زینب کاظمخواه: «سرزمین نوچ» داستان مهاجرت است، زوجی که به آمریکا میروند یکی از آنها دل کندن از وطن را تاب میآورد و آن یکی نه. این داستان سختیهای مهاجرت کردن و دغدغهها و شادیهای آدمهای مهاجر است که از زبان آرش راوی ماجرا روایت میکند، شخصیتی که روز به روز آمریکا برایش غیرقابل تحملتر میشود و هر لحظه دلش هوای برگشتن به وطن را دارد. کیوان ارزاقی در اولین کتاباش از تجربیات شخصی مهاجرت به آمریکا نیز استفاده کرده. به بهانه انتشار این کتاب با این نویسنده در خبرآنلاین گفت و گو کردیم.
در این کتاب دغدغه مهاجرت را بیان کردهاید، آیا این دغدغه شخصی شما بوده که به شکل کتاب در آمده است؟
من تجربه مهاجرت داشتهام و همین موضوع کمک کرد که این داستان را بنویسم. امروز خیلی از دوستان، فامیل یا اعضاء خانوادههایمان رفتهاند یا در حال رفتن هستند. مهاجرت دغدغهام بود و راستش هنوز هم ذهنم درگیر آن است و میتوانم بگویم که هنوز هم یکی از دغدغههای مهم زندگیام مهاجرت است. این دغدغه هنوز به آخر نرسیده.
من تجربه مهاجرت داشتهام و همین موضوع کمک کرد که این داستان را بنویسم. امروز خیلی از دوستان، فامیل یا اعضاء خانوادههایمان رفتهاند یا در حال رفتن هستند. مهاجرت دغدغهام بود و راستش هنوز هم ذهنم درگیر آن است و میتوانم بگویم که هنوز هم یکی از دغدغههای مهم زندگیام مهاجرت است. این دغدغه هنوز به آخر نرسیده.
این داستان درباره مهاجرت زوج جوانی به آمریکا است، اما به نظر میرسد که نگاه منفی به این کشور و شاید هم به مهاجرت داشتید.
شما اولین نفری هستید که این حرف را میزنید، اتفاقا من سعی کردم که در داستانم قضاوتی نباشد. و فقط منصفانه روایت کرده باشم و تصمیمگیری را به عهدهی خود خواننده بگذارم.
شما اولین نفری هستید که این حرف را میزنید، اتفاقا من سعی کردم که در داستانم قضاوتی نباشد. و فقط منصفانه روایت کرده باشم و تصمیمگیری را به عهدهی خود خواننده بگذارم.
شاید این نگاه مستقیم نباشد ولی در دل داستان احساس ناراضی بودن راوی وجود دارد، شاید همین موضوع باعث شده که فکر کنیم نگاه منفی در داستان نسبت به این کشور وجود دارد و شاید هم راوی با قضیه مهاجرت به شکل عمومی آن مشکل دارد.
مهاجرت فیالنفسه حرکت بسیار خوب و ارزشمندی است؛ آدمها در مهاجرت بسیار بزرگ میشوند و رشد میکنند. هر کسی در زندگی خودش سبدی دارد که داخلش را با آن چیزهایی که دوست دارد و خوشحالش میکند پُر میکند. خانواده، موقعیت اجتماعی، پیشرفت شغلی، کافه، دوست، کتاب و... سبد زندگی آرش در ایران معنا پیدا میکند. نکته مهم و اصلی این است که آرش در آن سرزمین خوشحال نیست، به این موضوع علم دارد، و واقف است که آمریکا میتواند کشور خوبی برای مهاجرت باشد، ولی به درد زندگی او نمیخورد. مهاجرت یک تجربهی شخصی است. قانون مشخص و مدونی برای همه انسانها ندارد. یک فرمول ثابت نیست.
این داستان چقدر برآمده از تجربههای شخصی شماست؟
معمولا انسان از چیزهایی مینویسد که به آنها اشراف داشته باشد، ولی مشکلی که بود این است که بعضی فکر میکنند که این اثر داستان زندگیام است و من میخواستم خودم را بنویسم، در حالی که اصلاً این طور نیست. میتوانم بگویم که بعضی چیزهای این اثر تجربه من یا دوستان نزدیکم بود، به بعضی از آن شهرها رفتهام یا بعضی از آن آدمها را دیدهام. در واقع وقتی پدیده مهاجرت اتفاق میافتد یکسری پروسهها خیلی شبیه هم میتواند باشد؛ فرودگاهاش، استرس و دغدغههایش که برای آدمها به وجود میآید همه شبیه هم هستند. برای من هم قسمتهایی از داستان تجربه زندگی شخصیام بود، ولی من آرش نیستم و در عین حال هم زندگی من نبود و نخواستهام که زندگی خود را بنویسم.
