌شان دست زدم

فکر می‌کنید که چرا یک آدم جذامی که نقص جسمی ترمیم‌ناپذیری هم دارد، زنده می‌ماند، اما آدم‌های سالم خودشان را می‌کشند؟ چرا یک جذامی با وسواس و لجاجت تمام می‌خواهد زنده بماند، اما آدم‌هایی که سالم‌اند و همه امکانات زندگی را دارند، داوطلبانه از زندگی خداحافظی می‌کنند؟

به نظر من یک جذامی واحدی است از زندگی. او هیچ‌وقت فکر نمی‌کند زندگی چیست؟ شاید تنها آرزوی این زن جذامی این است که صبح بشود و او برود در اتاقش را باز کند و کنار دیوار بنشیند و بافتنی‌اش را ببافد. زندگی یک چیز جبری است. زندگی است که یک انسان جذامی را اداره می‌کند، نه او راه زندگی را... او مثل یک ذره است از زندگی. من خودم معتقدم آن‌ها که خودشان را می‌کشند، با آن‌که جذامی نیستند، اما یک نوع جذام دیگر دارند. و یا بدبین هستند و به زندگی علاقه ندارند. البته آن‌ها که خودشان را می‌کشند، یک مقدار آگاهی بیشتری به زندگی دارند. ولی جذامی، توی جذام‌خانه زندگی می‌کند، بی‎‌آن‌که مسئله زندگی برایش مطرح بشود.

به نظرم آمد که در این فیلم، در مورد احساس عاطل بودن و بیهودگی زیاد تکیه شده است. آیا این فیلم به طور کلی تصویر از یک اجتماع دربسته و محصور نیست؟

چرا. اصلا فیلم براساس این فکر ساخته شده. این زندگی، زندگی جذامی‌ها، می‌تواند هرجای دیگر نیز باشد. آدم هر گوشه زندگی‌اش را نگاه کند، ممکن است یک جذامی پیدا کند. کسی هم که شب و روزش را توی کافه می‌گذراند، به هر حال یک جذامی است. یک زندگی یکنواخت دارد... توی فیلم هم، یک جذامی هست که مدام راه می‌رود... می‌رود، و برمی‌گردد...

عاطل بودن، بیهوده بودن، به هر حال توی زندگی ما هم هست...

بلی، فکر اصلی فیلم هم همین بود. زندگی جذامی‌ها می‌تواند نمونه‌ای باشد از زندگی عمومی ما. نمونه‌ای باشد از یک آدم معمولی، از یک رهگذر که راه می‌رود، ولی ما دردهایش را نمی‌بینیم و نمی‌دانیم. یک همچو فکری را می‌خواستیم توی فیلم بگنجانیم. می‌دانید که اول فیلم را با یک زن و یک آینه شروع کرده‌ایم. این زن مظهر آدمی است که زندگی خودش را توی آینه نگاه می‌کند، توی هر آینه‌ای...

از این دوازده روز کدام لحظه برای شما جالب‌تر، کشنده‌تر بود؟

همه لحظه‌ها. توانستم خودم را آزمایش بکنم. با یک جور خوشحالی برگشتم. توانستم کاری بکنم که آدم‌هایی که هیچ‌وقت محبت ندیده بودند، مرا دوست داشته باشند. وقتی از آن‌ها جدا می‌شدم مرا دعا می‌کردند. خودم را در یک مرحله زندگی آزمایش کردم، در برابر آدم‌هایی که هیچ چیز نداشتند. آزمایش خیلی جالبی بود، آن‌جا توی جذام‌خانه همه چیز و هر لحظه جالب است...

چه حرف‌هایی توی جذام‌خانه شنیدید؟

فقط شکایت. یک مشت گرفتاری دیدم [که] می‌گفتند: «حمام نداریم، دانه نمی‌دهند که توی باغچه‌مان بکاریم، به ما کار نمی‌دهند.»

خوشحال‌ترین مرد جذام‌خانه مردی بود که کار داشت، پنبه می‌زد. یک کمی هم دیوانه بود. همیشه می‌گفت: «یک پلک مصنوعی به من بدهید.» مرد دیگری هم بود که تمام زندگی‌اش [در] انتظار ظهر بود که برود و اذان بگوید. کور بود و مدام می‌پرسید: «آفتاب کجاست؟» تنها رسالت زندگی او همین اذان بود. اصلا به خاطر اذان گفتن زندگی می‌کرد. مرد دیگری هم بود که مدام عریضه می‌نوشت و از... فقط یک پای مصنوعی می‌خواست...

