در سخن گفتن از فلسفه، نخستین مسأله قابل طرح پرسش از فلسفه است که به صورتی بسیار ساده و صریح میتوان گفت؛ فلسفه چه نوع شناختی است؟ آیا همانند دیگر دانشها چون ریاضیات یا فیزیک یا پزشکی است و میتواند مفید فایدهای همانند آنها باشد و به همین دلیل، میتوان انتظاری همانند دیگر دانشها از آن داشت یا آن که سرتاسر چیزی بیفایده و یک لفاظی بیشتر نیست؟ چنین پرسشی تنها به ذهن کسانی خطور نمیکند که سالها را به تأمل در مباحث فلسفی گذراندهاند، بلکه حتی کسانی که اطلاعی از چنان مباحثی ندارند نیز با شنیدن واژه فلسفه قادر به طرح این پرسش هستند. در حقیقت، ساخت ساده و صریح این پرسش است که به آن امکان مطرح شدنش را میدهد حتی اگر پرسنده اطلاعی از فلسفه نداشته باشد. روشن است که در طرح چنین پرسشی، قصد پرسنده آگاه به مباحث فلسفی با ناآگاه به این مباحث متفاوت است و دومی قصد ندارد تا با طرح آن خود را درگیر نظرات غامض و پیچیده فلسفی کند، اما آیا میتوان به سادگی و صراحت پرسش، پاسخی ساده و صریح نیز داشت و به این صورت خود را از درگیر شدن با چنان نظراتی در امان داشت؟
با اندک تأملی معلوم میشود که چنین پرسشی با تمام سادگی و صراحت آن در خود تلاشی را میطلبد که کار پاسخ دادن به آن را دشوارتر از آنچه میکند که در وهله نخست به نظر میرسید. تلاشی که این پرسش با خود همراه دارد با کشاندن کار به ورای چنان پاسخی، راه به زمینههایی میگشاید که افقهای فلسفه و تلاش فلسفی را بر پرسنده میگشاید. چنین افقهایی کاملاً متمایز از آن چیزی است که از دیگر علوم قابل انتظار است و همین امر فلسفه را از آن علوم متمایز میکند. تمایز فلسفه از دیگر علوم در حد تمایزی باقی نمیماند که علوم از یکدیگر دارند بلکه در حد تمایزی اساسی پیش میرود تا به آن حد که فلسفه را به عنوان یک علم و حتی بیش از این، به عنوان یک شناخت مورد تأمل و تردید قرار میدهد.
طرح پرسش از فلسفه و به دنبال آن تمایزش با دیگر دانشها به سرمنشاء اندیشه فلسفی و به صورت مشخص به اندیشه افلاطونی باز میگردد. برای مثال، در محاوره خارمیدس بحث از خویشتنداری (سوفروزونه σωφροσύνη) به بحث از شناسایی خاصی منجر میشود که شامل شناسایی عدمشناسایی (آن اپیسته موزونس اپیستمه α̉νεπιστημοσύνης ε̉πιστήμη) و شناسایی شناسایی (اپیستمهس اپیستمه ε̉πιστήμης ε̉πιστήμη) است (خارمیدس، 166e). افلاطون با بیان اینگونه شناسایی به روشنی تمایزی بین آن و دیگر گونههای شناسایی ذکر میکند. تمایز این شناسایی با دیگر شناختها هم در موضوع و هم در فایده آن است. در دیگر دانشها موضوعی خاص و متفاوت از خود آن دانشها مدنظر هستند؛ برای مثال، موضوع حساب، شناسایی «اعداد فرد و جفت و نسبتهای آنها با هم و با یکدیگر است» (خارمیدس، 166a) و اعداد فرد و جفت چیزی متفاوت از حساب است. این موضوع در مورد دانش پزشکی، معماری و دیگر دانشها صادق است اما در مورد آن دانش خاص نمیتوان موضوعی متفاوت از خودش در نظر گرفت. به بیان افلاطون، این شناخت شناسایی خود شناخت است به این معنا که شناسایی شناسایی «شناختن آن چیزی است که دانسته است و آن چیزی که ندانسته است» (خارمیدس، 173c).
تعبیر فلسفه به اینکه علاوه بر آنچه دانسته شده، آنچه که دانسته نشده نیز شناسایی شود، یکی از خطوط اصلی اندیشه افلاطونی و ملاکهای بارز در درک تحقیق فلسفی را نشان میدهد. این ملاک در آپولوژی با تکیه بر آنچه که افلاطون در دهان پیشگوی معبد دلف میگذارد آغاز میشود. پیشگو در پاسخ به پرسش خرفون بیان میکند که کسی داناتر از سقراط وجود ندارد (آپولوژی، 21a) و سقراط متعجب از پیام پیشگوی معبد، برای درک آن دست به پژوهشی میزند که در نهایت نتیجه آن پی بردن به این نتیجه از زبان خدای دلف است؛ «دانایی (σοφία) آدمی چه ارزش اندکی دارد یا آنکه هیچ نمیارزد» (آپولوژی، 23a). این عبارت و نتیجهای که افلاطون از سوی سقراط بیان میکند به عنوان روش سقراطی شناخته شده که بنابر آن نادانی سقراط به عنوان تجاهل شناخته شده و نه نادانی واقعی. اما هم خود عبارت و هم نگرشی که بر مبنای آن در دیگر نوشتههای افلاطونی دیده میشود بیش از تجاهل آگاهانه است.
در وهله نخست، لازم به ذکر است که این عبارت برخلاف ظاهر سلبیاش محتوایی ایجابی را ذکر میکند، به این معنا که برخلاف ظاهر آن نمیگوید شناخت آدمی چه چیزی نیست، بلکه بیانگر چه بودن شناخت آدمی است. امروزه میتوان این عبارت افلاطون را به خوبی درک کرد و محتوای ایجابی آن را دریافت، چرا که اندیشه نقادی مابعد کانتی پرهیز از جزماندیشی را به عنوان یک اصل اساسی اندیشهورزی فلسفی وضع کرده است. محتوای ایجابی عبارت افلاطون نشان میدهد که شناخت فلسفی متکی بر ندانستنیهای آن است تا دانستنیهای آن، به این معنا که شناخت فلسفی تنها و تنها در صورتی میتواند به عنوان شناخت، اعتباری داشته باشد که آگاه به محدوده نادانستنیهای خود باشد.
توجه به ندانستنیها دو جهت را در اندیشه فلسفی به دنبال میآورد؛ از یک سو، به دنبال کاوش حدود شناخت آدمی است و از سوی دیگر، مانع از بلندپروازیهایی است تا آنچه نمیداند را در شمار دانستنیهای وی درنیاورد. نقدی که سقراط افلاطونی در محاورات بر تعاریف دیگران از موضوعات مورد بحث وارد میکند این دو جهت را به خوبی نشان میدهد تا آن که بر اساس آن بتوان به شناخت قابل اعتمادی دست یافت. شناختی بدون داشتن چنین ملاک بنیادینی و فاقد آگاهی از حدود نادانستنیها نمیتواند نام شناخت فلسفی را به خود گیرد. از این رو، افلاطون در محاوره میهمانی با استفاده از تعریف شخصیت اسطورهای اروس (Eros) به عنوان یک فیلسوف، فعلیت او را در میان دانایی و نادانی قرار میدهد و بر اساس آن تعیین میکند که فلسفه و فیلسوف چه جایگاهی را دارا است.
دو محاوره میهمانی و لوسیس در خود بیانگر تبیین در خور توجهی از جایگاه فلسفه و فیلسوف هستند(لوسیس، 218a-b و میهمانی، 204a). مسأله را میتوان به این صورت تقریر کرد که اگر شناخت فلسفی در میان دانایی و نادانی قرار دارد به گونهای که توجه به نادانی از آن قابل تفکیک نیست، پس دو گونه آدمی در پی چنین شناختی نخواهند بود. افلاطون دسته نخست را گروهی میداند که بنابر فرض دارای دانایی هستند. این گروه به دنبال دانایی نخواهند بود (یا به عبارتی ساده؛ اهل فلسفه نیستند) زیرا اینان دارای دانایی هستند و بهرهای از نادانی ندارند. او این گروه را خدایان و دانایان مینامد. افلاطون گروه دیگر را نادانانی میداند که آگاه به نادانی خود نیستند. اینان نیز به دنبال دانایی نخواهند بود و نمیتوان آنان را اهل فلسفه دانست. هر دو گروه در یک امر مشترک هستند و آن جزماندیشی به دانایی خود است. در این امر تفاوتی ندارد که شناختی از گروه اول یا دوم در نظر گرفته شود، چرا که جویای شناخت بودن و پویایی برای آن چیزی نیست که در شناخت هر دو گروه وجود داشته باشد. برخلاف این دو گروه، اهل فلسفه کسانی توصیف میشوند که همواره آگاه به نادانی خود هستند و از این رو در تلاش آنان دستیابی به دانایی قابل متوقف به حدی نیست.
تقسیمبندی افلاطون و تعیین جایگاه اهل فیلسوف در آن تعیینکننده حدودی است که فلسفهورزی در آن قابل انجام است و نشان میدهد که پروای اندیشه فلسفی را داشتن و به دنبال آن بودن باید پرهیز از چه چیزی را داشته باشد. تقسیمبندی افلاطون جایگاه و حدودی را برای فلسفهورزی ترسیم میکند که میتواند یادآور تعهدی باشد که کانت برای اندیشیدن متذکر میشود. تعهد (Verbindlichkeit) مورد کانت به حدودی مربوط میشود که میتوان بر اساس قواعد به درستی یا نادرستی موارد شناختی حکم کرد، اما نسبت به «آنچه که شناختی از آن نداریم» نمیتوان تعهدی نیز داشت (نقد عقل محض، B505). در تقسیمبندی افلاطون از فلسفهورزی تعهدی وجود دارد به توجه به جایگاه آن تا با عدم تخطی به دو سوی دیگر از حدود خود تخطی نکند. نادانی در این معنا نه نقص شناخت آدمی، بلکه خصیصه آن است که میتواند با توجه به آن در درستی و نادرستی امری حکمی کند.
نظر شما