فاطمه غفاری: شاید یکی از مهمترین و دردناکترین مظاهر سختی و رنج در این دنیا، مقوله «اسارت» باشد. بخصوص اینکه در دست کسانی اسیر باشی که مصمم هستند از هر طریق ممکن «انسانیت» را زیر پا بگذارند. و تو که تا امروز، وظیفهات «شجاعت و جنگیدن» بوده، از این به بعد وظیفه داری شجاع باشی و «صبر» کنی.
در این نوشتار پای گوشهای از خاطرات آزاده امیر سرتیپ دوم مجتبی جعفری، نشستهایم و دشواریهای اسارت در زندانهای حزب بعث را از زبان او میخوانیم.
اسارت در ساعت صفر
سختیهای اسارت ما از همان لحظه اسارت شروع شد. نحوه و زمان اسارت ما یکی از متفاوت ترین نحوههای اسارت بود؛ کی؟ وقتی جنگ به آخر رسیده بود و آتشبس اعلام شده بود.
اگر دقیقتر بخواهم زمان اسارتم را توضیح بدهم، امام ۲۷ تیر ۶۷ پیام پذیرش قطعنامه را داد، سازمان ملل قبول کرد و زمان رسمی شروع آتشبس را ۲۹ مرداد ۶۷ قرار داد. یعنی ۳۳ روز بعد و تا آن روز درخواست کرد که دو کشور از اقدامات خصمانه پرهیز کنند.
عراق به این درخواست توجهی نکرد و در ۳۱ تیرماه به منظور اسیر گرفتن و افزودن به تعداد اسرا، به مناطق جنوب ایران حمله کرد. تا آن روز عراق حدود ده هزار اسیر ایرانی در اختیار داشت و ایران حدود سی هزار اسیر. این ارقام اصلا به نفع عراق نبود و سعی داشت از طریق حملات گسترده، از نظامیان و غیرنظامیان ایرانی برای خود اسیر دست و پا کند! آن هم بعد از اعلام آتش بس!
ایران به این حملات پاسخ داد، و سپس عراق در غرب حمله کرد و ادامه حمله را به منافقین واگذار کرد که بعدش عملیات مرصاد پیش آمد. عملیات مرصاد که تمام شد، دو کشور هنوز در آتشبس اجرانشده بودند، ولی اقدام خصمانهای نکردند تا ۲۹ مرداد که آتشبس رسمی شروع شد.
من آن زمان معاون گردان بودم. فرمانده گردان به مرخصی رفته و فرماندهی گردان با من بود. چون این گردان، یگانی بود که در عملیات دو ماه پیش عراق آسیب کمتری دیده بود، سریع جمع و جور شد و اسلحه و تجهیزات گرفت و مأموریت داشت که در مرزهایی که دیگر نیرویی مستقر نبود، از منطقه حفاظت کند.
شب ۲۷ مرداد، فرمانده گردان به من مأموریت داد که بروید در برابر عراقیها خط پدافندی تشکیل بدهید. در منطقه شرهانی بین ایلام و خوزستان. ما رفتیم و آنجا مستقر شدیم. ساعت ۶ صبح روز ۲۹ مرداد ۶۷ که آتشبس رسمی شروع شد، تعداد کمی از نیروهای ما در محل مستقر بودند، بقیه هم در طول روز آمده و استقرار پیدا کردند.
حالا که آتشبس شده بود،گهگاه عراقیها را میدیدیم و حتی با هم صحبت هم میکردیم. فردا دیدیم که تانکهای عراقی نزدیک ما آرایش گرفتهاند. پرسیدیم جریان چیست؟ گفتند: قرار است دو کشور نیروهاشان سرجایشان ثابت باشند، تا سازمان ملل بیاید و تکلیف را معلوم کند. شما حرکت کردهاید و این خلاف قانون است. باید برگردید بروید پشت رودخانه دویرج. ما گفتیم: نمیرویم و مگر ما از شما دستور میگیریم؟ همینطور کلکلهای نظامی در حال و هوای آتشبس در جریان بود. جنگ که نبود. صحبتها تقریبا دشمنانه هم نبود.
فردا فرماندهان ما و عراقیها آمدند. نقشه پهن کردند و با هم مدتها بحث کردند. کسی نتوانست آن یکی را راضی کند که ایرانیها بروند عقب یا عراقیها از ادعاشان دست بردارند. روز اول شهریور ۱۳۶۷ مصادف با روز عاشورا فرا رسید. باز تانکهای عراقی حرکت کردند و به ما نزدیکتر شدند. ما به فرمانده بیسیم زدیم که تکلیف ما چیست؟ برویم عقب؟ تیراندازی کنیم؟ درگیر شویم؟ اینطور که نمیشود، باید از بلاتکلیفی دربیاییم. گفتند: تیراندازی نکنید عقب هم نروید سرجایتان بایستید.
عراقیها که مطمئن بودند که ما تیراندازی نمیکنیم، آمدند با تانکهایشان ما را دور زدند! من بیسیم زدم که: ما چه کنیم؟ اینها ما را دور زده و محاصره کردهاند. اصلا به این فکر نبودیم که شاید ما را اسیر کنند. آتشبس بود و این روابط سهروزه ظاهرا نشان میداد که اینها خباثتی نخواهند کرد.
