گروه اندیشه: کیاوش کلهر، دانشآموخته علوم سیاسی در مقاله زیر که در روزنامه ایران منتشر شده، به تغییرات هویتی اشاره می کند که در حال تغییر سیاست در آمریکا است. او در مقاله اش با استنادبه کتاب «غریبه ها در سرزمین خودشان»، اثر آرلی راسل هکشایلد، تلاش می کند به این تغییرات پاسخ بدهد. او در مقدمه مقاله اش می نویسد: برخلاف آثار بسیار خوانده شده آرنت در فضای آکادمیک فارسی، یکی از شایان توجهترین آثار او که مقایسهای درخشان میان انقلابهای بزرگ تاریخ یعنی فرانسه و آمریکا است، یعنی کتاب «درباره انقلاب» نگاه فلسفی مهمیبه درک مفهوم عمل سیاسی و آزادی محسوب میشود. او در این کتاب اشاره میکند که انقلاب آمریکا، عملی دقیقاً در راستای Action یا عمل سیاسی بود؛ دقیقاً برخلاف انقلاب فرانسه که از سر نیازهای «تقلا برای زیست» صورت گرفت. یکی از محورهای بحث او، آزادی در نظام سیاسی آمریکاست. آرنت در کتابش مینویسد که: «در انقلاب آمریکا، اولین بار نشان داده شد که مردم میتوانند آزاد باشند و همزمان حاکم شوند، یعنی آزادی و حکومت متضاد نبوده، بلکه میتوانند به گونهای ترکیب شوند که یکدیگر را تقویت کنند.»
اگر کمیزبان آرنت را به بیش از ۲۰۰ سال قبل برگردانیم، شاید با روسو همزبان باشد که او هم در جستوجوی نظام سیاسیای بود که اراده عمومی، بتواند مبنای تصمیم و ساخت نظام سیاسی باشد. اراده عمومیروسویی، شاید با اغماض میتوانست همان چیزی باشد که آرنت آن را به «مردم میتوانند آزاد باشند و همزمان حاکم شوند» تعبیر کرد. نه تنها آرنت که تقریباً هر فیلسوف سیاسیای که در ایالات متحده زیسته و یا با سیستم آن آشنا بود، بهرغم پابرجا بودن طیفی از انتقادات، تا حد قابل قبولی شیفته نظام سیاسی آمریکا میشد. مستعمره نشینهای ابتدایی آمریکا که بعدها نظام سیاسی آن را شکل دادند، از نوعی آزادی برخوردار بودند که این آزادی در ترکیب با ساختار پیچیده و مهم سیاسی در آمریکا، نظام سیاسی آن کشور را تقریباً در میان تمام ساختارهای سیاسی موجود تا به امروز، واجد تمایز مهمیمیکند.
به نوشته آرنت «مجالس شهر که مشخصترین فرم اداره خودمختار مستعمرات بودند، برای همه مالکان اراضی باز بود و آنها درباره همه امور محلی تصمیم میگرفتند. به عبارت دیگر، این محلها بودند که مردم مستقیماً در اداره جوامع خود مشارکت میکردند.» آن آزادی اولیه، به تدریج مسیر خودش را به سمت نوعی از تحزبسالاری انحصارگرا کج کرد و آنگونه که باز آرنت به خوبی در همان کتاب نوشته است «جمهوری آمریکا، همانطور که در قرن نوزدهم توسعه یافت، بیشتر و بیشتر به سیستمیمبتنی بر سیاست حزبی تبدیل شد، جایی که احزاب، نه مردم، حاکمان واقعی بودند.» از روزی که کتاب «درباره انقلاب» از خاستگاه فلسفی و سیاسی، درباره آمریکا و نظام سیاسی آن در ۱۹۶۳ نوشته شد، تا حدود ۲۰۱۶ که کتاب «غریبهها در سرزمین خودشان»، نوشته آرلی راسل هکشایلد منتشر شد، حدود ۶۰ سال فاصله است؛ دره عمیق شش دهه فاصله میان آرنتِ متفکر علوم سیاسی و فلسفه که دلنگران تحزبسالاری آمریکایی بود، تا هکشایلدِ آمریکایی جامعهشناس که در پی پاسخ به این پرسشها بود که چرا شهروندان آمریکایی، از سیاستهایی ممکن است حمایت کنند که برونداد آن سیاستها لزوماً در راستای بیشینه کردن نفع شخصی آنان نباشد؟ و چگونه مردم آمریکا، بهدلیل احساس بیگانگی نسبت به جامعه و احساس طرد از سوی نظام سیاسی، به سمت راست گرایش پیدا کردهاند را نه تنها شش دهه فاصله زمانی رو به جلو پر نکرد، بلکه انبوهی از مسائل پیش روی جامعه و مردم آمریکا قرار گرفته است.