معمولا انسان از چیزهایی مینویسد که به آنها اشراف داشته باشد، ولی مشکلی که بود این است که بعضی فکر میکنند که این اثر داستان زندگیام است و من میخواستم خودم را بنویسم، در حالی که اصلاً این طور نیست. میتوانم بگویم که بعضی چیزهای این اثر تجربه من یا دوستان نزدیکم بود، به بعضی از آن شهرها رفتهام یا بعضی از آن آدمها را دیدهام. در واقع وقتی پدیده مهاجرت اتفاق میافتد یکسری پروسهها خیلی شبیه هم میتواند باشد؛ فرودگاهاش، استرس و دغدغههایش که برای آدمها به وجود میآید همه شبیه هم هستند. برای من هم قسمتهایی از داستان تجربه زندگی شخصیام بود، ولی من آرش نیستم و در عین حال هم زندگی من نبود و نخواستهام که زندگی خود را بنویسم.
دیدن این محیط چقدر در داستان نویسی به شما کمک کرد؟ اگر نرفته بودید میتوانستید با همین موضوع داستانی خلق کنید؟
اگر بخواهیم داستانی بنویسیم هر قدر خود را با آن شخصیت و موضوع و مولفهها نزدیک کنیم و درباره موضوع بررسی کنیم کار نهایی قطعا خیلی بهتر خواهد بود.
اگر بخواهیم داستانی بنویسیم هر قدر خود را با آن شخصیت و موضوع و مولفهها نزدیک کنیم و درباره موضوع بررسی کنیم کار نهایی قطعا خیلی بهتر خواهد بود.
وقتی تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم، مجبور شدم اطلاعات خودم را درباره شخصیتها و مکانهایی که قرار است اتفاقات در آن بیافتد بیشتر کنم. بنابراین به لسآنجلس (که تا آن موقع ندیده بودم) سفر کردم تا شهر و جاهایی مثل قبرستان «وستوود» را از نزدیک ببینم. در این فضاها قدم زدم. راه رفتم. با ایرانیها صحبت کردم و حتی از قبرستان و جاهای مختلف عکاسی کردم تا بعداً هر جایی که نیاز بود به عکسها رجوع کنم
اینطور نبود که در اتاقم بنشینم و داستانام را خلق کنم. طبیعتا هر چه نویسنده به چیزی که قرار است بنویسد خود را نزدیک کند و درباره آن اطلاعات داشته باشد فضای کارش به واقعیت بیشتر نزدیک خواهد بود.

به نظر میرسد که شخصیتهای این کتاب یکسری ایرانیهای نابود شده هستند، به نظرتان داستان زیادی شعاری در نیامده است؟
به نظرم این طور نیست، همان طور که یکسری آدم داریم که از زندگیشان ناراضی هستند، شخصیتهای موفقی هم داریم، مثلا هومان را داریم که با همسرش الهام زندگی میکند و آدم خوشحالی است، سالهاست آمریکا زندگی میکند. او اگر خوشحال و موفق نبود که بر میگشت. شاید بهادر در زندگی شخصیاش مشکل داشته باشد، ولی در کارش آدم بسیار موفقی بوده. این طور نیست که شخصیتها نابود شده باشند، خیلی از ایرانیهای آنجا آدمهای موفقی هستند. ولی وقتی شما مهاجرت میکنید در ازای آن چیزهایی که به دست میآوری چیزهایی را هم از دست میدهی، اینها واقعیتهای مهاجرت است که به آن فکر نمیکنیم و یا اگر فکر میکنیم از کنار آن به سادگی رد میشویم. چیزی که در ذهنم بوده این بود که نه سیاهنمایی از آنطرف داشته باشم و نه بخواهم شعاری حرف بزنم، برای همین در کنار شخصیتهایی مثل عماد که دایما سالهاست در آمریکا زندگی میکند و غر هم میزند، شخصیتهای دیگری هم هستند که کاملا راضی هستند و اصلا نمیخواهند برگردند.
