مرا پیمانه لبریز است...!
چه رؤیاهای شیرین چو قندانی!
چه دورانی
چه دورانی
همان دوران شیرینی
که یک من گوشت، نرخش یک تومن بودهست
و میشد با سه شاهی سفرهای از نان مهیا کرد
و با صنار، یک من سبزی تازه...
ولی اینک دگر اسب من بیچاره خر گشتهست
گمانم میرود بخت از من وامانده برگشتهست
... هلا، ای دوستان و آشنایان، هیچ میدانید،
مقصر دختر مشدی حسن بودهست؟!
به هنگامی که من بودم عزب اوغلی
فرا آزاد از هر پیشه و شغلی،
به هر جا مادرم میرفت بهر «خواستگاری» از برای من،
طرف آهسته میپرسید: آیا کارمند است این؟
به جایی، میزکی هم پایبند است این؟
... از آن دم کارمندم من
گرفتار شعارم، دردمندم من
خدا را، بس کنید آخر،
مرا پیمانه لبریز است
همه بدبختی من مال این میز است
دگر از عیدی و پاداش و افزایش مگوییدم
خدا را وعدههای پوچ و خالیبندیِ بسیار
شده بر روی من، آوار
گرانی هیکل اهل و عیال خانه را کردهست همچون کاه
مرا از بابت آن وعدهها در راه باشد چالهها و چاه
که من از بابت آن وعدهها خود وعدهها دادم،
به خانم جان و فرزندان شیرینم
ولی هیهات، میبینم که باید گفت: آه، افسوس...
کسی در خانه هم خط مرا دیگر نمیخواند
کسی درد مرا دیگر نمیداند
*
معلم در کلاس از «تهتغاری بچه» پرسیدهست:
تو ایا هیچ میدانی که «کیوی» از کدامین تیره میباشد؟
پسر میگوید: آری،
آن، یکی از جانورهای گروه بند پایان است...!
عیال از فرط بیقوتی به رنگ کهربا گشتهست
... کجا شد پایپوشم؟ کس نمیداند
زنم با ناله میگوید:
نمیدانم، ولی شاید که محسن- بچهام- پوشیده کفشت را برای آن که بیکفش است
... کسی در خانه هم خط مرا دیگر نمیخواند
کسی درد مرا دیگر نمیداند،
نمیداند،
نمی...
***
دزد با سلیقه!
«سارق 14 هزار شاخه گل در ورامین دستگیر شد.» - کیهان
یکی یک سیخ از آمل بدزدد
یکی یک میخ از زابل بدزدد
یکی از عرض کوتاه خیابان
یکی از جاده و از پل بدزدد
یکی چون حزب حکمتیار، با جنگ
قرار و راحت از کابل بدزدد
چنان پیچیده گردیدهست این فن
که عاقل عقل را از خل بدزدد
ولی دارد سلیقه هر که امروز
در این دور و زمانه، گل بدزدد!
***
رؤیای شیرین!
دیدم به خواب خوش که به دستم قباله بود
تعبیر رفت و کار به بانکم حواله بود
به طرْف شهرداری شهرم گذر فتاد
دیدم میان راه دو صد چاه و چاله بود
هرگه که من سوار اتوبوس میشدم
از شدت فشار، لباسم مچاله بود
گفتند: خرج مدرسه زین پس به پای توست
آشی که پختهاند، همان آش خاله بود!
وامی یکی دوساله به من وعده داد بانک
بعد از دو سال، وعده آن هشت ساله بود
از بهر آن عوارض بیجا و زورکی
کارم شبانهروز فقط آه و ناله بود
سرمایهای که داشتم از بهر ازدواج
صرف خرید آینه و خرج لاله بود
رفتم به پارک شهر به قصد هواخوری
هرگوشهای دریغ تلی از زباله بود
القصه چون زخواب پریدم سحرگهان
تعبیرش این حکایت و شعر و مقاله بود
گل آقا. شماره 114. اسفند 1371
6060
نظر شما