دست آخر فرمانده لشکر به من گفت: برو به اینها بگو که بروند عقب. ما هم عقبنشینی میکنیم تا اختلافها حل بشود و آتشبس هم نقض نمیشود. ما به دستور فرمانده لشکر رفتیم سمت عراقیها تا باهاشان صحبت کنیم؛ ولی اینها ما را گرفتند و بازداشت کردند. من را بردند پیش فرمانده گردانشان. به او گفتم شما دارید نقض آتشبس میکنید. شما بروید عقب و ما هم میرویم عقب.
عراقیها یا باور نمیکردند یا میخواستند دستور را از رده بالاتر بگیرند. باز هم ما را بردند یک رده بالاتر پیش فرمانده تیپ. در عقبه جبهه. در این بردن هیچگونه اهانت یا شکنجه یا صدمهای نبود. با فرمانده تیپ صحبت کردم و او گفت: باید برویم پیش فرمانده لشکر و او تصمیم بگیرد. من فکر میکنم که تا فرمانده تیپ، طرفهای ما آدم های صادقی بودند و قصد فریب نداشتند. بالاخره ما هشت سال با هم جنگیده بودیم و اینها طعم جنگ را چشیده بودند و میخواستند که قضیه حل شود. ولی از فرمانده لشکر به بالا نیتهای دیگری داشتند. من بعدا فهمیدم که عراقیها کمتر از ما اسیر دارند و فرماندهان ارشد اینها تلاش داشتند که حالا که آتشبس شده، یک مقدار اسیر بگیرند که توازنی برقرار شود.
از پیش فرمانده لشکر ما را سوار کردند و بردند به العماره بغداد. من ساعت ۲ ظهر ۱ شهریور با فرمانده لشکر صحبت کردم. هنوز هم به باور اسارت نرسیده بودم و فکر میکردم که فعلا بازداشت هستم و بهزودی برمیگردم. ساعت دوازده بعد از نصفه شب رسیدم پادگان العماره بغداد. من را به یک اتاق کوچک بردند. یکدفعه دیدم در باز شد و چهل نفر از بچههای ما را آوردند که محسن برادرم هم جزوشان بود. تعریف کردند که عراقیها ما را دور زده بودند، اجازه تیراندازی هم که نداشتیم و درگیر نشدیم. ما را گرفتند و آوردند اینجا.
ما چهل نفر تا صبح ایستادیم. جا برای نشستن برای آنهمه آدم نبود. البته عراقیها رفتار تند و شکنجهوار همیشه را نداشتند، ولی از نظر رسیدگی اصلا و ابدا. تا صبح ایستادیم. هوا که روشن شد فهمیدم دیروز به همین ترتیب هفتصد نفر اسیر گرفتهاند.
من زمانی که پیش فرمانده تیپ عراقیها بودم، هنوز بیسیم داشتم. پیغام داده بودم که بروید عقب که بعدش به فرمانده تیپ عراقی بگویم که بچههای ما دارند عقبنشینی میکنند، شما هم تانکهایتان را عقب ببرید. هزار و چهارصد نفر از بچهها با دستور من عقب رفته بودند؛ ولی هفتصد نفر نتوانسته بودند بروند و عراقیها آنها را گرفته بودند و به العماره آورده بودند.
ما را بردند بازجویی. عراقیها میپرسیدند چرا شما را آوردند اینجا؟ گفتیم: بابا، شما ما را آوردید. از ما میپرسید؟
میپرسیدند: چه اتفاقی در منطقه افتاد که اینطور شد؟ گفتیم شما گفتید که اختلاف جنگی و نظامی است و ما نباید آنجا باشیم. من آمدهام که صحبت کنم؛ ولی شما من را گرفتهاید و آوردهاید اینجا.
خلاصه، اینها ما را بعد از چهلوهشت ساعت به پادگان الرشید بغداد بردند. ما سیوهفت افسر بودیم، ما را داخل یک اتاق فرستادند. باز هم ۴۰ روز در آن اتاق ماندیم. یک اتاق بود یک مقدار بزرگتر از العماره و لااقل میشد بخوابیم. البته به نوبت میخوابیدیم ولی هیچ امکاناتی از قبیل زیرانداز و روانداز نداشت. یک اتاق خالی بود. خیلی که بهمان توجه کردند، روزهای آخری که در آن اتاق بودیم، یک کولر آوردند و وصل کردند.
توی این ۴۰ روز که ما آنجا بودیم، مذاکرات وزرای خارجه دو کشور که در ژنو جریان داشت، نتیجه نداد. عراقیها پیشبینی کردند که حالا حالاها اسرا مبادله نمیشوند و نمیشود اسیرها را اینجا نگه داشت. بالاخره ما ۳۷ اسیر ۴۰ روزه را با تقریبا ۴۰۰ نفر افسر اسیر ۲ ساله تا ۵-۶ ساله بردند تکریت. گفتند اینها را جمع کنیم و یک اردوگاه افسری ایرانی تشکیل بدهیم. تا آن زمان که این اردوگاه تشکیل شد، در طی ۸ سال جنگ، افسر و درجهدار و سرباز و بسیجی را جدا نمیکردند. همه با هم بودند.
توی ظرفهایی غذا میدادند که مثل تشت رختشویی بود!
تا آن موقع عراق حدود ۴۲ هزار اسیر گرفته بود. ما آخرین دستههای اسیر بودیم. ما را به یک اردوگاهی به نام اردوگاه ۱۹ تکریت در استان صلاحالدین بردند. تکریت زادگاه صدام بود و بعد از اینکه اعدام شد، او را آنجا دفن کردند.
اردوگاه تکریت سه ردیف ساختمان بود هر ساختمان شامل سه قسمت که آنها به آن قاعه میگفتند. ما میگفتیم آسایشگاه و البته به تنها چیزی که نمیخورد، آسایشگاه بود. ما ۹ قسمت شدیم و من در در آسایشگاه ۶ بودم. دیگر باور کرده بودیم که اسیر شدهایم. ولی عراقیها هنوز هم منتظر بودند و وضعیت را جوری اداره میکردند که یک ماه دیگر یا دو ماه دیگر مبادله انجام شود. برای همین امکانات مهیا نکرده بودند. من یادم است که این پنجرهها را تازه زده بودند و دیوارها را تازه سفید کرده بودند و موزاییکها را تازه تعمیر کرده بودند. طوری که روی زمین سیمانهای ملات ریخته بود و تازه سفت شده بود. بدون اینکه به ما امکانات بدهند ما را توی آن ساختمانها فرستادند. نه زیرانداز برای خواب و نه قاشقی برای خوراک. توی ظرفهایی غذا میدادند که مثل تشت رختشویی بود. برای خودشان ظرف غذاخوری داشتند ولی برای ما تشت رخت بود. اینها در این ظرفها برای اسرا غذا میریختند. آنهم برای ۱۰ نفر، و به شکل بسیار ابتدایی.
اینکه هیچ انتظار نداشتیم که اسیر شویم و هاج و واج ماندن ما از پیش آمدن این اتفاقات و این عدم رسیدگی عراقیها، یک غربت سنگینی برای ما ایجاد کرده بود. بعضی از اسیرهای این اردوگاه، ۶ سال بود که آنجا بودند و با همین دو سال اسارتشان به ۸ سال رسید. شرایط حالا آنقدر که برای ما سخت بود، برای آنها نبود. دیگر به سختیها عادت کرده بودند و حتی برایشان تنوع محسوب میشد.
بعد از دو ماه برای ما لباس آوردند!
ماه دوم بود که برای ما لباس و لوازم اسارت آوردند. تا آن موقع لباسهای خودمان تنمان بود که از بین رفته بود و وضع رقتانگیزی پیدا کرده بودیم. آخر آبان بود و هوا هم داشت سرد میشد. یک دست لباس زرد رنگ که رویش نوشته بود pw، یعنی پرسنل جنگی، و یک جفت دمپایی، یک قاشق رویی، یک بشقاب و یک لیوان که جنسشان ملامین بود، آوردند. پتو هم دادند. دو تا پتوی سربازی. یعنی حداقل چیزی که بهش نیاز داشتیم و حتی کمتر.
اینها را که بهمان دادند، ما فهمیدیم که حالا حالاها اینجا هستیم. یعنی به خودمان قبولاندیم که اسیر شدهایم. از اول آذرماه ۱۳۶۷ زندگی اسارتی را شروع کردیم. هر کسی با وضعیت ذهنی خودش. بعضی باور نمیکردند و غصه میخوردند. بعضی حالتهای عصبی و روانی پیدا میکردند. بعضیها هم سعی میکردند خودشان را نبازند و مشغول باشند. همان اوایل به فرمانده اردوگاه که اسمش سرتیپ نظر بود، بابت وضعیت بدمان و رسیدگی نکردنشان اعتراض کردیم. بهش گفتیم: آقا الان آفریقا هم اینجوری نیست. بیشتر رسیدگی کنید. جواب داد: ما آنقدر به شما غذا میدهیم که فقط زنده بمانید ولی نتوانید فرار کنید.
یادم میآید دو نفر افسر اسیر شده بودند. هر کدام ۱۸۰ سانت قد داشتند و بالای ۱۰۰ کیلو وزن، دو ماه قبل ما اسیر شده بودند. عراق برای تبلیغات عکس اینها را توی روزنامه انداخت. ما این عکس را بریدیم و نگه داشتیم. یک سال که گذشت، در سالگرد آن عملیات دوباره آن عکس را چاپ کردند. ما رفتیم عراقیها را صدا کردیم و گفتیم که این دو نفر را میشناسید؟ گفتند نه. گفتم بچههای خودمان هستند. باز نگاه کرد گفت «غیرممکن است.» چون بین ما هیچکس بالای ۶۰ ، ۷۰ کیلو وجود نداشت. گفتم: «اگر بیاورم نشان بدهم چه؟» صدا زدم آمدند. نگاه کرد دید دو تا آدم لاغر مثل نی قلیان. نهایت ۶۰ کیلو داشتند. گفتم: «ببینید، شما این بلا را سر اسرا میآورید با این غذای بد و رسیدگی بدی که انجام میدهید.»
در روز دو تا نان بیشتر به ما نمیدادند. در روز دو تا به اندازه نان باگت کوچک. اسمش نان صمون بود و لوزیشکل، ولی سفت شده بود. این را باز میکردیم و خمیرهایش را درمیآوردیم. ریز ریز میکردیم، در یک پارچه میگذاشتیم جلوی آفتاب، خشک میشد. با سنگ میکوبیدیم و نرم میکردیم. این را توی برنجی که به ما میدادند میریختیم تا حجم غذایمان زیادتر شود. یا با شکر قاطی میکردیم و میخوردیم. آنها که خیلی خوشسلیقه بودند، این آرد را جمع میکردند و در آشپزخانه تفت میدادند شکر قاطی میکردند و قاووت درست میکردند.
در روز یک بار صبحها چای میدادند. شکر و چای را توی آب میریختند و حسابی میجوشاندند. یک لیوان از این چای به ما میدادند. غذای ظهر اغلب برنج بود. اگر خورشتی هم بود، دو قاشق به هر کسی میرسید همراه ده قاشق سرصاف برنج. موقع کشیدن و تقسیم غذا با خطکش صاف میکردیم، چون غذا کم بود و ما حساس بودیم که مساوی تقسیم کنیم. اندازه غذای یک بچه ۵-۶ ساله بود. شب برنج نبود. فقط خورشت، حتی نانی در کار نبود. اگر میخواستیم نان داشته باشیم همان نان صمون را باید نگه میداشتیم که شب با این دو تا قاشق خورشت بخوریم.
وضع پوشاک هم همینقدر اسفبار بود. دوتا زیرپیراهنی میدادند. بعد از یه مدت جلوی پیراهن در اثر شستوشو سوراخسوراخ میشد. پشتش سالمتر میماند. بعد این دو تا قسمت سالمتر زیرپیراهنی را جدا میکردیم و باز رو به هم میدوختیم.
رسیدیم به زمستان. زمستان عراق اینطور است که آب یخ نمیزند، ولی تا مغز استخوان شخص در آن سرمای بالای صفر درجه یخ میزند و بهسختی گرم میشود. یک خلبان داشتیم به نام محمد وارسته که مرد شریفی بود. یک صبح دیدیم پالتو تنش است و چقدر هم قشنگ است. رفتیم جلو گفتیم محمد این چی است؟ از کجا آوردی؟ گفت: این از همون پتوهایی است که بهمان دادهاند. دیشب نشستم پتو را قیچی کردم برای خودم پالتو درست کردم.
عراقیها میآمدند توی اردوگاه نگاه میکردند میدیدند اسرای ایرانی پالتوهایی از پتوهایی که بهشان داده بودند، درست کردهاند. با همانها هم میخوابیدیم. یادم هست چند وقت بعد یک سرباز عراقی ۲ تا پتو آورد داد به این خلبان گفت: «من رفتم مرخصی، پیش پدر مادرم که عشایر و چادر نشین بودند، تعریف کردم که خلبانهای ایرانی در اسارت برای خودشان پالتو دوختهاند. آنها گفتند بگو برای ما هم بدوزد.» خلبان وارسته دو تا پتو را گرفت و برد دو تا پالتو برای پدر و مادر این عراقی دوخت. آن سرباز وقتی برگشت، خوشحال بود. به وارسته گفت: «پدر و مادرم آنقدر دعات کردند که نگو.»
عراقیها از اینکه ما با قاشق غذا میخوردیم تعجب میکردند
وضعیت زندگی اجتماعی عراقیها خیلی در سطح پایینی بود. غذا را هیچوقت با قاشق نمیخوردند و از اینکه ما با قاشق غذا میخوردیم، تعجب میکردند. توی العماره که بودیم، همون روز اول برای ما شوربا آوردند؛ عدس و برنج پخته و مخلوط با آب و رب. صبحانه آنها مثل ما پنیر و چای و نان نیست. صبحانه شوربا دارند. ما نخوردیم. پرسیدند چرا نخوردید، گفتیم: چه جوری بخوریم؟ گفتند: خوب نان را تویش بزنید و با دست بخورید. گفتیم: اصلا نمیشود با دست بخوریم. این آبکی است. گفتند: ما خودمان همینطوری میخوریم. ولی ما ظهر هم ناهار که برنج بود، نخوردیم. آخرسر غروب برای ما قاشق آوردند.
خورشت که میدادند، سه چهار جور بیشتر نبود؛ یا خورشت بامیه بود، یعنی چند تا بامیه و چند تکه گوشت برای آن همه آدم. یا بادمجان بود، یا باقالی بود، آن هم با پوست که حجمش زیاد باشد. متن اصلیاش هم که آب و رب بود! از این خورشت برای شب هم میگذاشتند. تقریبا تا پایان اسارت وضعیت غذا همین بود.
حقوق اسارتی میگرفتیم
ما به عنوان ۴۰۰ ایرانی در یک اردوگاه حقوق اسارتی میگرفتیم. به ما افسران ۶ دینار و ۵۰ فلس میدادند. به سربازها یک دینار و ۱۵۰ فلس. اگر کسی سیگاری بود، کم میآورد. البته پول که نمیدادند، اعتبار بود میگفتند: شما ۶ دینار اعتبار دارید. سفارش بدهید برایتان میآوریم. ما حتی آب خوردنمان را هم میخریدیم. به نظرم میآید که فقط هوا را نخریدیم. نفری ۶ دینار در یک اردوگاه ۴۰۰ نفری، مجموع پول کمی نبود و عراقیها از کنارش میدزدیدند. میگفتند ۵۰۰ دینار برایتان آب خریدیم ۲۰۰ دینار شکر خریدیم. حالا آیا خریدهاند یا نخریدهاند، معلوم نبود. اگر میخواستیم چیز به درد بخوری بخریم، باید صرفهجویی میکردیم. مثلا یک کیلو شیره خرما ۳ دینار بود، نصف حقوقمان برای همین میرفت، یا ماست و شیرخشک که خیلی گران بود. بعضیها پول روی هم میگذاشتند که شیرخشک بخرند و ماست هم درست میکردند تا هم تنوع غذایی پیدا شود و هم اینکه برای دل و روده داغان بچهها خیلی مناسب بود!
در اردوگاه، کشاورزی هم میکردیم!
آن جا در اردوگاه، کشاورزی هم میکردیم. به هر افسر یه مترمربع زمین داده بودند. بعضیها همین یک متر زمین را برای خودشان تنهایی میکاشتند. بعضیها زمینها را روی هم میگذاشتند و متنوعتر کار میکردند. مثلا یک بوته فلفل داشتند یا هر یکی دو روز فلفل میکندند و با غذا میخوردند. یا خوشسلیقهترها ریحان میکاشتند. عراقیها بذر میآوردند، میخریدیم و میکاشتیم.
روزگارمان را اینطور طی میکردیم تا این دو سال سر شود. من نانوا بودم، همراه برادرم نانوایی میکردم. ما به آنها گفتیم نان شما به درد نمیخورد. آرد را به خودمان بدهید، بقیهاش هم با ما. گفتند باشد. گازوئیل که بود، کله فر را هم آوردند. روشن میکردیم و تنور هم که کار گذاشته بودیم. همهش ابتکاری. یک چوب گرد بلند را از تنه درخت درآوردیم. یکی از بچهها دو هفته این را با چاقو خراطی کرد و وردنه درست کرد که با وردنهای که از بیرون میخریم، هیچ فرقی نداشت. برای ناوندهای که با آن خمیر توی تنور میگذاشتیم، هرچه زیرپیراهن کهنه ای که داشتیم، جمع کردیم و شستیم و ناونده درست کردیم. یک سیخ بزرگ هم پیدا کردیم، سرش را کج و تیز کردیم و نان تافتون پختیم. البته تا راه بیفتد مشکلات زیادی پیش آمد. به هر نفر به جای دو تا نان صمون، دو تا نان تافتون میدادیم. مقدارش همان بود، ولی از نظر کیفی بسیار بهتر بود. صبح میپختیم و به بچهها میدادیم، یکی را تا ظهر میخوردند و یکی را برای شب نگه میداشتند.
یک صبح تا شب در اسارت
اگر یک روز اسارت را بخواهم بگویم، من ۴ صبح میآمدم بیرون. تنها کسی بودم که ستارهها را میدیدم. در اسارت به ما اجازه نمیدادند در طی شب بیرون بیاییم. وقتی خورشید در آسمان بود، بچهها بیرون میآمدند، وقتی خورشید هنوز در آسمان بود، میرفتند تو. هیچکس نمیتوانست خارج از این زمان بیرون باشد. من اول صبح میآمدم بیرون، ستارهها را تماشا میکردم و انگار که به ایران برگشته باشم، حالم دگرگون میشد و بغض گلویم را میگرفت.
بعد خمیر را آماده میکردم تا اسرا بیرون بیایند، تنور را روشن میکردم. اسرا هم میآمدند بیرون و میرفتند دستشویی. بعد ظرف و ظروفشان را میشستند. ما هم نان میپختیم برای ۴۰۰ نفر، هزار تا نان تقریبا میپختیم. از ساعت ۵ صبح تا ۱۱-۱۲ ظهر میپختیم. آن کار که تمام میشد، من عربی بلد بودم، میرفتم کلاس درس عربی.
کلاس درس که میگویم، تابلو نداشتیم یک صفحه آهنی بود نمیتوانستیم رویش چیزی بنویسیم. دوده اگزوز ماشینی را که برایمان جنس میآورد، جمع میکردیم و روی این صفحه را سیاه میکردیم. بعد گچ دیوار را میتراشیدیم و با آب قاتی میکردیم. گچ نوشتنی درست میکردیم. این تا ظهر.
ظهر نمازهایمان فرادا بود و به جماعت نمیگذاشتند بخوانیم. دوباره میان روز ما را داخل آسایشگاه میفرستادند و بعدازظهر دوباره درها را باز میکردند. میآمدیم بیرون ورزش کنیم، دویدن یا نرمش کردن دستهجمعی یا انفرادی. دم غروب روزنامههایی که میآوردند مطالعه میکردیم یا گپ میزدیم.
بعد ۵ غروب هم دوباره داخل آسایشگاه. سختترین قسمت روز، همین ۵ غروب بود تا ۱۱-۱۲ شب که میخواستیم بخوابیم. هیچ چیزی نبود که با آن سرگرم بشویم. هیچ چیز تا اینکه خودمان را جمع و جور کردیم و هرکسی هر هنری داشت، بیرون ریخت؛ یکی انگلیسی درس میداد، من قرآن و عربی درس میدادم. یکی فیلمهای سینمایی زیاد دیده بود، آنها را تعریف میکرد. مسابقات تلویزیونیای که در ایران دیده بودیم اجرا میکردیم. هر کاری تا این زمان طولانی بگذرد.
بعد میخوابیدیم و چه خوابی! نصف شب بیدار میشدیم، خوابمان نمیبرد، میدیدیم هفت هشت ده نفر سر جایشان نشستهاند، غربت را با خودشان هضم میکنند که این وقت بگذرد و صبح شود.
