بهگزارش خبرگزاری خبرآنلاین، به نقل ایبنا رضا دستجردی نوشت: «از توسعه تا مردمسالاری» ترجمه اثر دین اسلیتر استاد علوم سیاسی و مدیر مرکز دموکراسیهای نوظهور دانشگاه میشیگان، بههمت رحمن قهرمانپور مترجم و پژوهشگر ارشد مرکز پژوهشهای علمی و مطالعات استراتژیک خاورمیانه، از تازههای نشر روزنه است. کتاب نگاهی نو و متفاوت به نظریههای مدرنیزاسیون و مسیر تبدیل جوامع آسیایی از حکومتهای استبدادی به نظامهای دموکراتیک دارد و در آن، نویسندگان به این پرسش میپردازند که چرا رشد اقتصادی به معنای شکوفایی دموکراسی در آسیا نیست و در عوض، برخی از نظامهای استبدادی با بهکارگیری تغییرات انقلابی به نوعی از دموکراسی بهره میبرند تا مشروعیت و قدرت خود را حفظ کنند. مترجم آثاری چون «لیبرالیسم و ناراضیانش»، «نظم و زوال سیاسی»، «سیاست کشورهای خاورمیانه» و نظایر آن، در گفتوگو با ایبنا، علاوه بر مباحث مطرح در کتاب، به پرسشها در خصوص نسب مباحث مطرح با ایران نیز پاسخ میگوید.»
****
اجازه دهید بحث را با کتاب تازهتان آغاز کنیم. «از توسعه تا مردمسالاری» ترجمه اثر دین اسلیتر استاد علوم سیاسی و مدیر مرکز دموکراسیهای نوظهور دانشگاه میشیگان است که نشر روزنه بهتازگی منتشر کرده است.
بهعنوان مقدمه بحث باید ذکر کنم که پدیده دموکراسی اساساً در اروپا و بعد آمریکای شمالی ایجاد شد، بعد در دهه ۱۹۸۰ وارد آمریکای لاتین گشت، سپس در دهه ۱۹۹۰ به اروپای شرقی معرفی شد و بعد در دهه ۱۹۹۰ وارد برخی کشورهای آسیایی، مثل اندونزی، کره جنوبی و تایوان شد. در اروپا مدل این بود که جامعه مدنی به واسطه مدرنیزاسیون، شهرنشینی، گسترش تسهیلات، پیدایی نهادهایی چون دانشگاه، بانک و غیره تقویت شد و جامعه مدرن دولت را وادار کرد که دموکراسی را بپذیرد.
وقتی این فرایند (موج اول دموکراسی بهتعبیر هانتینگتون) در اروپا پایان یافت، موج بعدی در کشورهای دیگر، اشکال مختلفی به خود گرفت، اما مسیر الزاماً مسیری که اروپا طی کرد نبود. البته باید توجه داشت که اروپا دوران طولانی را طی کرد و شاید نزدیک به دویست یا سیصد سال طول کشید که فرایند گذار به دمکراسی و تثبیت آن نهایی شود. اگر به آمریکای لاتین نگاه کنید دموکراسی در دو کشور مهم این قاره، برزیل و آرژانتین عمدتاً محصول سقوط نظامهای سیاسی بود. یعنی حکومتها از سر ضعف دموکراسی را بهناچار پذیرفتند.
اما نویسندگان این کتاب حرف جدیدی زدند که تقریباً موفق به اثبات آن هم شدند و آن اینکه یک مدل جالب توجه در جنوب شرق آسیا مشاهده میشود. در این منطقه، حکومتها بدون اینکه سقوط کنند از موضع قوت و قدرت دموکراسی را پذیرفتند که نمونه اعلای آن تایوان است. حزب کومین تانگ پس از جنگ جهانی دوم که مغلوب حزب کمونیست شد، به تایوان گریخت و در آنجا حکومت تشکیل داد. این حزب برای رقابت با چین، تایوان را توسعه داد. درآمد این کشور در ۱۹۶۰ مشابه زئیر در آفریقای جنوبی بود ولی این کشور طی بیست سال به یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان تبدیل شد.