به نظرم این طور نیست، همان طور که یکسری آدم داریم که از زندگیشان ناراضی هستند، شخصیتهای موفقی هم داریم، مثلا هومان را داریم که با همسرش الهام زندگی میکند و آدم خوشحالی است، سالهاست آمریکا زندگی میکند. او اگر خوشحال و موفق نبود که بر میگشت. شاید بهادر در زندگی شخصیاش مشکل داشته باشد، ولی در کارش آدم بسیار موفقی بوده. این طور نیست که شخصیتها نابود شده باشند، خیلی از ایرانیهای آنجا آدمهای موفقی هستند. ولی وقتی شما مهاجرت میکنید در ازای آن چیزهایی که به دست میآوری چیزهایی را هم از دست میدهی، اینها واقعیتهای مهاجرت است که به آن فکر نمیکنیم و یا اگر فکر میکنیم از کنار آن به سادگی رد میشویم. چیزی که در ذهنم بوده این بود که نه سیاهنمایی از آنطرف داشته باشم و نه بخواهم شعاری حرف بزنم، برای همین در کنار شخصیتهایی مثل عماد که دایما سالهاست در آمریکا زندگی میکند و غر هم میزند، شخصیتهای دیگری هم هستند که کاملا راضی هستند و اصلا نمیخواهند برگردند.
البته شاید راوی چون آرش است و ایران را دوست دارد با توجه به شخصیت آرش کمی هم احساسی درباره ایران صحبت کند. شاید جاهایی شعار باشد، ولی او حتی درباره ایران - جز یک جا- حماسهسرایی نمیکند که آن یک جا هم وقتی است که با خودش دارد حرف میزند.
جای دیگری هم هست که در کالج معلم ژاپنی درس میدهد که آرش درباره هیروشیما و بمب هستهای سخنرانی میکند به نظرم این نطق بیمعنی و شعاری است.
در این بخش باید موقعیت آرش را در نظر گرفت. به هر حال او کسی بوده که در کشور خودش مهندس بوده و موقعیت اجتماعی خوبی داشته است و بعد رفته جایی و کاری که دوست ندارد را دارد انجام میدهد. در کالج و کلاس زبان به او فشار میآید و آن حرفها را میزند. اینها گوشههایی از واقعیت هم هست که به این راحتی نمیتوان شعاری بودن را به آن چسباند، شخصیت آرش به گونهای است که این چیزها را خوب میبیند.
در این بخش باید موقعیت آرش را در نظر گرفت. به هر حال او کسی بوده که در کشور خودش مهندس بوده و موقعیت اجتماعی خوبی داشته است و بعد رفته جایی و کاری که دوست ندارد را دارد انجام میدهد. در کالج و کلاس زبان به او فشار میآید و آن حرفها را میزند. اینها گوشههایی از واقعیت هم هست که به این راحتی نمیتوان شعاری بودن را به آن چسباند، شخصیت آرش به گونهای است که این چیزها را خوب میبیند.
ایده این داستان از کجا آمد؟
در مقطعی از زندگیام رفت و برگشتهایی به خارج از ایران داشتم. از جمله آدمهایی بودم که مهاجرت را تجربه کرده است، ولی از جایی حس کردم که با توجه به شخصیت و معیارهای زندگی شخصیام میخواهم در ایران زندگی کنم، در مرحله تصمیمگیری که آمریکا بمانم یا به ایران برگردم به نوشتن داستان فکر نکرده بودم. ولی بعد از آنکه به ایران برگشتم و بعد از آن چند باری که به قصد دید و بازدید دوستان و فامیل به آمریکا رفتم حس کردم که حالها راحتتر و بدون آنکه بخواهم قضاوتی درباره آنجا داشته باشم، میتوانم داستانی را که در ذهن دارم بنویسم. آن بود که طرح داستان را نوشتم، این انگیزه نوشتن باعث شد که بروم لس آنجلس و چیزهایی را ببینم.
در مقطعی از زندگیام رفت و برگشتهایی به خارج از ایران داشتم. از جمله آدمهایی بودم که مهاجرت را تجربه کرده است، ولی از جایی حس کردم که با توجه به شخصیت و معیارهای زندگی شخصیام میخواهم در ایران زندگی کنم، در مرحله تصمیمگیری که آمریکا بمانم یا به ایران برگردم به نوشتن داستان فکر نکرده بودم. ولی بعد از آنکه به ایران برگشتم و بعد از آن چند باری که به قصد دید و بازدید دوستان و فامیل به آمریکا رفتم حس کردم که حالها راحتتر و بدون آنکه بخواهم قضاوتی درباره آنجا داشته باشم، میتوانم داستانی را که در ذهن دارم بنویسم. آن بود که طرح داستان را نوشتم، این انگیزه نوشتن باعث شد که بروم لس آنجلس و چیزهایی را ببینم.
