ماه بانو با خودش فکر کرد: «هجده سالش است؛ زمانه ما دختر در این سن دیگر ترشیده بود. من که به سن او بودم او راه می رفت. چه کار می شود کرد زمانه بدی شده. جوان های خوب را جنگ با خود برده و بیکاره ها هم که در این بی پولی تن به ازدواج نمی دهند...

به گزارش خبرآنلاین، چاپ پنجم رمان «ایراندخت» نوشته بهنام ناصح که از سوی انتشارات آموت روانه بازار شده، همچنان طرفداران خاص خود را دارد.  «ایراندخت» داستانی عاشقانه دارد که ماجرای آن در اواخر دوران ساسانی می گذرد. قهرمانان اصلی این داستان «روزبه» و «ایراندخت» یکی به دنبال یافتن حقیقت و دیگری در انتظار معشوق، سفری را در بیرون و درون خود آغاز می کنند که سرانجام به تحول شخصیتی در آنها می انجامد. این کتاب پیش از این در شانزدهمین دوره جایزه کتاب فصل شایسته تقدیر شناخته شد. «عشق، انتظار، جدال با نابرابری و ریاکاری و همچنین جستجوی حقیقت و عدالت درون‌مایه اصلی این رمان است که با ماجراهای فرعی؛ خواننده را به دنبال خود می‌کشاند. عشق ایراندخت به روزبه، عشق بدخشان به پسرش روزبه، عشق ماه‌بانو به دخترش ایراندخت و عشق سیمین، عمه روزبه به او، عشق‌هایی هستند که در این رمان با آن‌ها روبرو هستیم اما عشق ایراندخت به روزبه که هر دو جوان هستند پررنگ‌تر از دیگر عشق‌ها است.
 

در بخشی از این رمان پرفروش و تحسین شده می خوانیم:

«ایراندخت دریچه را باز کرد و از گوشه آن نگاهی به بیرون انداخت؛ به راهی که معمولا روزبه از آن رد می شد. نسیم بهاری به صورتش خورد و چیزی شبیه بوی سوسن و خاک باران خورده به مشامش رسید اما آن را که می جست در میان عابران نیافت. با خود گفت: «امروز حتما می آید.»

ایراندخت با امیدواری این جمله را زیر لب تکرار کرد و لبخندی از خوشحالی بر لبش نشست. سه روز بود از او خبری نداشت اما نمی دانست که در این سه روز کمتر کسی از او خبر دارد.
«چکار می کنی دختر مدام کنار دریچه؟»
ایراندخت با دستپاچگی دریچه را بست؛ انگار که بخواهد قسمتی از عریانی بدنش را در مقابل غریبه ای پنهان کند و شاید به همین دلیل خون دوید به گونه هایش.
«هیچ، هیچ، گفتم هوایی بخورم.»
مادر سری تکان داد و سینی را از کنار اتاق برداشت.
«ای کاش هوا، خوردنی بود آن وقت خیالمان از همه چیز راحت می شد. بیا دخترجان! بیا کمک کن باید نان بپزیم.»

کدام مادری است که نداند لرزش دل دخترش به چه خاطر است و نداند که هر پنجره ای که باز می شود لابد دلی به هوای غریبه ای است که پر می کشد؟ اما ماه بانو آموخته بود پرده شرم و حیا را نباید پس بزند و همه چیز را بگذارد به وقتش.
«باید به دنبال آتش بروی، تنورمان خاموش است.»
ایراندخت بی معطلی پی سوز کوچک را برداشت و از در خارج شد و برخلاف همیشه که با کاهلی، این بار با شتاب از نظر دور شد.
«کاش سپاهی نباشد یا بازرگان»
مادر چنین دعایی در دل کرد چرا که دوست نداشت آنکه دل دخترش را ربوده مدام در سفر و جنگ باشد و هنوز سیر از او کام نگرفته خبر مرگش را بیاورند مثل خود او. شوهرش سیاووش رشید بود و بالابلند اما مدت زناشویی شان آنقدر کوتاه بود که چهره اش را دیگر به سختی به یاد می آورد. ایراندخت چهار دست و پا بر زمین می خیزید که خبر مرگش را آوردند؛ در جنگ با رومیان سر از تنش جدا شده بود. نمی خواست دخترش هم سرنوشتی چون او داشته باشد.
«هر که هست امیدوارم جوان خوب و سربه راهی باشد.»
دوست داشت ایراندخت را در آغوش می گرفت و سرش را روی شانه خود می گذاشت و می گفت: «بگو دخترجان بگو...» اما نمی شد؛ رسم زمانه این نبود.