در این شش دهه، نه تنها دیگر خبری از آن شهروندانی نیست که جامعه و نظام سیاسی را به زبان روسویی یا آرنتی، تجلی اراده خود بدانند، بلکه از دلنگرانی آرنتی تحزبسالاری فرا رفته و جامعه آمریکا با بیگانگانی مواجهه بود که حالا علیرغم متضرر شدن از ایدههای راستگرایانه، از آن حمایت میکنند.بخش قابل توجهی از مردم آمریکا که امروز در حساب و کتاب طرفداران و هواخواهان ترامپ سرشماری میشوند، مردمیهستند که به گواه کتاب ارزنده هکشایلد، در سرزمین خودشان احساس بیگانگی میکنند و تحقق خود جمعیشان را در ترامپ میبینند. بنابراین، روی کار آمدن ترامپ، قطع نظر از هر متغیر مهم دیگر، اعم از رسانه، گروههای ذینفوذ مالی و تبلیغات، برونداد تصمیم جمعی و نانوشته بخشی از جامعه آمریکا است که حالا در پی آن است تا بهوسیله بلندگوی ترامپ، صدای خود را که در آستانه حذف از عرصه عمومیاست، بلند کند.
نتیجه این تلاش مطرودان اجتماعی و سیاسی آمریکایی، چه انتخاب ترامپ باشد که اکنون محقق شده و چه هر اتفاق دیگری، بدون تبعات در سیاست داخلی آمریکا نخواهد بود. سیاست داخلیای که مدتی است دستخوش کشمکش ذینفوذان مالی و تکنولوژی شده. بنابر این مقدمات، افق تحلیلی مشخصی در پیش است که این افق با پاسخ به دو پرسش روشنتر خواهد شد:آمریکایی که امروز میشناسیم، بهدلیل آرایش نیروهای سیاسی و تغییرات اجتماعی، نیاز به کشف دوباره دارد. چه تحولات اجتماعیای موجب شده تا ترامپ امروز مجدداً رئیس جمهوری کشوری باشد که حتی برای نزدیکترین متحدان خودش هم نیاز به بازشناسی دارد؟ در پی این تغییرات اجتماعی که اکنون بخشی از آن را با روی کار آمدن ترامپ تحلیل میکنیم، تغییرات قابلتوجهی در سیاست آمریکا نیز به وجود آمده است. این تغییرات بسیار ذوابعاد و کثیرالوجوه است و بررسی آن نه در یک یادداشت که در دهها گزارش هم شاید قابل بحث و جمعبندی نباشد؛ پس تلاش میکنیم تا تنها بخشی از تلاشهای علمیای که برای پاسخ به این سؤال در پیش گرفته شده را بررسی کنیم.»
****
روایت داستانی عمیق
هکشایلد جامعهشناسی است که میکوشد تا با کاوش عمیق میدانی، پاسخ به سؤالات سیاسی خود را بیاید. کتاب او یعنی Strangers in Their Own Land یا «غریبهها در سرزمین خودشان» که در پاسخ به پرسش اول یکی از منابع این گزارش است، حاصل ساعتها گفتوگوی او با کسانی است که متاثرند از آنچه او آن را روایت داستانی عمیق مینامد. هوشچیلد این مفهوم را بهعنوان یک روایت ذهنی و احساسی تعریف میکند که افراد درباره جایگاه خود در جامعه دارند.
این داستان، بدون نیاز به استدلالهای منطقی یا دادههای عینی، احساسات درونی افراد را نسبت به واقعیتهای اجتماعی و سیاسی بیان میکند. بهعبارت دیگر، «روایت داستان عمیق» یک حقیقت احساسی را شامل میشود که ممکن است از واقعیتهای بیرونی متفاوت باشد، اما در درک هویت فردی و گروهی بسیار مهم است.