دردناکترین وضعیت اسارت مریض شدن بود
صبح که میشد، سادهترین و در عین حال سختترین مشکلمان شروع میشد و آن این بود که ۴۰۰ نفر آدم میخواهند بروند دستشویی. آن هم جایی که فقط ۱۰ چشمه دستشویی وجود داشت. شب که نمیگذاشتند برویم و باید خودمان را نگه میداشتیم تا صبح برویم. ۱۰۰ نفر پشت در هر دستشویی میایستادند. توی این جمع پیرمرد بود، آدم مریض بود. برای این کار ضروری روزمره اشکمان درمیآمد چه برسد به کارهای دیگر. چه عذابی میکشیدیم.
و حمام در اسارت؛ برای حمام، آن سال اول اسارت تا آخر آذرماه، زیر یک شیر وسط اردوگاه حمام میکردیم. یک شیر آب بود که خودمان ازش یک لوله آوردیم بالا و ۴۰۰ نفر زیر این شیر حمام میکردیم. زیر یک تک لوله. پوستمان از سرما بیحس میشد، ولی چارهای نبود. بالاخره آب به بدن بخورد بهتر از این است که نخورد. ولی مریضی ایجاد میکرد.
شاید دردناکترین وضعیت اسارت مریض شدن بود و همینطور نگاه کردن به مریضی کسانی که هیچ درمانی برایشان نبود. اصلا ما را درمانگاه نمیبردند. ما سه تا پزشک اسیر داشتیم که با چه لطایفالحیلی برای مداوای بچهها چند تا قرص تهیه میکردند. باند زخم اصلا نبود. پارچهها را میشستیم و دوباره و چندباره باهاشان زخم را میبستیم.
اتاقک شکنجه
اسرا در زندانهای عراق همیشه متحمل سختترین و وحشیانهترین نوع شکنجهها بودند. مثلا شکنجهای که میکردند چطور بود؟ مثلا یک روز یکی از جاسوسها و منافقینی که با عراقیها همکاری میکردند، یک بطری شیشهای را شکست و به دو اسیر دیگه ایرانی حمله کرد. به شکل وحشیانهای به گردن و صورت اینها ضربه زد. یعنی به قصد کشت و به بهانه اینکه اینها اعتصاب راه انداختهاند. عراقیها برای اینکه خودشان این کار را نکنند، به این جاسوس ماموریت داده بودند. آن جاسوس را گرفتند و بردند. این بچههای مجروح را هم به بیمارستان فرستادند. ما که فهمیده بودیم قضیه چیست، اعتصاب کردیم. گفتیم آن جاسوس را تحویل بدهید. اعتصاب کردیم و سه روز طول کشید. او را نیاوردند.
فرمانده اردوگاه آمد گفت: «این کارها فایدهای ندارد، ما نمیآوریمش. خودمان تنبیهش میکنیم و جزو اسرا حسابش نمیکنیم. اعتصابتان را بشکنید.» ما گفتیم: «نمیشکنیم.» گفت: «آنهایی که نمیخواهند اعتصاب را بشکنند بروند بشینند آن طرف.» همه دستهجمعی بلند شدند و آن طرف نشستند. دوباره گفت: «آنهایی که اعتصاب نمیشکنند بلند شوند.» دوباره همه بلند شدند. این بار به من گفت: «تو بلند شو بیا.» دو نفر دیگر را هم آورد و بقیه را به آسایشگاه فرستاد.
پشت ردیف سوم آسایشگاهها یک اتاقکی بود که اتاق شکنجه بود. آنجا یک تخت بود. من را هل دادند و روی تخت افتادم. نگاه کردم دیدم انواع و اقسام وسایل شکنجه روی دیوار هست؛ باتوم، شلنگ، کابل، چوب، پنجه بوکس؛ چیزهایی که میشود با آنها کتک زد.
سه سرباز عراقی آمدند، یکی باتوم برداشت، یکی شلنگ و یکی هم کابل و به جان من افتادند. زدندها. بیرحمانهتر از این نمیشد کسی را زد. توی این زدنِ شدید به عربی میگفتند: «ما برای این تو را میزنیم که تو دیگران را تحریک میکنی. نباید این کار را بکنی. باید آرام باشی.» برای اینکه از دست شکنجه اینها رها بشوم، میگفتم: «من نمیفهمم چه میگویید.» گفتند: «تو معلم عربی هستی. نمیفهمی ما چه میگوییم؟!» جواب دادم: «عربی که من میفهمم، عربی فصیح است نه محاورهای.»
دوباره شروع کردند به زدن و این بار به عربی فصیح و کتابی حرف میزدند! یک کلمه یک کلمه صحبت میکردند. با هر کلمه میزدند و صبر میکردند ببینند من آن کلمه را فهمیدم یا نه. توی آن حالت شکنجه، خودم خندهام گرفته بود. گفتم: «الان فهمیدم شما چه میگویید.»
این یک نمونه از شکنجههای جسمیشان بود. البته نسبت به زمانی که قبل از آتشبس بود، کمتر بود. قبلا تقریبا هر روز بچهها را میزدند. بخصوص وقتی ایران عملیات انجام میداد که دیگر بدتر. میافتادند به جان بچهها و زدن ساعتها ادامه داشت.
بعد از آتشبس شکنجههایشان بیشتر شکنجههای روحی روانی بود. ولی آنها که اسیر میشدند میگفتند ای کاش شکنجه کنند، ولی درست و حسابی غذا بدهند. فکرش را بکنید. دوست داشتند شکنجه بشوند ولی غذا بگیرند. از نظر شکنجه جسمی کاهش داشتیم، ولی از نظر شکنجه روحی همچنان وحشتناک بود. در آن گرمای شدید عراق، آب را قطع میکردند. میرفتند از رودخانه برای ما آب میآوردند. سرباز عراقی بالای تانکر میایستاد، وقتی که ما ظرفهایمان را آورده بودیم که آب برداریم، او به راننده تانکر میگفت حرکت کن. برای اینکه ما دنبال تانکر بدویم و او غشغش بخندد. به این تشنگی و دنبال تانکر دویدن ما بخندد. یا با تانکری که فاضلاب توالت را برده بود و خالی کرده بود، با همان برای ما آب میآوردند. میخواستیم آب بخوریم میدیدیم ذرات نجاست داخل آب معلوم است. ولی اجبار داشتیم و مجبور بودیم آن را بخوریم. این بود که بیماریهای گوارشی بین اسرا بیداد میکرد.
مفقودالاثر بودیم!
تمام این مشکلها یک طرف و معضل مفقودالاثر بودنمان یک طرف. در کل جنگ شاید از چهل هزار نفر فقط ده هزار نفر در لیست صلیبسرخ ثبت شده بودند. میدانید این یعنی چه؟ یعنی اینکه جان و خون اسیر در اردوگاههای عراق به هیچ نمیارزید و اسیر ایرانی عملا مرده به حساب میآمد. اگر اسیری کشته میشد، عراق مطلقا به هیچکس و هیچجا جوابگو نبود. برای همین در تمام مدت با تمام قوا تلاش میکردیم حضورمان را به گوش کسی برسانیم. صلیبسرخ یا مقامات ایران یا خانوادههایمان.
در این کار موفق نشدیم تا اینکه یک اسیری به نام طلوعی که خلبان هوانیروز بود، بر اثر مشکلات جسمی و تغذیه بد، کمکم همه دندانهایش را از دست داد. دندانهایش یکییکی افتاد. سنش بالا بود و دندانهای محکمی هم نداشت. ما رفتیم اطلاع دادیم و گفتیم: «آقا این اسیر چطور غذا بخورد؟ شما نمیدانید در ایران چطور به اسرای عراقی رسیدگی میکنند. اسیر عراقی در ایران اصلا اسیر نیست و دارد زندگیاش را میکند.» با این حرفها بالاخره راضیشان کردیم که این اسیر را ببریم بیمارستان و دندان مصنوعی بگذارد. تا گفتند که دارد میرود، ما گفتیم این دارد از اردوگاه بیرون میرود و بهترین فرصت است که یک جوری اخبار ما را بیرون ببرد و به کسی بدهد. او توی آسایشگاه ما بود. شب نشستیم کفش کتانیاش را باز کردیم، اسم ۴۰۰ اسیر را در سفیدی کنار روزنامهها نوشتیم و لای کتانیاش گذاشتیم. صبح کتانی را پوشید و رفت بیمارستان.
بعد برای ما تعریف کرد که توی بیمارستان گفته بودند اینجا یک اتاقی هست و باید آنجا بمانی تا سه چهار روزه دندانت را درست کنند. آمده بود بیرون. ظاهرا آنجا دواتاق بود: یکی برای اسرای ثبتنامشده و یکی برای اسرای ثبتنامنشده. او به اتاق اسرای ثبتنامشده میرود و اسامی ما را میدهد به یکیشان و میگوید: «من در اردوگاه ۱۹ تکریت هستم.» آن شخص در اردوگاه ۵ یعنی کنار اردوگاه ما بود. شب به اردوگاه ۵ میرود و در جمع اسرا ماجرا را تعریف میکند و میگوید: «من این اسامی را میخوانم، کسی میشناسد برای خانوادهاش به ترتیبی اطلاع بفرستد و کمک کند.» مثلا اسم من را میخواند، همدورههای نظامی، ما را میشناسند و میگویند ما اینها را میشناسیم. اینها بچه پیشوا هستند. یکی از همدورههای ما به خانوادهاش نامه نوشته بود و نوشته بود: «به پیشوا بگویید محسن و مجتبی پیش ما هستند.» این نامه ۶ ماه قبل از آزادی ما به خانواده او رسیده بود. آنها از روی اسم پیشوا حدس زده بودند که باید خانواده ما را در پیشوای ورامین پیدا کنند. پرسانپرسان خانواده ما را پیدا کرده بودند و سؤال کرده بودند که آیا به این مشخصات اسیر دارید یا نه. آنها گفته بودند بله. کاغذ را داده بودند و گفته بودند مژده بدهید که آنها زندهاند.
یکی دو بار تبادل اسرا قطع شد که خدا میداند این خبر چه به روز ما آورد
بالاخره همانطور که میدانید، در آخر کار عراق به کویت حمله کرد و برای اینکه خیالش از دروازههای شرقیاش آزاد شود، پیشدستی کرد و اسرای ایرانی را آزاد کرد. آخرسر هم آمدند اردوگاه ما که ۴۰۰ افسر ایرانی داشت. قرار بود ۲۰ تا ۲۰ تا ما را آزاد کنند. ۲۰ روز طول کشید تا تمام ما را آزاد کردند.
