ابراهیم افشار

 1- یک عکس 4×6 سیاه و سفید ترام‌دار که در اثر مرور زمان به زردی گراییده و در یخدان قدیمی قهرمان پیر همچون اشیای عتیقه نگهداری می‌شود، از تمام میراث آن نسل، قابل پرستش‌تر است. یک عکس 4×6 سیاه و سفید قدیمی کپک زده!
گاه می‌بینی که به سراغش می‌رود، همچون ترمه‌ای باستانی، آرام تماشایش می‌کند مبادا ردّ نگاهش، ترک بیندازد روی عکس درب و داغون.
این تمام دارایی اوست. تمام دار و ندار مردی که پنجاه سال پیش از فرط محبوبیت، هرجا که آفتابی می‌شد، مردم خیابان را برایش می‌بستند و او را روی پلک‌شان جا می‌دادند اما امروز در طاعون فراموشی، وقتی نوه‌ها و نتیجه‌های نسل «پرده دریده» متلک بارانش می‌کنند که پدر بزرگ! تو هم برای خودت یالانچی پهلوانی هستی‌ها! چرا توی هیچ برنامه تلویزیونی، اسم و رسمی از تو نیست؟ پیرمرد با احتیاط یخدان قدیمی را درمی‌آورد، غبارش را می‌تکاند و تصویر زرد و ترام‌دار و کپک‌زده شش در چهاری را نشان می‌دهد که از مجله نیرو و راستی بریده است. بچه‌ها می‌خندند: این تویی پدر بزرگ؟ چقدر مو داشتی آن زمان‌ها! چقدر غارت شده جوانی‌ات!
پیرمرد عکس دیگری را نشان می‌دهد، عکسی در چمن‌های «آبله روی امجدیه»، با پیراهن شاهین یا تاج یا کلنی یا تیم‌ملی ارتش!
دست در گردن رفیقان کرده‌اند و همگی زل زده‌اند به دوربین آقا شعاع. پیرمرد می‌گوید: من اینجا گل زدم، از چهل متری. همچون نفیر گلوله. بچه‌ها می‌خندند. پدر بزرگ! گفتی گل زدی؟ از چهل متری؟ پدر بزرگ! خالی را جوری ببند که آدم باور کند.
پدر بزرگ یخدان را سر جایش می‌گذارد. مغموم سر در زیر پتو می‌کند و شاید این باران تموز است که می‌بارد. هق هقی از چشمه‌های جوشان چشم‌خانه او با طعمی گس از طاعون فراموشی!
2- هرکدام از قدیمی‌ترها را نگاه کنی، اگر هیچ مال و منالی هم از جوانی‌شان نگه نداشته باشند، اولین تصویری که از آنها در نشریات چاپ شده را همچون نگین مقدسی هنوز نگه داشته‌اند. طعم خوشباشی‌های روزی که اولین‌بار عکس‌شان را در مطبوعات دیده‌اند با هیچ لذتی قابل تعویض نیست. طعم اولین روزی که اسم‌شان از رادیو پخش شده و شب وقتی به خانه آمده‌اند، یک کتک سیر از پدران‌شان خورده‌اند که «چی شده امروز رادیو، یکریز اسم شما را می‌خواند. کلاه کی را برداشته‌ای پسر؟ با آبرویم چرا بازی کردی پسر؟» حالا بیا توضیح بده که «من قهرمان این مملکتم، من ملی‌پوش این مملکتم، به من افتخار کن پدر!»
هرکدام از قدیمی‌ها را که نگاه کنی، خاطره‌ای ناب از چاپ اولین عکس یا پخش نخستین‌بار نام‌شان از قارقارک‌های قدیمی دارند که با هیچ لذتی تعویض نمی‌کنند، «اسم ما هم وارد دفتر روزگار شد». این شاید مژده‌ای و تحلیلی کهن‌سالانه است که برای امروزی‌ها قابل درک نیست. هرکدام از کهنه‌سواران را که نگاه کنی، عاشق لحظه‌ای بوده‌اند که در یک‌شنبه‌های باستانی، جلوی دکه روزنامه‌فروشی ایستاده‌اند و در حالی که قلب‌شان فرومی‌ریخته، تصویر حقیر خود را بر جریده عالم دیده و آن را همچون سندی مغرورانه نگه داشته‌اند.