به باور او، این روایت داستانی عمیق، نه تنها از متغیرهای شکلدهنده به زندگی شخصی افراد است، بلکه بخش مهمیاز انتخابهای سیاسی و اجتماعی افراد را هم در برمیگیرد. این روایت داستانی که ادراک افراد از خود و محیط اجتماعیشان را میسازد، تا آنجایی معتبر و مهم است که حتی میتواند افراد را به این نقطه برساند که در انتخابهای سیاسیشان، برخلاف نفع شخصی عینیشان عمل کنند و دلیل آن هم داستان عمیقی است که از تبعیض یا احساس طرد در آنان شکل گرفته است. به گفته هکشایلد، در آمریکا بسیاری از افرادی که به جناح راست گرایش دارند، احساس میکنند که جامعه به طور کلی به آنها بیتوجهی کرده است. این بیتوجهی میتواند در سطحهای مختلفی مانند اقتصادی، اجتماعی و حتی فرهنگی باشد.
این افراد احساس میکنند که سهم آنها از رویای آمریکایی یا امکانات برابر با دیگران کاهش یافته است و اغلب حس میکنند که گروههای خاصی مانند مهاجران، اقلیتها، یا زنان، به دلیل سیاستهای دولت یا تغییرات اجتماعی، بر منافع آنها دست انداختهاند. این احساس که «ما» (افراد محافظهکار یا گروههای خاص) به حاشیه رانده شدهایم و «دیگران» (گروههای مورد حمایت دولت یا مخالفان سیاسی) بهرهمند میشوند، باعث ایجاد خشم و ناراحتی در بخش مهمیاز مردم آمریکا میشود.بهتر آن است که آنچه در آمریکا در ده دهه اخیر رخ داده است را با تمثیل مهم و کاربردی خود نویسنده در فصل نهم کتاب مرور کنیم. او در این فصل مینویسد: «شما در یک صف طولانی ایستادهاید که به بالای تپهای منتهی میشود، جایی که رویای آمریکایی وعده داده شده است.
سالهاست که در این صف ایستادهاید؛ هرچه به جلو نگاه میکنید، صف ادامه دارد و هرچه به عقب مینگرید، افراد بیشتری به صف میپیوندند. اما ناگهان متوجه میشوید که افرادی که بهتازگی وارد صف شدهاند، از شما جلو میزنند. این افراد شامل اقلیتهای نژادی، مهاجران، پناهجویان، فمینیستها و دیگرانی هستند که بهنظر میرسد بدون تلاش و سختیهایی که شما متحمل شدهاید، به جلو حرکت میکنند. در همین حال، دولت و نخبگان لیبرال بهجای حمایت از شما، این افراد را تشویق میکنند و حتی به شما برچسبهایی مانند نژادپرست یا عقبمانده میزنند. این احساس بیعدالتی و بیگانگی، هسته داستان عمیق شما را تشکیل میدهد.»
کسانی که در این روایت داستانی عمیق زندگی میکنند، دچار احساسی از تنفر نسبت به وضعیت کنونی و احساس عمیق نوستالژیک نسبت به وضعیت پیشین یا سابق میشوند؛ وضعیتی که به معنای آرزویی برای بازگشت به وضعیت «بهتر» یا «قدیمیتر» است که به نظر میرسد در آن عدالت و ثبات بیشتری وجود داشته است. بسیاری از افرادی که در آمریکای کنونی دچار احساس خشم از وضعیت هستند، احساس میکنند که جهان تغییر کرده و اصول سنتی، مذهبی و اجتماعی که قبلاً مهم بودند، دیگر مورد توجه قرار نمیگیرند. در نتیجه بسیاری از حامیان سیاستهای راستگرا و محافظهکار، بر اساس همین احساسات و داستانهای عمیق، از سیاستهای اقتصادی ضد دولت، تقویت ارزشهای خانواده و مذهب و حتی سیاستهای نژادی حمایت میکنند.
در فصل دیگری از کتاب، هکشایلد پیش از آن که به توصیف یکی از گردهماییهای ترامپ بپردازد، مشغول توضیح دقیقتر این خشم اجتماعی است و مینویسد که: «...همه اینها بخشی از داستان عمیق بود. داستانی که در آن، «غریبهها» از شما جلو میزنند و این باعث اضطراب، رنجش و ترس شما میشود. رئیسجمهوری شما با کسانی که نوبت را رعایت نمیکنند همپیمان است و این باعث میشود که شما احساس بیاعتمادی یا خیانت کنید. در عین حال، بیگانهای که جلوتر از شما در صف ایستاده است هم شما را به عنوان یک روستایی نادان مورد تمسخر قرار میدهد و این باعث تحقیر و خشم شما میشود. از نظر اقتصادی، فرهنگی، جمعیتی و سیاسی، ناگهان خود را یک غریبه در سرزمین خود احساس میکنید...»
رویای بازگشت به خانه
پس آمریکایی که امروز و تحت رهبری طیف متفاوتی از نیروهای سیاسی- که شاید به دشواری بتوان یکپارچگی مطلوبی میان آنان یافت- محل پرسش دوست و دشمن خودش شده است، در حقیقت آتش افروخته تحولات سیاسی دو دهه اخیر در آمریکا و پشت پا زدن به مطلوبیتهای بخشی از آمریکاییهایی است که خود را صاحب آن سرزمین میدانند که حالا ظاهراً از نظر آنان در حال تسخیر است. در چنین وضعیتی، معتبرترین پاسخ برای این احساس خشم و راندگی، صدای کسی است که به خوبی به این شکاف آشنا است و قول بازگشت به وضعیت مطلوب را به صاحبان آن سرزمین میدهد: MAGA!
کسانی که در جستوجوی وضعیت مطلوب و گذشته ارزشمند آمریکا هستند، حالا صدای خودشان را از دهان ترامپ میشنوند. به نوشته هکشایلد: «ترامپ بیش از هر نامزد ریاستجمهوری در دهههای اخیر، روی برانگیختن و ستایش واکنشهای احساسی طرفدارانش تمرکز دارد، نه روی ارائه سیاستهای دقیق؛ سخنرانیهایش که حس سلطه، جسارت، صراحت، غرور ملی و ارتقای فردی را برمیانگیزند و در شنوندگان تحولی احساسی ایجاد میکند. هوادارانش برای یک شیوه زندگی ازدسترفته در حال عزاداری بودند و بسیاری هم دلسرد و برخی دیگر دچار افسردگی بودند. آنها مشتاق احساس غرورند، اما در عوض شرم را تجربه کردهاند. سرزمینشان دیگر حس خانه خودشان را ندارد. اما حالا، در کنار دیگرانی مانند خودشان، احساس امید، شادی و سرزندگی دارند. آنچه ترامپ به هوادارانش ارائه میدهد، حالتی از سرخوشی جمعی است.
جامعهشناس فرانسوی، امیل دورکیم، در کتاب «اشکال ابتدایی زندگی دینی»، این پدیده را شور جمعی نامید. از نگاه دورکیم، تجمعات پرشور اطراف دونالد ترامپ، کارکردی مشابه با آیینهای مذهبی دارد: متحد کردن همه سفیدپوستان انجیلی که از آیندهای ترس دارند. آیندهای که در آن، آنهایی که از صف جلو میزنند، آمریکا را به یک مکان بیگانه و وحشتناک تبدیل خواهند کرد. منبع این هیجان فقط خود ترامپ نیست، بلکه اتحاد جمعیت عظیمیاست که اطراف او گرد آمدهاند.
اگر این گردهمایی میتوانست صحبت کند، میگفت:« ما اکثریت هستیم!» آمریکای امروز و تحولات شگرفی که در سیاست داخلیاش قابل شناسایی است، آمریکایی است که در بستر تحولات چشمگیر اجتماعی، مسیری را که به امروز ختم میشود دنبال کرده است: مسیر درغلتیدن به سیاستهای برابری و شمول اجتماعی، بیشسرمایهگذاری بر سیاستهای هویتی و هزینهکرد بالای دولتمردان آمریکایی از جیب شهروندانشان، برای ایفای پر قدرت نقش «پلیس جهان». این مسیر، راه به سمت همان تپهای برده است که هکشایلد به خوبی انتهای آن را نشان داد؛ توده بزرگی از شهروندان آمریکایی که از احساس بیاعتمادی، غیر اولویت بودن و بیگانگی با سرزمین و سیاستشان، به تنگ آمدهاند و صدای هر کسی را که از «بازگشت» صحبت کند صدای خودشان میدانند.