اما زمینه و بستری که دموکراسی در آن شکل میگیرد بسته به کشورها و مناطق مختلف، متفاوت است. تحلیلتان از اختلافات در زمینهها چیست؟
به نکته خوبی اشاره کردید، بهخصوص برای ما در ایران که بسیاری تصور میکنند دموکراسی یک پدیده غربی است و سالیان بسیاری به طول میانجامد که آن را اقتباس کنیم.
این را از این باب عرض کردم که وقتی میگوییم حکومتها از سر قدرت، دموکراسی را میپذیرند، باید دید دموکراسی را با کدام ملاکها و معیارها تفسیر و در ادامه میپذیرند، همچون مدل اروپایی که فرمودید یا مدلی که خود از مجرای قدرت حاکم میکنند؟
دموکراسی جوهره ثابت و دائمی ندارد و پدیدهای منحصراً غربی هم نیست. این حرف مولفین کتاب است. درست است که در غرب پدیدار شده اما جهانی است و جذابیتی بینالمللی پیدا کرده است. امروز حتی در روسیه نمیبینید که پوتین علناً با انتخابات مخالفت کند، چین هم عنوان «خلق» را یدک میکشد. باور نادرستی که در ایران وجود دارد این است که برخی که خیلی کتاب هم نمیخوانند، میگویند دموکراسی به درد ما نمیخورد، وقتی علتش را میپرسیم میبینیم عمدتاً نگاه فرهنگی به دموکراسی دارند. فکر میکنند اول باید یک تحول عمیق فرهنگی در جامعه اتفاق بیفتد، افراد با کانت و هگل و ژان فرانسول لیوتار آشنا شوند، یاد بگیرند همدیگر را تحمل کنند، در مرحله آخر به کنش تفاهمی هابرماس برسند، بعد از آنجا به دموکراسی برسند!
یعنی این مفاهیمی که فرمودید لازمه نیل به اندیشه دموکراسیخواهی نیست؟
این کتاب نشان میدهد که چرا این فرض نادرست است. وقتی به جاهایی مثل اندونزی، تایوان و کره جنوبی نگاه میکنید میبینید که اساساً این اتفاقات رخ نداده است. مهمترین عاملی که میتواند دموکراسی را پدید بیاورد توسعه است، اما ما یک استثنا هم داریم که در این کتاب بررسی نشده و آن هم دموکراسیهای فقیر جنوب آسیا مشخصاً هند است. سیمور مارتین لیپست جامعهشناس و دانشمند علوم سیاسی در مقالهای در دهه ۱۹۷۰ به حداقل درآمد لازم جهت نیل به دموکراسی اشاره کرده است.
مدل اروپای شرقی هم همین بود که در آن بنیانهای مدرنیته گذارده شده بود. اما هند اینطور نبود. زمانی که هند دموکراتیک شد، فقیر و درگیر خرافات و اختلاف بین مسلمانان و هندوها و نظایر آن بود. اگر بخواهم به بحث اصلی خودم برگردم باید بگویم دموکراسی لزوماً یک پدیده غربی نیست، کشورهای دیگر هم دارند تجربه خود را از دموکراسی ارائه میدهند. این کتاب، تجربه جنوب شرق آسیا را بررسی میکند. تجربه جالب توجه در این منطقه آن است که حکومتهای عموماً اقتدارگرا در تایوان، کره جنوبی، اندونزی و تایلند بدون اینکه تن به سقوط دهند، دموکراسی را میپذیرند و مولفین نام آن را گذار به دموکراسی از طریق قدرت یا قوت میگذارند، در حالیکه وقتی به فیلیپین نگاه میکنید، دقیقاً نقطه عکسش را میبینید.
پس کتاب این مهم را مطرح میکند که حکومتها بدون آنکه تن به سقوط دهند، اصلاحات را میپذیرند و مولفین نامش را «لحظه تلخ و شیرین» میگذارند. حکومتها جامعه را مدرن میکنند، این امر باعث مهاجرت روستاییان به شهرها میشود، افزایش نرخ شهرنشینی و سواد می شود. با گسترش سواد، ورود زنان به عرصههای عمومی و اجتماعی، و ظهور نمادهای مدرنیته، مدرنیته ناراضیان خود را پرورش میدهد. اما حکومتها توجه ندارند که خودشان با گسترش رفاه، سطح انتظارات را بالا میبرند و این همان معمای توسعه یا مدرنیته است. هانتینگتون بر این باور بود که وقتی جامعه را مدرن میکنید میخواهد گذار کند، اما حکومت نمیتواند آن را مدیریت کند، نمونه آن، دهه ۱۳۵۰ در ایران و عدم امکان مدیریت گذار به مدرنیته در جامعه است. هانتینگتون میآورد وقتی جامعه را مدرن کردی، امکان مشارکت نهادینه هم به آن بده ولی وقتی فضا را ببندی، نیروها به چریک تبدیل میشوند. وقتی زنان و نیروهای وارد جامعه میشوند، دیگر نمیتوانید همان نظام یکصد سال پیش را مسلط کنید. وقتی هم فضا میدهید نمیتوانید آن را محدود کنید.

آیا میتوان مفهوم «دموکراسی از طریق قدرت» را به ایران پس از انقلاب هم تسری داد؟
خیر. این کتاب توضیح میدهد که کتابهایی که این فرمول را پذیرفتند حکومتهایی بودند که عموماً جامعه را توسعه داده بودند، سطح رضایت از حکومت بالا بود و جامعه را ثروتمند کرده بودند. تنها مسئلهشان این بود که این انقلاب انتظارات را بالا برده بود و باید به آن جواب میدادند. پس آن لحظه تلخ و شیرین که نویسنده از آن یاد میکند همینجاست. بهباور وی، وقتی دانشجویان در تایوان و کره جنوبی به خیابانها آمدند و اعتراض کردند، حزب حاکم باید انتخاب میکرد: ادامه مسیر موجود یا دادن امتیاز به جامعه و پذیرش دموکراسی.
چون در ایران توسعه اقتصادی اتفاق نیفتاد و مدرنیزاسیون بدون توسعه اقتصادی بود و جامعه ثروتمند نشد، به همین خاطر، فرمول ما بیشتر به فرمول کشورهای جنوب آسیا و تا حدی آمریکای لاتین شبیه است. حکومت در ایران مثل حکومت در کره جنوبی، توسعهگرا و بوروکراتیک نیست. چون از آغاز، در ایران حکومتها قوی نبودند و همواره در تنش مستمر با جامعه و حتی نظام بینالملل بودهاند و لذا قدرت حکومت بهتدریج فرسوده شده است. داستان اینجاست که حکومت یا جامعه مدرن شده اما گذار مدیریت نشده است.
اما پیشتر گفتید برای نیل به مفهوم دموکراسی لزوماً نیازی به مطالعه این آثار و عمل به دیگر ابعاد فرهنگی وجود ندارد؟
دموکراسی یک پدیده چندبعدی است و وجه جامعهشناختی دارد. عرض من این است که بر اساس فرمولهای این کتاب، در ایران، توسعه بهمعنای مدرنیزاسیون داشتیم اما آثار این توسعه مدیریت نشده است. قبل از مشروطه، ناصرالدینشاه به فرنگ رفت و مظاهر تمدن در کشور تغییر کرد، اما حکومت همچنان قدیمی بود. حکومت به نیازهای عینی (مدرنسازی ساختارها) و ذهنی (فکر آزادی) پدیدآمده در جامعه نمیتوانست پاسخ دهد و در نتیجه، مشروطه رخ داد، یعنی پذیرش اصلاحات از موضع ضعف. اما حرف این کتاب این است که کشورهای جنوب شرق آسیا همچون ژاپن، تایوان، کره جنوبی، اندونزی و حتی تایلند حکومتهای قوی بودند.
حال با ایران مقایسه کنید. یعنی وقتی جامعه انتظاراتی داشت، چون این حکومت ها قوی و منسجم بودند، میتوانستند به این انتظارات پاسخ دهند. درست است که در کره جنوبی، برخی انتظارات را سرکوب میکردند، ولی نهایتاً ترسی نداشتند از اینکه اصلاحات را انجام دهند. ولی حکومتهای ضعیف میدانند که اگر اصلاحات انجام دهند، سقوط میکنند. برای همین است که در فیلیپین، بنگلادش، سریلانکا و نپال دموکراسیهای فقیر داریم که عموماً بیثباتاند. اینجاست که اهمیت طبقه ثروتمند مشخص میشود. در هر جامعه که طبقه متوسط بزرگتر باشد، امکان عقبگرد از دموکراسی کمتر میشود.