باور کنید سختی تمام این دو سال یک طرف، این ۲۰ روز یک طرف. هر روز میدیدیم ۲۰ تا ۲۰ تا از نفرات اردوگاه کم میشود و ما هنوز هستیم و نرفتهایم. اردوگاه هر لحظه حالت غریبتری پیدا میکرد. درست است که رو به آزادی داریم، ولی توی تلویزیون نگاه میکنیم و کسانی که دیشب بغل دست ما نشسته بودند، الان توی تلویزیون در خاک ایران میبینیمشان. چه اضطراب و دلهرهای داشتیم. چه رنجی را تحمل کردیم. اصلا قابل توصیف نیست. یک بار یا دو بار هم تبادل قطع شد که خدا میداند این خبر چه به روز ما آورد. تبادل یک ماه طول کشید. از ۲۶ مرداد ۶۹، تا ۲۶ شهریور ۶۹. دیگر دل توی دلمان نبود تا بالاخره اسم من را خواندند، بدون برادرم محسن.
صبح آمدیم گفتیم: «آقا ما دوتا برادریم، همهجا همراه هم بودیم. ما را با هم آزاد کنید.» گفتند: «نمیشود.» گفتم: «چرا نمیشود؟» یعنی تا لحظه آخر میخواستند اذیت کنند. گفتم: «از آن اسرای دیگر یک نفر بیاید و این جایش برود.» گفتند: «نمیشود.» گفتم: «من نمیروم. دفعه بعد جای یک نفر دیگر میروم.» گفتند: «نمیشود.» آخر گفتند: «اگر نروید، یک گروه دیگر را معرفی میکنیم که برادرت جزوش نیست.» دیگر بچهها به من اصرار کردند و گفتند بیا برو، وضع بدتر میشود.
محسن ماند و من آمدم. نمیدانستم چطور میخواهم تبادل شوم. میخواستم هرجور شده، رفتنم را عقب بیندازم تا برادرم به من برسد. ما رسیدیم به اردوگاه بعقوبه عراق. آنجا باز هم دستهدسته جدا میکردند. سه روز آنجا خودم را به انواع بهانهها قایم میکردم و رفتنم را عقب میانداختم تا برادرم برسد. روز سوم فهمیدم که برادرم نزدیک ماست و قرار است بیاید.
اینجا در بعقوبه دو نفر از منافقین میخواستند پناهنده شوند. من به عراقیها گفتم: «شما دو نفر کم دارید من و برادرم جای آنها میرویم.» این بار قبول کردند ولی موقع آزاد شدن باز هم ممانعت کردند و گفتند: «برادرت ستوان یک است. به جای او در ایران ستوان دو آماده کردهاند و این به ضرر ماست.»
بالاخره نشد که با هم برویم. من ۴۸ ساعت زودتر آمدم. برای خانواده برادرم این دو روز به اندازه دو سال سخت گذشت. به هیچ وجه باور نمیکردند که من میگفتم زنده است و میآید. حق داشتند خب. دو سال خبر نداشتند و حالا هم من تنها آمدهام. میگفتند او شهید شده و داری به ما دروغ میگویی. بالاخره بعد از ۴۸ ساعت، محسن هم آمد؛ ولی این تاخیر او در آزاد شدن گویا یک حکمتی داشت. توی آن مدت که نمیگذاشتند بیاید، گروه اینها میبینند که از توی یکی از ساختمانها یک سروصدایی میآید که با داد و بیداد میگویند: «ما خلبانهای ایرانی هستیم. اینها ما را آوردند برای آزاد کردن، ولی آزاد نمیکنند و میخواهند ما را نگه دارند، به داد ما برسید.» این گروه میآیند و به عراقیها میگویند: «آن خلبانها را آزاد کنید.» میگویند: «به شما ربطی ندارد» و قبول نمیکنند. اینها فکری میکنند. بدون حرف میآیند اسم مینویسند میروند داخل اتوبوسها و وقتی مطمئن میشوند صلیبسرخ اسمشان را ثبت کرده و گیر و گوری ندارد، پیاده میشوند و میگویند: «ما نمیآییم. سوار نمیشویم تا این خلبانها بیایند.»
ما بعدها فهمیدیم عراق نسبت به خلبانها خیلی حساسیت و کینه داشتند. برای بمبارانهایی که انجام داده بودند؛ ولی بچهها بالاخره موفق شدند خلبانها را با خودشان بیاورند.
و بالاخره، خاک وطن
وقتی به ایران برمیگشتیم، باز هم ساعت ۱۲ شب بود. همان ساعتی که از ایران خارج میشدم. وقتی وارد ایران شدیم، در قصرشیرین یک برادر سپاهی آمد توی اتوبوس و قبل از هر حرفی گفت: «صلوات» ما همینطور که نگاهش میکردیم، همچنان حالت بهت و سکوت داشتیم. با شنیدن کلمه صلوات، همه بدون استثنا بغضمان ترکید و سیل اشکهایمان جاری شد. دیگر مطمئن شدیم که داخل ایرانیم. صلوات فرستادیم و فهمیدیم که آزادیم.
همگی ریختیم پایین و روی خاک ایران افتادیم. این خاک عزیز را بوسیدیم و بوییدیم و باز بوسیدیم. خاک از اشکهایمان گل شده بود.
تا اعزاممان به شهر و دیارمان به خاطر قرنطینه دو روز فاصله بود. وقتی به شهر و خانهام رسیدم، دل توی دلم نبود. از سر کوچه که پیچیدیم، دخترک من که موقع اسارت من دوساله بوده و الان که پدرش را میبیند، ۵ ساله است، در کمال تعجب فورا مرا شناخت و چنان گریهای کرد که در و دیوار کوچه را هم به گریه انداخته بود.
۲۵۹
نظر شما