ناگفته واضح است که مسیر این تحولات، آن هم در جامعه بسیار متنوع و پیچیده آمریکا و سیاست پر تحولاش، نمیتواند تکعاملی فهمیده شود؛ بنابراین ادعای این گزارش، در هیچ شرایطی آن نیست که آمریکای امروز تنها از مسیر این تک عامل، چنین تغییراتی را از سر گذرانده است. تا به این نقطه، با استناد بر متن هکشایلد توانستیم یکی از عواملی را که موجب این تغییر در ساختار سیاسی ایالات متحده شده بررسی کنیم؛ از همین نقطه، پلی به بررسی عامل دیگر میزنیم؛ عاملی که در کتاب مهم و اثرگذار «مردم علیه دموکراسی» مونک بحث شده است.
تکمله
مردم علیه دموکراسی!
یاشا مونک (Yascha Mounk) نویسنده، استاد علوم سیاسی و تحلیلگر سیاسی آلمانی-آمریکایی است که به دلیل پژوهشهایش در زمینه دموکراسی لیبرال، پوپولیسم و چالشهای معاصر حکومتهای دموکراتیک شناخته میشود. یاشا مونک استاد دانشگاه جانز هاپکینز و یکی از اعضای ارشد شورای روابط خارجی است. او در کتاب «مردم علیه دموکراسی» تلاش میکند تا مخاطراتی را که پیش روی دموکراسیهای معاصر قرار دارد به صورتی تاریخی و تطبیقی مورد توجه قرار دهد. یکی از موارد بررسی او، دموکراسی در آمریکا است.
او در این کتاب یک عامل مهم دیگر را پیش چشم ما میگذارد و آن هم هراس جامعه بومیآمریکا از تبعات فرهنگی مهاجرت است. به تعبیر مونک مناطقی که تعداد مهاجران خارجی در آن کمتر بودند، به دلیل ترس از ورود بیشتر مهاجران و تغییر و تحولات ناشی از آن، بیشتر مردم به رویکردهای سختگیرانهتر رأی دادند. او مینویسد: «به گفته برخی تحلیلگران، یکی از دلایل اصلی موفقیت دونالد ترامپ در انتخابات، نارضایتی در مناطقی بود که مهاجرت در آنها کمتر دیده میشد.
به عنوان مثال، در مناطق روستایی مانند شهرستان ترینیتی در کالیفرنیا (که جمعیت مهاجر آن تنها ۳.۴ درصد است)، ترامپ ۴۶ درصد آرا را به دست آورد. در مقابل، در شهرهایی مانند شیکاگو (۱۷ درصد مهاجر)، نیویورک (۷.۱ درصد) و لسآنجلس (۲۲ درصد)، او به ترتیب ۱۳ درصد، ۱۷ درصد و ۲۲ درصد آرا را کسب کرد. این نشان میدهد که حمایت از او در مناطق روستایی با جمعیت پایین مهاجر، بیشتر بوده است.»
مونک در کتاب خود، این ترس، یعنی ترس ناشی از حضور مهاجران را یکی از سه عامل اصلی نارضایتی رأیدهندگان شناسایی میکند. او استدلال میکند که در جوامعی که تنوع قومیو مهاجرت افزایش یافته، برخی گروهها، بویژه سفیدپوستان، ممکن است احساس کنند هویت فرهنگی و اقتصادیشان در خطر است. این ترس به ویژه در مناطقی که تماس مستقیم با مهاجران کمتر است، تشدید میشود، زیرا مردم ممکن است از طریق رسانهها یا سیاستمداران پوپولیست، تصویر منفیتری از مهاجران دریافت کنند. نه کتاب هکشایلد به تنهایی و نه مونک میتوانند تماماً توضیح دهنده تغییرات بنیادین در ساخت سیاست آمریکا باشند؛ بلکه هرکدام بنا به دایره پژوهشی و بضاعت مشخص علمی، تلاش میکنند بخشی از یک معما را حل کنند. موضوعی که برای آنان معما اما برای ما دعوت به کشف دوباره تحولات زیرپوستی در آمریکای امروز است. این گزارش را میتوان فتح باب و دعوتی برای مطالعه مجدد و مستمر آمریکا در پرتو تحولات اجتماعی آن دانست.
۲۱۶۲۱۶
نظر شما