به گزارش خبرآنلاین، در حالی چاپ چهلم کتاب «کشتی پهلو گرفته» اثر سید مهدی شجاعی روانه بازار نشر شده که تاکنون 540هزار نسخه از این اثر منتشر و به فروش رفته است. کتابي که پرفروشترین و پر افتخارترین کتاب جمهوری اسلامی ایران بر اساس آمار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و جوایز اعطا شده به این اثر، محسوب مي شود. این کتاب ضمن بازخوانی تاریخ حیات حضرت فاطمه سلام الله علیها با زبانی شیوا و سوگوار وقایع تلخ دوران حکومت امیرالمومنین(ع) را نیز برای مخاطب روایت میکند.
در دبخشي از اين کتاب ارزشمند مي خوانيم:
«دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نيست.
من كربلا را ميان دَر و ديوار ديدم، وقتى كه نالة تو به آسمان بلند شد.
بعد از اين هيچ كربلايى نميتواند مرا اينقدر بسوزاند.
شايد خدا ميخواهد براى كربلا مرا تمرين دهد تا كاروان اسرار را سرپرستى كنم، اما اين چه تمرينى است كه از خود مسابقه مشكلتر است.
در كربلا دشمن به روشنى خيمه كفر علم ميكند، اما اينها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه ميهراسيم، كدام فتنه بدتر از اين؟ ديگر چه ميخواست بشود؟
كدام انحراف ايجاد نشد؟ كدام جنايت به وقوع نپيوست؟ كدام حريم شكسته نشد؟ كاش كار به همينجا تمام ميشد.
تو را كه تا مرز شهادت سوق دادند، تو را كه از سر راه برداشتند، تازه به خانه ريختند.
پدر كه حال تو را ديد، برق غيرت در چشمهاى خشمناكش درخشيد، خندقوار حمله برد، عمر را بلند كرد و بر زمين كوبيد، گردن و بينياش را به خاك ماليد و چون شير غريد:
ــ اى پسر صحاك! قسم به خدايى كه محمد را به پيامبرى برانگيخت، اگر مأمور به صبر و سكوت نبودم، به تو ميفهماندم كه هتك حرمت پيامبر يعنى چه؟
و باز خندقوار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نكند.
اما...اما تداعياش جگرم را خاكستر ميكند.
به خود نيامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و ديگران، ريسمان در گردن پدر افكندند تا او را براى بيعت گرفتن به مسجد ببرند.
ريسمان در گردن خورشيد. طناب بر گلوى حق. مظلوميت محض.
تو باز نتوانستى تاب بياورى. خودت نميتوانستى به روى پا بايستى اما امامت را هم نميتوانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كندى و به دامن على آويختى.
ــ من نميگذارم على را ببريد.
نميدانم تازيانه بود، غلاف يا دسته شمشير بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد كه تو از حال رفتى و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوى تو كه بر قلب ما ميزد، اما ما جز گريه چه ميتوانستيم بكنيم؟
و پدر هم كه خود در بند بود.
تو از هوش رفتى و پدر را كشان كشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پيامبر برگرداند و گفت:
يَابْنَ اُمّ اِنَّ الْقّوم اسْتَضْعفونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنى.
برادر! اين قوم بر ما مسلط شدهاند و دارند مرا ميكشند.
يعنى همان كلام هارون به برادرش موسى در مقابل يهود بنياسرائيل.
شايد ميخواست علاوه بر درد دل با پيامبر، يهود و سامرى را تداعى كند.
و شايد ميخواست اين حديث پيامبر را به ياد مردم بياورد كه به او گفته بود:
انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
تو براى من مثل هرون براى موسايى (كه برادرش بود و وزيرش) با اين تفاوت كه نبوت به من ختم ميشود (و وصايت با تو آغاز ميشود)
عمر به پدر گفت:
على بيعت كن.
پدر گفت:
ـ اگر نكنم چه ميشود؟
عمر به پدر، به برادر و وصى پيامبر، به جان پيامبر گفت:
ــ گردنت را ميزنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت:
ــ در اينصورت بنده خدا و برادر پيامبر خدا را كشتهاى.
عمر گفت:
ــ بنده خدا آرى اما برادر پيامبر نه.
پدر تا اين حد وقاحت را تصور نميكرد، پرسيد:
ــ يعنى انكار ميكنى كه پيامبر بين من و خودش، صيغة برادرى جارى كرد؟
عمر گفت و ابوبكر هم:
ــ انكار ميكنيم، بيعت كن.
پدر گفت:
ــ بيعت نميكنم. من در سقيفه نبودم اما استدلال شما در آنجا اين بود كه شما از انصار به پيامبر نزديكتر بودهايد، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همين استدلالتان به شما ميگويم كه خلافت حق من است، هيچكس به پيامبر نزديكتر از من نبوده و نيست. اگر از خدا ميترسيد، انصاف دهيد.
هيچكدام حرفى براى گفتن نداشتند.
اما عمر گفت:
ــ رهايت نميكنيم تا بيعت كنى.
پدر رو به عمر كرد و گفت:
ــ گره خلافت را براى ابوبكر محكم ميكنى تا او فردا آن را براى تو باز كند. از اين پستان بدوش تا سهم شير خودت را ببرى. بخدا كه اگر با شما غاصبان نيرنگباز بيعت كنم.
تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسيدى:
ــ على كجاست؟
فضه گفت كه او را به مسجد بردند.
من نميدانم تو با كدام توان به سوى مسجد دويدى و وقتى على را در چنگال دشمنان ديدى و شمشير را بالاى سرش فرياد كشيدى:
ــ اى ابوبكر! اگر دست از سر پسر عمويم برندارى، سرم را برهنه ميكنم، گريبان چاك ميزنم و همهتان را نفرين ميكنم. به خدا نه من از ناقة صالح كم ارجترم و نه كودكانم كمقدرتر.
همه وحشت كردند، اى واى اگر تو نفرين ميكردى! اى كاش تو نفرين ميكردى.
پدر به سلمان گفت:
ــ برو و دختر رسول الله را درياب. اگر او نفرين كند...
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض كرد:
ــ اى دختر پيامبر! خشم نگيريد. نفرين نكنيد. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث كرد...
تو فرياد زدى:
ــ على را، خليفة به حق پيامبر را دارند ميكشند...
اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهايش كردند. و تو تا پدر را به خانه نياوردى، نيامدى. ولى چه آمدنى، روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نميدانم كدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از على، خستهتر، على از تو خستهتر. تو از على مظلومتر، على از تو مظلومتر.
هر دو به خانه آمديد اما چه آمدنى.
تو چون كشتى شكسته، پهلو گرفتى.
و پدر درست مثل چوپانى كه گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غمآلوده، حسرتزده و در عين حال خشمگين خود را به خانه انداخت.
قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد، به اين سنگينى نيست.
پدر به هنگام تغسيل، روى تو را خواهد ديد و بازوى تو را و پهلوى تو را.
و پدر را از اين پس هزار عاشورا است...»
6060
نظر شما