نقش رهبریهای اقتدارگرا در فرایند دمکراسیسازی چگونه است؟ آیا همیشه باید از ضعف دولتها باشد یا میتواند از موضع قدرت هم باشد؟
رهبران اقتدارگرا در جنوب شرق آسیا، توسعه اقتصادی را از بالا پیش میبردند. اینها جامعه را توسعه دادند و ثروتمند کردند. این رهبران عمدتاً ائتلافی از حزب حاکم قدرتمند و ارتش / بوروکراسی بودند. بر خلاف خاورمیانه، حکومت در جنوب شرق آسیا شخصی نشده است.
میخواهید بگویید توسعه اقتصادی به توسعه سیاسی منجر شد؟
بله. این حکومتها بهقدری اعتماد به نفس دارند که وقتی وارد لحظه تلخ و شیرین میشوند میگویند اگر به مردم دموکراسی بدهیم چه چیزی از ما کم میشود؟ چون بهقدری مورد رضایت مردم هستند که دلیلی برای نگرانی از جانب مردم ندارند. این رخداد دقیقاً در تایوان اتفاق افتاد. وقتی در تایوان، حزب کومین تانگ پذیرفت که حزب دیگری با نام حزب دموکراسی ترقیخواه بر سر کار باشد، چند سال پس از پذیرش دموکراسی هم قدرت را حفظ کرد، چون جامعه را توسعه داده بود.
نمونه ناموفق این روند را در دوره پهلوی اول میبینیم؟
اگر مدلمان را بر اساس این کتاب ببینیم، دموکراسی از موضع ضعف است، چون توسعه اقتصادی نداشتیم و مدرنیزاسیون ما از جیب خوردن بود. نفت را فروختیم و پولش را خرج کردیم. حالا هم که پولمان تمام شده نمیدانیم چه کار کنیم. اما در جایی مثل تایوان و ژاپن، توسعه اقتصادی ماحصل خرج کردن از جیب نبود، بلکه نتیجه تجارت و بازرگانی بود.
دولتی رانتی که ثروت نفت را متعلق به خود میداند و میگوید من تشخیص میدهم درامد حاصل را به که اختصاص دهم.
این همان حامیپروری سیاسی است که دولت در آن درامد را بر اساس معیارهای خاص خود تخصیص میدهد.
پس اگر اساس را بر بقای دولت رانتیر، در نتیجه عدم توسعه اقتصادی تصور کنیم، جایی برای توسعه سیاسی در کشور باقی نمیماند.
در این حالت است که دولت قبل از اینکه از جامعه بترسد از خودش میترسد، چون سابقه خوبی از خود به جای نگذاشته است. نویسندگان کتاب بهخوبی توضیح میدهند که وقتی در کره جنوبی بحث شد که اعتراضات و انتظارات را بپذیرند منطق شان این بود که ما کار بد که نکردهایم هیچ، کشور را در دنیا، معتبر و ثروتمند کردهایم. مولفان این کتاب معتقد اند چین در بهترین موقعیت برای گذار به دموکراسی است، چون حزب کمونیست، چین را توسعه و مردم را از فقر مطلق نجات داده است. همین حزب کمونیست اگر امروز دموکراسی را بپذیرد به احتمال زیاد رأی میآورد.
پس چرا برخی معتقدند که جامعه بهعلت عدم گذار از برخی ادوار، همچنان که در اروپا گذشت، یا فقدان عقبه فرهنگی و اجتماعی، آمادگی پذیرش دموکراسی را ندارد؟
اینکه بگوییم مردم آمادگی ندارند مبهم است. چه کسی قرار است آمادگی داشته باشد؟ چه کسی قضاوت میکند که مردم آماده دموکراسی هستند یا خیر؟ یا مثلاً بگوییم مردم ایران آماده پذیرش دموکراسی هستند یا بنگلادش، سریلانکا یا پاکستان. یا شنیدهام میگویند ما از نظر فرهنگی استثنا هستیم. کجای ما استثنایی است؟ ما هم مثل بقیه هستیم. باید در جامعه، نیروهای طرفدار دموکراسی وجود داشته باشند. این به معنای این نیست که مثلاً بگویید در جامعه ۹۸ درصد مردم حامی دموکراسی باشند. خیر، مثلاً در برزیل، ۴۰ درصد مردم طرفدار دموکراسی هستند ولی حکومت دموکراتیک است.