شاید یکی از نگاههای داستان این باشد که نگاه بهشت آرمانی داشتن به آن طرف را از آدم میگیرد.
دقیقا همین طور است. الان برای خیلیها دارد اتفاق میافتد که به هر قیمتی میروند، در ابتدا این طور است که وقتی که میرسید آنجا بعد از چند روز که دید و بازدید با دوستانتان تمام شد و روال زندگی و پیشرفت تکنولوژی برایتان عادی میشود یک سیلی محکم میخورید و چه بهتر است که خود را آماده کنید که وقتی میروید بدانید که آنجا بهشت موعود نیست. باید این واقعیت را پذیرفت که آنجا هم یک سیستم اداری مشکلدار دارد یا خیابانهایش چاله و چوله دارد، از همین چیزهای ساده بگیرید تا چیزهای بزرگتر. بناربراین باید با یک ذهنیت درست و واقعی مهاجرت کرد و دانست که مشکلات مهاجرت بسیار زیاد است، باید بتوانی در خیلی از موارد زندگی خودت را تغییر بدهی. مهاجرت تنها انگلیسی صحبت کردن که نیست. باید بتوانی «لایف استایل» (سبک زندگی) همان کشور را بپذیری.
دقیقا همین طور است. الان برای خیلیها دارد اتفاق میافتد که به هر قیمتی میروند، در ابتدا این طور است که وقتی که میرسید آنجا بعد از چند روز که دید و بازدید با دوستانتان تمام شد و روال زندگی و پیشرفت تکنولوژی برایتان عادی میشود یک سیلی محکم میخورید و چه بهتر است که خود را آماده کنید که وقتی میروید بدانید که آنجا بهشت موعود نیست. باید این واقعیت را پذیرفت که آنجا هم یک سیستم اداری مشکلدار دارد یا خیابانهایش چاله و چوله دارد، از همین چیزهای ساده بگیرید تا چیزهای بزرگتر. بناربراین باید با یک ذهنیت درست و واقعی مهاجرت کرد و دانست که مشکلات مهاجرت بسیار زیاد است، باید بتوانی در خیلی از موارد زندگی خودت را تغییر بدهی. مهاجرت تنها انگلیسی صحبت کردن که نیست. باید بتوانی «لایف استایل» (سبک زندگی) همان کشور را بپذیری.
آیا تجربهگرایی باعث نشده که شما داستاننویس شوید منظورم این است که اگر مهاجرت نکرده و برنگشته بودید بازهم داستان مینوشتید؟
واقعیت این است که از اول نوشتن را خیلی دوست داشتم و از دوران مدرسه انشاء خوب مینوشتم. بعد هم دوره ده ساله تجربه وبلاگ نویسی داشتم، ولی وقتی خواستم داستان بنویسم میدانستم که تجربه متفاوتی خواهد بود. به صرف این که خیلیها گفتند خوب مینویسی باعث نشد که فکر کنم میتوانم داستان بنویسم، از همان جا وارد کلاسهای داستاننویسی آقای سناپور شدم و مدتی در این کلاسها شرکت کردم، اما اینکه بگوییم که تنها مهاجرت دغدغهای برای نوشتنام باشد نبوده است بلکه این موضوع کلاسه شد؛ تعدادی داستان کوتاه نوشتم و در نهایت کار جدیام شروع شد.
واقعیت این است که از اول نوشتن را خیلی دوست داشتم و از دوران مدرسه انشاء خوب مینوشتم. بعد هم دوره ده ساله تجربه وبلاگ نویسی داشتم، ولی وقتی خواستم داستان بنویسم میدانستم که تجربه متفاوتی خواهد بود. به صرف این که خیلیها گفتند خوب مینویسی باعث نشد که فکر کنم میتوانم داستان بنویسم، از همان جا وارد کلاسهای داستاننویسی آقای سناپور شدم و مدتی در این کلاسها شرکت کردم، اما اینکه بگوییم که تنها مهاجرت دغدغهای برای نوشتنام باشد نبوده است بلکه این موضوع کلاسه شد؛ تعدادی داستان کوتاه نوشتم و در نهایت کار جدیام شروع شد.
ساکنان تهران برای تهیه این رمان و سایر آثار ادبی (در صورت موجود بودن در بازار) کافی است با شماره 20- 88557016 تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
57244
نظر شما