کوچه خالی بود مثل چند روز گذشته. ایراندخت پیرمرد سفیدمویی را که عصازنان می آمد و بچه هایی را که بازی می کردند به حساب نمی آورد او به دنبال گمشده خود می گشت؛ روزبه. اولین باری که چشمش به او خورد، خوب به خاطر داشت آن روز برای گرفتن آتش بیرون رفته بود. نزدیک آتشکده به بالا نگاه می کرد؛ چشمان درشتش از انعکاس آسمان برق عجیبی داشت. قلب ایراندخت تندتر تپید. «ببخشید می روید کنار تا من رد شوم؟»
«آه، بله، بله، عذر می خواهم حواسم نبود.»
بی آنکه نگاهی به او بکند کنار رفت تا ایراندخت بگذرد اما دختر هرگز آن چهره و آن نگاه آسمانی از خاطرش نرفت. بعد از آن یک بار دیگر او را در آتشکده دید و فهمید روزبه پسر بدخشان بزرگ است؛ باز طپش قلب. سلام گفت و روزبه شتابان با لکنت پاسخ گفت. آیا این نشانه خوبی بود؟ شنیده بود مردهایی که عاشق می شوند دست و پایشان را گم می کنند. «آیا از من خوشش آمده؟» هیچ معلوم نبود. «یعنی سرانجام کسی در زندگی ام پیدا شده؟» کسی چه می دانست اما او را دوست داشت این طور فکر می کرد. بعد از آن تا مدت ها رودروی هم قرار نگرفتند اما ایراندخت تا سه روز قبل هر روز او را از دریچه کوچک اتاق می دید که آرام و اندیشمند از مقابل خانه شان رد می شوند.
«نکند سپاهی باشد و برای جنگ به مرز رفته؟»
«شاید هم بازرگان است و برای کار به نقطه ای دور سفر کرده؟»

می دانست مادرش این دو دسته را دوست ندارد اما شانه ای بالا انداخت و با خود گفت: «برای من که فرقی نمی کند فقط مهربان باشد و دوستم داشته باشد کافی است.» از این افکار کودکانه خنده اش گرفت. عشق که جای خود داشت حتی نمی دانست روزبه با آن نگاه سر به هوا او را دیده است یا نه؟ چطور می توانست خود را به او نشان دهد؟ همین که برخلاف دختران دیگر مادرش می گذاشت از کنج خانه بیرون بیاید باید پروردگار را شکر می کرد. هجده سالش بود.

ماه بانو با خودش فکر کرد: «هجده سالش است؛ زمانه ما دختر در این سن دیگر ترشیده بود. من که به سن او بودم او راه می رفت. چه کار می شود کرد زمانه بدی شده. جوان های خوب را جنگ با خود برده و بیکاره ها هم که در این بی پولی تن به ازدواج نمی دهند. دختر مثل دسته گل را که نمی توانم بدهم به هر مزدکی و خدانشناسی. کاش شوهری مناسب که دستش به دهانش برسد برایش پیدا شود.»
آب را درون آرد ریخت، حواسش انگار فرسنگ ها آن طرفتر باشد با دستهایش آرام خمیر را به می زد...»

 

بنابراین گزارش، در حوزه داستان های ایرانی، انتشارات آموت، رمان «دخترم، عشق ممنوع!» نوشته‌ شهلا آبنوس را نیز منتشر کرده است. محور اصلی این رمان درباره وضعیت اجتماعی و فرهنگی برخی اقشار جامعه ایرانی در دهه 60 و برخی موضوعات حاشیه جنگ و نیز تقابل زندگی شهری با روستایی است. در خلاصه داستان این رمان می‌خوانیم: «فرزانه، دختری با خاطرات شیرین کودکی، به همراه خانواده‌اش از روستا به تهران می‌آید. خانواده فرزانه بسیار سنتی است و پدر و مادرش به دلیل تلاش فراوان برای تربیت فرزندان‌شان زبان‌زد خاص و عام هستند. در همین احوال، دانشجویی برای زندگی با خانواده فرزانه، وارد زندگی آن‌ها می‌شود. عشق بین فرزانه و دانشجوی تازه‌وارد، زندگی خانواده این دختر جوان را وارد درگیری عجیبی می‌کند. هیچ‌کدام از اعضای خانواده با این عشق موافق نیستند.»

 

در این رمان تقابل فرهنگی زندگی شهری با روستایی در قالب داستانی عاطفی درباره دختر و پسری جوان بیان شده است. به گفته نویسنده این رمان، در میان برخی از خانواده های ایرانی در دوره ای که درباره آن نوشته ام، دختران حق اظهار نظر نداشته اند، در حالیکه پسران خانواده به راحتی خواسته های خود را بیان و اجرا میکردند، ولی این حق طبیعی به دختران داده نمی شد. واضح است که احساس خوشبختی را هر انسانی باید خودش به تنهایی درک کند و این احساس از طریق اعضای خانواده یا دیگران به کسی قابل القا نیست. در این کتاب سعی داشتم تا به هویتی که زنان برای ابراز ایده و خواسته هایشان باید بدان دست یابند، اشاره کنم.


شهلا آبنوس، نویسنده، درباره رمانش می‌گوید: در رمان، تقابل فرهنگی زندگی شهری با روستایی در قالب داستانی عاطفی درباره دختر و پسری جوان بیان شده است. در میان برخی از خانواده‌های ایرانی در دهه‌ای که درباره آن نوشته‌ام، دختران حق اظهار نظر نداشته‌اند و در حالی‌که پسران خانواده به راحتی خواسته‌های خود را بیان و اجرا می‌کردند؛ ولی این حق طبیعی به دختران داده نمی‌شد.
پیش‌تر از شهلا آبنوس، رمان «ستاره در آینه» و دو مجموعه‌ داستان «بغض‌های قدیمی» و «خوابی که تعبیرش تو بودی» منتشر شده است.
 

این ناشر همچنین رمان «رهای ِ‌ عشق» نوشته‌ آناهیتا آذرشکیب را روانه بازار نشر کرده است که به داستان دختری می‌پردازد که از مشکلات روانی رنج می‌برد و در جست‌وجوی عشق است. داستان از روی دفترچه‌ خاطرات شخصی شخصیت اصلی داستان روایت می‌شود؛ در حالی‌که دانشجوست و برای ادامه‌ تحصیل به شهر دیگری رفته است و اتفاق‌هایی برایش رخ می‌دهد.
 

بخش هایی از این رمان را در ادامه می خوانید:

«آدم وقتی ازدواج می کنه هزارتا مشکل براش به وجود می آد ولی ازدواج نکرده یه مشکل داره. اون هم اینه که مردم می گن ازدواج نکرده.

*

حسودیت شد؟ تازه چه ممنوعی؟ مثل این که تو خیابونای این جا نرفتی. من که همه اش دختر و پسر با هم و تو بغل هم دیدم. حتی از اروپا هم بدتره.
*

تو مسیر زندگی فقط عقل کارسازنیست. گاهی وقت ها گردباد سرنوشت آدم رو می چرخونه و تو یه مسیر دیگه ای رها می که که اگه هم بخوای برگردی نمی تونی چون راه رو گم کردی.
*

چی می خوای؟ چرا این طوری بهم زل زدی؟... بدون این که چیزی بهش بگم یه دفعه پریدم بغلش ولی می دونی بابا چی کار کرد؟ من رو از بغلش پرت کرد و هلم داد افتادم زمین و دستم خورد لبه کنار باغچه و خون اومد. بعد هم از سرجاش پا شد سیگار رو پرت کرد تو حوض و گفت: این بچه هم مثل ننه اش خله. 
*
دست سهیلا رو گرفتم و گفتم:" راحت بخواب عزیز دلم! دیگه حبیبی نیست که کتکت بزنه. دیگه سولمازی نیست که بهت فحش بده. دیگه حکیمه ای نیست که تحقیرت کنه. دیگه پدری نیست که طردت کنه. دیگه الهامی نیست که اذیتت کنه.
*

حالا که خوب فکر می کنم می بینم عشق به مهدی یه عشق ممنوعه بود. تازه حالا می همم که عشقی نبود. فقط برای فرار از تنهایی بهش عادت کرده بودم.»

 

 

 

ساکنان تهران برای تهیه این رمان های عاشقانه و سفارش هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و سفارش خود را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، تلفنی سفارش خرید بدهند.

6060

6060

کد خبر 250963

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 4 =