پس اگر نخبگان حکومت اجماع بکنند نیازی به آمادگی ذهنی مردم نیست. ما باید ببینیم در بازی قدرت، نیروهای طرفدار دموکراسی چقدر قدرت دارند. اما این کتاب میگوید اگر مردم هم آماده دموکراسی نباشند، حکومت اگر توسعهگرا باشد و حامی دموکراسی، مردم دموکراسی را یاد میگیرند. دموکراسی یک امر عملی و نه ذهنی است. وقتی رسانه خوب، آزادی بیان و حاکمیت قانون در کشور حاکم باشد، مردم دموکراسی را تمرین میکنند و یاد میگیرند. اما اینطور نیست که بگوییم در دموکراسی مشکل وجود ندارد. هند با وجود حاکمیت دموکراتیک، مشکلاتی چون خرافات و تنش میان ادیان و مذاهب دارد. پس یک مدل دموکراسی وجود دارد که در آن، جامعه مدنی، نخبگان، روشنفکران و دانشگاه رشد میکند و دولت را ناچار به پذیرش دموکراسی میکند، این مدل دموکراسی اروپایی است. اما این کتاب میگوید دموکراسی از بالا به پایین هم میشود داشت، یعنی مثل کره جنوبی و ژاپن، مردم را مجبور میکنید دموکراسی را رعایت کنند.
این مدل در ایران هم قابل پیادهسازی است؟
این مدل نیازمند وجود نخبگان دموکراتیک و توسعه اقتصادی است. اینکه من معتقدم فعلاً امکانپذیر نیست به این خاطر است که در کشور، توسعه اقتصادی نداشتیم. اگر توسعه اقتصادی داشتیم و کشور ثروتمند بود، در لایههای بالای حاکمیت به تفاهم میرسیدند و دموکراسی پدیدار میشد. شاید گذار قدرتمندانه به دموکراسی ممکن می شد. اما ما سیستم هیبریدی / دوگانه داریم؛ هم انتخابات داریم و هم شورای نگهبان. حرف من این است که دموکراسی الزاماً از پایین نمیجوشد که ما همه بار دموکراسی را روی دوش مردم و نخبگان بگذاریم. گاهی دموکراسی از بالا به پایین جاری میشود و مردم بهواسطه نخبگان، دموکراسی را یاد میگیرند.
اما اینطور به نظر میرسد که تا آن نقطه، فاصله بسیاری داریم.
ما همچون آمریکای لاتین هستیم. یک جامعه مدنی فعال داریم که ممکن است دموکراسی از دل آن پدید آید، اما دموکراسی فقیر و بیثباتی خواهد بود، چون جامعه ثروتمند نیست. اما در مدل بالا به پایین که مثلاً در هند فقیر رخ داد، نخبگان، جامعه را آموزش دادند. این هم یکشبه اتفاق نمیافتد، هند هم گروه مسلح دارد، تقلب در انتخابات دارد، بیست درصد از سیاستمدارانش هم در مجلس پرونده جنایی دارند. پس دموکراسی امری ایدهآل نیست که بگوییم مقدماتی دارد که وقتی به آن رسیدیم دیگر هیچ مشکلی نخواهیم داشت. مشکلات خاص خودش را دارد که باید مدام آن را تصحیح کنیم.