بعد از دوازده روز سفر و دیدار جذامی‌ها، حالا چه فکر می‌کنید؟

تجربه‌ای بود. توانستم بگویم: خدا را شکر!

شکر؟ برای چی؟

برای هیچ چی. فقط برای این‌که خودم را گول بزنم. یک حالت تسلیم بود. آدم نباید راضی بشود که من هستم و جذامی هم نیستم. شاید من هم جذامی باشم...

می‌خواهید کار سینما را ادامه بدهید؟

این برای من یک راه بیان است. این‌که من یک عمر شعر گفتم، دلیل نمی‌شود که شعر تنها وسیله بیان است. من از سینما خوشم می‌آید. در هر زمینه دیگر هم بتوانم کار می‌کنم. اگر شعر نبود، در تئاتر بازی می‌کنم، اگر تئاتر نبود، فیلم می‌سازم. ادامه دادنش هم بسته به این است که حرف‌های من ادامه داشته باشد. البته اگر حرفی داشته باشم... شاید بعدها در فیلم‌های «گلستان فیلم» فیلمی هم باشد که خانم «فروغ فرخزاد» کارگردان آن باشد.

(و قهقهه‌ خنده‌اش بلند شد. هر وقت سر حال بود همین قهقهه را داشت. از ته دل می‌خندید و خنده‌اش مسری بود آرام و آهسته و کودکانه حرف می‌زد، لیکن خنده‌اش پرطنین بود. و یادم می‌آید که پرسیدم) فکر نمی‌کنید که شعر شما در این فیلم تاثیری داشته است؟

(با تعجب پرسید) مگر فیلم به نظر شما شاعرانه آمد؟

بلی، خیلی هم شاعرانه.

شاید این‌طور باشد. به هر حال هر کسی از دید خودش واقعیت‌های زندگی را نگاه می‌کند. من هم که می‌گویند خانم فروغ فرخزاد «شاعره گناه»! هستم (قهقهه خنده) حرف‌هایم را طوری می‌زنم که زبان من است، یعنی شاعرانه. من معتقد نیستم که این فیلم شاعرانه باشد. وانگهی شعر را توی زندگی دردناک و محقر و زشت هم می‌شود پیدا کرد. شاید بتوانیم بگوییم این یک زندگی است که شعرهایش بیرون کشیده شده.

شاید این سوال خنده‌آور باشد، اما دلم می‌خواهد بدانم وقتی که آن تلگراف به دست‌تان رسید و فهمیدید که فیلم شما برنده جایزه‌ای شده است، چه احساس کردید؟

(و باز به قهقهه خندید و گفت) این‌قدر خوشحال شدم که اصلا نمی‌توانستم حرف بزنم...

(آشکار بود که فروغ باز مثل همیشه با آن طنز خاص خودش که گاهی هم خیلی تلخ و نومیدانه بود، به مسئله‌ای که من مطرح کرده بودم می‌نگرد. و خودش توضیح داد)

اصلا قضیه برایم بی‌تفاوت بود. من لذتی را که باید می‌بردم از کار برده بودم. ممکن است یک عروسک هم به من جایزه بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم یک نوع عروسک است. مهم این است که من به کارم اطمینان داشته باشم و احساس رضایت بکنم.

حالا اگر تمام مردم دنیا هم جمع بشوند و مثلا تخم‌مرغ گندیده به من بزنند، مهم نیست. اگر این اطمینان [و] رضایت‌ شخصی نباشد، تمام جایزه‌های فستیوال‌های دنیا را هم که توی سینی بریزند و برایم بیاورند، ارزش ندارند.

یعنی تحسین و تنقید دیگران برای شما اهمیتی ندارد؟

چرا، کسی که کار مرا تحسین می‌کند، من بهش نگاه می‌کنم تا بفهمم این کسی که جلوی من نشسته و به‌به می‌گوید چطور آدمی است. اگر آدمی باشد که از نظر فکری در یک حد با ارزش قرار داشته باشد، البته تعریف و تحسین او خوشحالم می‌کند... ولی متاسفانه توی این مملکت همه آن‌ها که به‌به می‌گویند یا فحش می‌دهند، اغلب قضاوت‌های بسیار خصوصی و فردی دارند.

۲۵۹

کد خبر 2070957

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =