به مدینه که رسید هرکس افسار شتر را گرفت که محمد مهمان او باشد. نشد. گفت:«شتر را رها کنید، هرکجا رفت همان جا.»
ده دینار دادند، زمین را خریدند، بعد هم آستین بالا زدند برای ساختن مسجد. محمد هم مثل بقیه از اطراف سنگ می آورد. اسیر بن خصیر جلو رفت و گفت:«مرحمت کنید تا سنگ را من ببرم.»
گفت:«برو، سنگ دیگری بردار.»
برگرفته از کتاب آخرین آفتاب با تغییرات
/30362
بازخوانی زندگی انسان کاملی که پست های روزگار ما، یک بار دیگر به او توهین کردند.
کد خبر 244161
نظر شما