اواخر دوره اصلاحات بود که بحث گذار به دموکراسی مطرح شد. حسین بشیریه هم میگفت الان بزرگترین بحث ما گذار به دموکراسی است. بعد دیدیم که دموکراسیخواهی جواب نمیدهد و باید به سراغ لیبرالیسم برویم. در ادامه، دریافتیم که گذارها شکنندهاند و گفتند الزاماتی دیگر لازم است مثل فرهنگ، توسعه سیاسی و نظایر آن. آیا امروز هم باید از دموکراسی سخن گفت؟
دهه ۱۳۷۰ که مصادف با روی کار آمدن آقای خاتمی در ایران بود، جریان فکری در ایران مطرح شد در این باب که دموکراسی مقدم بر توسعه اقتصادی است. وقتی کتاب آدریان لفتویچ را میخوانید، در آن توضیح میدهد که دموکراسی چطور میتواند به توسعه اقتصادی کمک کند،. جریان اصلی در علوم سیاسی این است که توسعه اقتصادی میتواند گذار به دموکراسی را تسریع کند، اما جبری حاکم نیست، که نمونهاش سنگاپور و مالزی هستند که هنوز دموکراتیک نشده اند. اخیراً برخی هم دچار این باور اشتباه شدهاند که اگر به توسعه اقتصادی دست یابیم، بهمعنای همه چیز است، در حالیکه این دو، دو امر متفاوت و جداگانه هستند.
تا دهه ۱۳۷۰، ایده اصلی، تقدم توسعه اقتصادی بر توسعه سیاسی و دموکراسی بود. بعدها تفکری بهتبع تحولات اروپای شرقی مطرح شد مبنی بر اینکه این سیر برعکس هم میتواند وجود داشته باشد. یعنی اگر دموکراسی را تقویت کنیم میتواند به توسعه اقتصادی منجر شود. ولی این ادبیات برآمده از تجربه غرب بود. اما این کتاب میگوید که دموکراسی تنها برخاسته از تجربه غرب نیست، آسیا هم تجربه دموکراتیک دارد، ببینیم از آنچه میتوانیم برگیریم. حال اگر بخواهم به زمان آقای خاتمی بازگردم، همانطور که اشاره کردم، عدهای بر آن بودند که ما امکان توسعه اقتصادی نداریم، دولت هم رانتیر است، پس اول توسعه سیاسی بدهیم. اما مسئله این است که آنهایی که معتقد بودند دموکراسی میتواند توسعه اقتصادی را تقویت کند، این را بر اساس تجربه اروپای شرقی میگفتند. بعد اینکه توجه نشد که اگر دموکراسیها بخواهند باثبات باشند به میزانی از توسعه اقتصادی نیاز دارند.
اما در ایران، فضا به سمت و سویی دیگر حرکت کرد. پس وضعیت ایران اینطور بود که نه جامعه در آن حد قوی بود که دولت را مثل اروپا وادار به دموکراسیخواهی بکند و نه دولت آنقدر مثل جنوب شرق آسیا قدرتمند بود که از بالا به ما دموکراسی بدهد. لذا، پروژه گذار به دموکراسی، ناکام بود. البته من معتقدم فعالان این حوزه در دهه هفتاد هم برداشتهای درستی نداشتند. اینها در دعواهای سیاسی حرفهایی میزدند که اعتبار علمی نداشت، هنوز هم همین است. پس عدم قوت دولت و جامعه سبب شد که این دو در یک رقابت مستمر فرسایشی گرفتار شوند که هنوز هم پابرجاست. دولت به جامعه اعتماد ندارد، جامعه هم به دولت اعتماد ندارد، پس هم دولت ضعیف میشود و هم جامعه. در نتیجه، فرمول محتملی که ممکن است در ایران پیش آید، گذار از موضع ضعف به دموکراسی است که اینگونه از دموکراسی هم عموماً از منظر سیاسی بیثبات است.
قبلاً برای مردم، مفاهیمی چون دموکراسی، توسعه سیاسی و نظایر آن مهم بود، اما الان دیگر مهم و مطلوب نیست. در این زمانه، صحبت کردن از دموکراسی آن هم از منظر قدرت چه معنایی دارد؟
خبر تلخ و ناگوار این است که متأسفانه در دنیا جاذبه دموکراسی کم شده است، چون حکومتهای دموکراتیک دچار مشکلات عدیده شدهاند. از طرف دیگر، چین رشد کردهاست بی آنکه دموکراسی داشته باشد. حرف غربیها این بود که توسعه اقتصادی محصول لیبرال دموکراسی است و خارج از آن، امکان توسعه باثبات وجود ندارد. چین و ویتنام این رویکرد غرب را تغییر دادند. برآمدن راست افراطی در دموکراسیها در اروپا و پیامدهای منفی جهانی شدن مخصوصاً در آمریکا هم به دموکراسی ضربه زدند، چون شکاف در جامعه و تعداد فقرا در این کشور زیاد شدهاند.
بهتبع آن، در ایران هم مخصوصاً پس از دوره آقای احمدینژاد، سرخوردگی از دموکراسی ایجاد شد و برخی بر آن شدند دموکراسی لباسی است که به تن ما گشاد است. پس همچنان اشاره میکنم که مدل ما یا جنوب آسیا و یا آمریکای لاتین است، یعنی دولتهای نسبتاً فقیر و جامعه ناراضی اما فاقد تشکلهای قوی. حال ممکن است مثل بنگلادش، سریلانکا یا فیلیپین، اتفاقاتی در ایران رخ دهد و یا مثل آمریکای لاتین، یک ورشکستگی اقتصادی رخ دهد و حکومت به تغییراتی تن دهد، با این وجود، نمیگویم امکان پیدایی دموکراسی در ایران وجود ندارد.
پس معتقدید چون دموکراسی در شکل اعلای خود، گونهای دموکراسی ضعیف خواهد بود، پس تلاش برای گذار به آن هم بیفایده است.
چرا بیفایده باشد؟ اتفاقاً مولفان این کتاب معتقدند که اگر مجبور شدید بین یک حکومت اقتدارگرای فقیر و یک حکومت دموکراتیک فقیر، یکی را انتخاب کنید، حتماً زیان دومی کمتر است. چون حکومتهای دموکراتیک اگر ثروتی هم به شما ندهند، حداقل آسیبی به شما وارد نمیکنند و شأن انسانی شما را رعایت میکنند.
آینده دموکراسی در خاورمیانه را چگونه میبینید؟
یک نیروی سیاسی باید تریبون داشته باشد و بسیج اجتماعی و سیاسی کند. بذر دموکراسی و زمینه آن وجود دارد اما اینکه این دو به دموکراسی منتج شود، سوال سختی است. در خصوص توسعه اقتصادی هم چنین است. لازم است وزن آنهایی که حامی این ایده هستند بیشتر از آنهایی باشد که طرفدار این رویکرد نیستند.
نکته دیگری که باید اشاره کنم اهمیت انتقال قدرت از فرد به حزب است. در اروپا، در فرایند گذار، قدرت به بازار، احزاب، نهادهای مدنی، دانشگاه، مطبوعات و نظایر آن منتقل میشود. در آسیا هم غیرشخصی شدن قدرت به شکلی دیگر اتفاق افتاده است. مشکل خاورمیانه این است که هنوز قدرت شخصی است، ولی در آسیا با وجود خانوادههای سیاسی، قدرت حاکم ائتلافی بوده است. در ایران، چنین ائتلافی وجود ندارد. متأسفانه قدرت همچنان شخصی است، پس شخص مهم است که شیخ محمد زاید باشد یا بشار اسد. ولی در کشوری مثل اندونزی، وقتی سوهارتو در سال ۱۹۹۸ دید که مردم به خیابانها ریختند، حزب دیگر به او اجازه نداد که در قدرت بماند یا ارتش در حمایت از او وارد نشد.
نهایتاً آنکه در لحظه تلخ و شیرین، وقتی حکومتها با مطالبات مردم مواجه میشوند یا ممکن است دموکراسی را بپذیرند یا نپذیرند. آنهایی که نمیپذیرند یا مثل مارکوس در فیلیپین و یا شیخ حسینه در بنگلادش سقوط میکنند و یا اینکه اقتدارگرایی را بازتولید میکنند مثل ماهاتیر محمد در مالزی. یعنی یک عقبنشینی تاکتیکی میکنند مثل سلطانمحمد در مراکش، سلطانحسین در اردن، یا مرسی در مصر. اینها اقتدارگرایی را بازتولید میکنند. بنابراین، بازتولید اقتدارگرایی یکی از سناریوهایی است که آن حکومتها وقتی تحت فشار اصلاحات قرار میگیرند ممکن است از خود نشان دهند. در این مدل، حکومت برخی آزادیهای موقت به جامعه میدهد که عصبانیتش فروکش کند، بعد اقتدارگرایی را بازتولید میکند.
۲۱۶۲۱۶
نظر شما