«رسانه» برای قدیمی‌ها، چیز دیگری بود. جریده، برای قدیمی‌ها حرمت دیگری داشت. تصویر سیاه و سفید برای قدیمی‌ها تقدس دیگری دارد. خودشان را پاره می‌کردند که اسم‌شان یک‌بار در میان ستاره‌های یک میدان بیاید. این برداشت‌ها و این سنت‌های معنوی، قابل خرید و فروش نبود.
3- نمی‌دانم چه طاعونی آمد که به یکباره تمام حرمت‌ یک قلم، به خاک و خون نشست. نمی‌دانم کدام باران وبایی بر ما بارید که رابطه «آرمان و دانستگی» این همه به چرک و خون نشست. نمی‌دانم مدرنیته چگونه سینه‌های ما را شکافت که به یکباره بارانی از جسد چلچله‌ها از آسمان فوتبال بر سرمان فروریخت. نمی‌دانم چه شد و چرا قلم‌ها بوی تعفن و معامله گرفتند. من خیلی چیزها را نمی‌دانم جماعت.
4- اگر عمر رسانه‌های مکتوب ورزشی را در ایران به یکصد سال پیوند بزنیم می‌توان گفت که تا پیش از این، تنها دوبار «رسانه و فوتبال» به سوی همدیگر شلیک کرده‌اند. بار اول تعلق دارد به اولین سفر تیم‌ملی به بادکوبه (1304) که وقتی گلباران شدند، در بازگشت به طهران، کاریکاتوری را در روزنامه ناهید دیدند که آنها را به سخره گرفته بود. فقط چند ساعت طول کشید تا روزنامه ناهید را ویران کنند و موقتاً سر از چهاردیواری‌های «محبوس‌خانه» درآورند. بار دوم اواسط دهه پنجاه بود که کاپیتان سبیلو و چپ‌گرای تیم‌ملی به تنهایی رسانه‌ها را تحریم کرد و مدتی در مقابل دوربین هیچ عکاسی نایستاد اما بقیه بچه‌ها او را همراهی نکردند. آنها جان‌شان به جان مطبوعات بسته بود!
اما این تفرقه،‌ این نفاق، این صف‌آرایی، این شکاف و این گسستی که بین رسانه‌ها و ملی‌پوشان فوتبال پدید آمده، ریشه‌های ریاکارانه جامعه‌شناختی و روانشناختی و صدالبته اقتصادی دارد.
انگاری دو موجود به شدت علیل،‌ مبتذل، مادیگرا، ریاکار و چرچیل به تقابل با هم برخاسته‌اند. دو موجودی که حیات‌شان به نفس همدیگر بسته است. هر دو هم در جایگاهی نشسته‌اند که می‌توانند همدیگر را محکوم کنند. اما این نیز یک بازی فرافکنانه و مضحک است. ملی‌پوش وقتی می‌تواند حرفش را به کرسی بنشاند که قدرقدرت باشد و رسانه وقتی می‌تواند محق باشد که حقیقت‌گرایی و پاکیزه‌چشمی پیشه کند. انگاری که دو موجود مشکوک و غافل به یک دوئل بی‌نتیجه دعوت شده‌اند. دوئلی که نتیجه‌اش هم اتفاقاً توفیری نمی‌کند. انگاری که در عصر دیالوگ، دو کفشدوزک لال، به نبرد برخاسته‌اند. انگاری هیچ‌کدامشان از درونیات خود باخبر نیستند یا خود را به کوچه علی‌چپ زده‌اند. خیلی جالب است. ملی‌پوش اگر پیروزمند باشد رسانه مجبور است از او بنویسد. ملی‌پوش سرافکنده چه چیزی برای گفتن دارد؟ از این طرف نیز رسانه‌ای که خود در گمراهی و ریاکاری و سانسور و چرک و ناآگاهی و پاپاراتزی‌گرایی غرقه است، از کدام آرمان دفاع می‌کند؟
طفلکی مردم! طفلکی عوام! طفلکی جماعت بدطالع! طفلکی‌ها بازیچه هر دو طرف شده‌اند. دو تا کفشدوزک کور، سر یک ارزن و یک بنفشه، چنان می‌جنگند که انگاری بر سر آرمانی مقدس شمشیر کشیده‌اند. دشنه‌هایتان را غلاف کنید عزیزان! در سینه‌مان جای هزار حریق التیام‌نیافته هست!
کد خبر 244289

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =