حسین عیدیزاده: «مرگ یک سایه » ساخته تام فان آورمائت یکی از نامزدهای بخش بهترین فیلم کوتاه زنده هشتاد و پنجمین دوره جوایز اسکار است.
این فیلم در کمتر از 20 دقیقه داستان سربازی را روایت میکند، که میمیرد و برای بازگشت به زندگی مامور میشود از مرگ هزار نفر عکس بگیرد. دوربین او در لحظه مرگ انسانها، تصویر سایه آنها را ثبت میکند. تنها قصد این سرباز بازگشت به زندگی و رسیدن به زنی است که تنها یک لحظه او را دیده، اما او در این راه باید بین مرگ شرافتمندانه و پلیدی یکی را انتخاب کند.
«مرگ یک سایه» از نظر بصری فیلم بسیار قدرتمندی است و همانطور که سازندهاش در گفتوگویی تلفنی گفته بود برای تماشا روی پرده سینما ساخته شده، فیلم اولین بار در جشنواره فیلم کوتاه لس آنجلس به نمایش درآمد و برنده جایزه بهترین فیلم کوتاه شد.
هرچند فان آورمات معقتد است امسال رقبایی جدی برای اسکار فیلم کوتاه رقابت میکنند (خودش از «بُزکشی» که داستانش در افغانستان میگذرد یاد میکند) اما فیلم او به واسطه داستان اندوهگین و قدرت بصریاش یکی از بختهای اصلی اسکار فیلم کوتاه است.
مصاحبه با فان آورمائت از طریق ای-میل انجام شد و خودش شخصا امکان تماشای هر دو فیلم کوتاهش «زمان رویا» و «مرگ یک سایه» را مهیا کرد تا این گفتوگو صورت بگیرد.
فضای «مرگ یک سایه» فضایی متفاوت و غریب است، چطور به داستان فیلم رسیدید؟
همیشه دوست داشتم با ایدهها و موجودات متافیزیکی کار کنم، برای من تصویر کردن استعاری تفکرات انسانی همیشه جذاب بوده و به شدت جالب. درمورد شکلگیری ایده این فیلم کوتاه، به این نتیجه رسیدم که میخواهم روی یکی از استعارههای زندگی بشری کار کنم، منظورم «مرگ» است. اما تصور من برای پرداخت مرگ همان مرد بدون چهرهای که کلاه به سر دارد (یعنی همان چهره آشنا در اروپا) نیست. مرگ در اثر من یک مجموعهدار است، یک مجموعهدار آثار هنری و در این آثار هنری دقیقا لحظه مرگ زنان و مردان مختلف تصویر شده است. و مرگ مثل یک منتقد هنری به این تصاویر نگاه میکند، و براساس زیباییشناسی آنها، به آنها ارزش میدهد.
ولی خب فیلم یک هنر بصری است و من به دنبال این بودم که راهی پیدا کنم تا همه چیز را به شکل بصری ارائه دهم. این را هم باید بگویم من همیشه شیفته بازی نور و سایه بودم و به نظر من سایهها در واقع انعکاس ما در دنیای واقعی نور و روشنایی هستند، از اینجا بود که به این نتیجه رسیدم این مجموعهدار عکس سایه لحظه مرگ را جمع کند. بیشتر روی این ایده فکر کردم و دنبال این بودم که بدانم چطور میشود این آثار را وارد یک گالری کرد؟ اینطور بود که به مردمی فکر میکردم که میمیرند و سایهشان سر از گالری درمیآورد، به نظرم همه اینها در یک سیستم شکل میگیرند. این سیستم اینطور بود که هر کس بمیرد و بعد به تعداد روزهای زندگیاش از سایه مردم در حال مرگ عکس بگیرد، آن وقت خودش دوباره زنده میشود. این شد که شخصیت نیتن ریجکس شکل گرفت و فیلم حاضر!
در دو فیلم کوتاه شما یعنی «زمان رویا» و «مرگ یک سایه»، به شدت از رنگ قهوهای استفاده کردهاید.
فکر کنم دلیل استفاده از این رنگ علاقه شدید من به کنتراست بصری است و اینکه دوست دارم فیلمهایم حس تاریکی خاصی داشه باشد، نوعی عمق و غلظت رنگی داشته باشد. اگر این دو فیلم نقاشی بودند، آنها را با رنگ روغن غلیظ کار میکردم، میخواستم رنگها سنگین و قوی باشند، باید بیانگر نوعی حس و حال خاص و اتمسفر ویژهای باشند و به نظرم رنگهای طیف سیاه یا قهوهای، رنگهایی هستند که برای فیلمهای من طبیعیتر جلوه میکنند.

«مرگ یک سایه» پتانسیل تبدیل شدن به یک فیلم بلند را دارد، چنین قصدی ندارید؟
راستش اصلا چنین فکری نکردهام، شاید چون به نظرم داستان زندگی نیتن در این فیلم گفته شده و همچنین من پنج سال گذشته را مشغول کار کردن روی این فیلم بودم (تازه میشود گفت شش سال اگر حضور فیلم در جشنوارهها را هم حساب کنیم) و حالا حس میکنم برای تجربه یک دنیای دیگر و داستانهای دیگر آماده هستم و نه تکرار این داستان. اما اگر متوجه بشوم که مردم دوست دارند چیزهای بیشتری از این دنیا ببینند شاید دوباره به این دنیا برگردم و ببینم جایی یک فیلم بلند پنهان شده یا نه. همین یک داستان برای ساختن فیلم بلند کافی نیست، اما دنیای سایهها شاید توانایی ارائه یک فیلم بلند را داشته باشد. به هر حال این پروژه برای آینده است نه برای اولین فیلم بلندم.
«مرگ یک سایه» نشان می دهد شما فیلمبین ماهری هستید، درمورد فیلمسازهای موردعلاقهاتان صحبت میکنید.
فیلمسازهای بسیاری در دنیا و گذر زمان بودهاند که روی من تاثیر گذاشتهاند. کارگردانهای بزرگی از دوران سینمای صامت مثل فریتس لانگ، اف. دبیلو. مورنائو، کارل تئودور درایر تا کارگردانی که روی هر فیلمسازی که سعی کرده از نظر بصری حرفی برای گفتن داشته باشد، تاثیر گذاشته، منظورم استنلی کوبریک بزرگترین کارگردان تاریخ است. من همچنین به کارگردانهایی علاقه دارم که از نظر بصری فیلمهایشان به فیلم های من شبیه هستند؛ کارگردان هایی مثل گییرمو دلتورو، تری گیلیام، میشل گوندری، دارن آرونوفسکی و ژان-پیر ژونه. آنها از نوعی داستانگویی استفاده میکنند که برای من خیلی جذاب است، هرچند رویکرد من با رویکرد آنها فرق دارد.
وقتی متوجه شدید نامزد اسکار هستید، چه احساسی داشتید؟
فیلمهای من تقریبا سوررئال (فراواقعگرا) هستند، اما اینکه این فیلم نامزد جایزه اسکار شده است فراتر از هر واقعیتی است که متصور میشدم. مخصوصا اگر بدانید که ساختن فیلم بسیار دشوار بود و مدتها طول کشید تا بودجه کافی پیدا کردم و همین باعث میشود نامزدی صرف یک پیروزی برایم باشد. نامزد شدن فیلم برای من یک رویا بود. از آن لحظات تغییردهنده در زندگی است که چه برنده باشم و چه بازنده، برای همیشه بخش کوچکی از تاریخ سینما شدهام.

«زمان رویا» و «مرگ یک سایه» از نظر پرداخت یادآور ژان-پیر ژونه هستند و از نظر روایی به ترتیب یادآور کافکا و گوته...
کاملا متوجه تاثیر ژونه هستم، او هم شیفته داستانگویی بصری است و در فیلمهایش طراحی بصری قابها نقش مهمی دارند تا یک دنیای ویژه خلق کنند، من هم چنین سلیقه و علاقهای دارم. هرچند قصههای فیلمهای من تلختر از داستان فیلمهای او هستند و البته اندوهگینتر هستند. از طرفی اکسپرسیونیسم آلمانی در هنر و ادبیات جریان تاریکی است که من دوست دارم گهگاه در آن غرق شوم.
من هم مثل گوته و کافکا شیفته متافیزیک و دنیای غیرواقعی هستم، شیفته ساختار دنیا و محدودیتهای استخوانخردکنی هستم که این دنیا بر شخصیتهایش تحمیل میکند. در «زمان رویا» نظام زمان همه چیز را ویران میکند تا آنجا که احساسات و رویابینی به میوه ممنوعه بدل میشوند، در «مرگ یک سایه» شخصیت اصلی قوانین دنیای زیرین را به سود خودش استفاده میکند اما متوجه میشود چه خطری در این کار نهفته است.
میشود درمورد پروژه بعدیتان صحبت کنید؟
فعلا دارم روی یکی دو ایده کار میکنم، برای حرف زدن درمورد آنها خیلی زود است چون هنوز در مراحل اولیه شکلگیری هستند و باید خیلی روی آنها کار کنم. اما این را میگویم که در آنها خاطره نقش مهمی دارد. همچنین به آثار ادبی و هنری موردعلاقهام فکر میکنم، ببینم کدام را میشود اقتباس کرد. به قول خودمان میخواهم چند آهن گداخته در کوره داشته باشم، تا مجبور نشوم پنج سال دیگر صرف ساختن یک فیلم کنم. اما مهمترین چیز برایم این است که بتوانم فیلم خودم را بسازم و داستانی را تعریف کنم که دلم میخواهد و آن را به سبک خودم تعریف کنم.
کار کردن با بازیگر مطرحی مثل ماتیاس شوئنآرتس (بازیگر «زنگ و استخوان» ژاک اودیار و «کله شق» مایکل روسکام) چطور بود؟
کار کردن با بازیگری اینچنین با استعداد، تجربه بسیار رضایتبخشی بود، بازیگران بااستعدادی مثل ماتیاس که درک بالایی از ذات جسمانی حرفه و تاثیر یک نما دارند، بخت بزرگی برای فیلمساز است. واقعا بازیگری بهتر برای این نقش جز ماتیاس پیدا نمیکردم، شاید این شخصیت با دیگر شخصیتهایی که او بازی کرده فرق داشته باشد، اما این نقش نشان میدهد او چقدر بازیگری چندوجهی است. به نظرم او آینده بسیار روشنی دارد و امیدوارم بتوانم باز هم با او همکاری کنم و چالشهایی جذاب برای او به عنوان یک فرد و بازیگر مهیا کنم.
«مرگ یک سایه» خیلی به نقاشی نزدیک است...
داستانهای من خیلی بصری هستند و از آنجا که از نظر فکری خیلی سنتی هستم، همیشه دوست دارم تا آنجا که میشود داستانم را با تصویر روایت کنم و برای همین خیلی روی سبک و ترکیب نماها فکر میکنم، در این بین فیلمبردارم استین فان در فکن (و پیش از او نیکلاس کاراکاتسانیس) خیلی به کمکم آمدهاند.
میشود به فیلم به عنوان داستانی درمورد زیبایی مرگ یا زیبایی زندگی یا ترکیبی از هر دو نگاه کرد، اینکه با مرگ ممکن است یک زیبایی در زندگی زندگان خلق شود. در زندگی غم عمیقی نهفته است و اگر بشود همه میخواهند از آن فرار کنند، اما بدون این غم، خیلی سخت میشود به خوشبختی واقعی رسید.
چقدر با سینمای ایران آشنایی دارید؟
با فیلمهای یکی دو کارگردان ایرانی کاملا آشنا هستم. بیش از همه با کارهای عباس کیارستمی آشنا هستم چون اغلب فیلمهایش را دیدهام. «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی که سال پیش برنده اسکار شد، نگاهی دقیق به ساختار جامعه ایران و اینکه چطور اموری کوچک میتوانند تاثیری بزرگ روی زندگی انسانها بگذارند، میانداخت و برایم فیلم جالبی بود.
من همیشه شیفته رئالیسم شاعرانه فیلمهای ایرانی بودم، زیبایی چیزهای کوچکی که حقیقتی شاعرانه به داستان میدهند و آن را یک سطح بالا میآورند. ایران فیلمسازهای باستعداد بسیاری دارد و امیدوارم بیشتر با آنها آشنا شوم.
57241
نظر شما